گروهان قاطریزه تخریب!
زندگی در جنگ و جبهه ترکیبی از اتفاقات تلخ و شـــیرین بود. خوش باشی و ســـرزندگی و شوخی و تفریح همیشـــه وجه مهمی از جنگ و زندگی در جنگ بود. اینها را که کنار آن فضای عاشـــقانه و عارفانه بگذاریم درخواهیم یافت چـــرا آن بچهها آن قـــدر به هم نزدیک بودنـــد و چـــرا دوری از یکدیگر را تاب نمیآوردند. فضای پرطراوت و بانشـــاطی که بچههای کم سن و سال بسیجی از بودن با هم میســـاختند قابل قیـــاس با هیچ جای دیگری نبود و درســـت به همین دلیل هم هســـت که کثیری از آنها که بازماندهاند هنوز افســـوس آن روزها را میخورند. خاطره شـــیرین این شماره را ســـید مصطفی نورالدین از بچههای پاکباز اردوگاه شهدای تخریب برایمان گفته است. سال 64 بود و با گروهی از تخریبچیهای که عراقیها برایمان میفرســـتادند، به اردوگاه شـــهدای تخریـــب در منطقـــه اضافه سختی کار در کوهستان
وًحرکت شاخشـــمیران عـــراق مســـتقر بودیـــم. در کوه با کوله بار ســـنگین و اصال کاشت خیلی از بچههایی که آنجا بودند بعدها میـــن در کوهســـتان کـــه خـــود حکایتی ردای زیبـــای شـــهادت را پوشـــیدند و داشـــت هم قوز باالی قوز میشـــد. شاخ رفتند. مصطفـــی جعفرپوریان و احمد شمیران در حدود 2300 متر ارتفاع دارد ســـفالیی و اصغـــر شـــفاعتی و مرتضی و تصـــور کنید که بچههـــای هفده هجده شیرزاد و اکبر وعظ شنو و ناصر احمدی ســـاله و الغر و کم ســـن وسال بسیجی با و محســـن عابدینی از جمله آنها بودند. کوله پشتیای که وزنش اقالً 30 کیلوگرم وظیفه ما حفـــظ و حراســـت از میادین میشـــد باید از آن باال و پایین میرفتند، میـــن ارتفاعات منطقه از بمـــو گرفته تا آن هـــم در میدان میـــن و زیر آتش توپ بیماروک و شاخ شمیران و شاخ سورمر وخمپاره. و تیمـــور ژیان بود. بایـــد هرچند روز یک گاهــــی الزم میشــــد در قســــمتی از بار به میادین مین سرکشـــی میکردیم منطقهسیمخارداربکشیمیاسیمخاردار تا اگر مینی به هر دلیلی منفجر شده بود موجود را که آسیب دیده بود تعمیر کنیم. یـــا تله انفجاری آن از کار افتاده بود آن را سیمهای خاردار حلقوی شکلی داشتیم بازســـازی کنیم، یا مین دیگری به جای کــــه وزن هر حلقــــه آن در حدود بیســــت آنبکاریم. کیلوگــــرمبود.دریکــــیازمیادینمین،تا
خدا وکیلی کار آســـانی نبـــود. از یک جایی که یادم میآید در محور بیماروک طرف خطر رفتن و حرکت در میدان مین بود، دو نوار هفت کیلومتری از مین والمرا بود و از طرف دیگر خمپارهها و توپهایی کاشــــته بودیم. والمرا مین ضد نفر است که بیش از سه کیلوگرم وزن دارد. سیستم انفجار آن فشاری-کششــــی است، یعنی هــــم با فشــــار روی شــــاخکهایش و هم کشــــیدن ســــیم تلهاش منفجر میشود. میــــن وحشــــیای اســــت کــــه 1200 عدد ترکش ریــــز دارد و موقع انفجار میتواند عــــده زیــــادی را از پا بیندازد. تعــــدادی از بچههای تخریب با همین مین نابکار به شهادت رســــیدند. فقط برای سرکشی و بازرسی میدان مین بیماروک بچهها باید چهارده کیلومتر را با کوله پشتی سنگینی که داشــــتند در کوه پیاده بروند. هر دو سه روز یک مرتبه باید به هر کدام از میادین مینسرکشیمیکردیم.
اوضاع تلخ و شیرین خوبی داشتیم. با خنده و شوخی و خوش باشی روزگار را میگذراندیم و خم به ابرو نمیآوردیم. یکی از روزهایی که کار روزانهمان را تمام کرده بودیم و هر کســـی مشـــغول کاری بود ناگهان دیدیم دو رأس قاطر خوش هیکل از ســـمت دشـــمن به طـــرف ما میآیند. قاطرهای بینوا سالم و سرحال فاصله ممنوعه میان ما و عراقیها را رد کرده و وارد منطقه خودی شـــده بودند. بچهها هم فـــی الفور به استقبالشـــان رفتند. غنیمتهـــای خوبی بودند که در آن روزهای سخت به کارمان میآمدند. انگار یکی آنها را برایمان فرستاده بود!
یکـــی از قاطرها کـــه بزرگتـــر و قویتر از دیگـــری بـــود ســـیاه رنگ بـــود با یک دســـت پـــاالن شـــیک و خـــوش فـــرم. دیگـــری که کوچکتر بود پاالن نداشـــت. رفیق شـــوخ و شـــنگ و ســـرو زبان دار ما احمد ســـفالیی بـــود. احمد دســـت در گردن قاطـــر کوچک انداخته بـــود و زیر گوشـــش میگفـــت: «عزیـــزم، خیلـــی خوش آمدی اما چرا بدون کت و شـــلوار آمدی؟» تر و خشکشـــان کردیم و قرار شـــد از آنهـــا بـــرای حمل بـــار در میدان مین اســـتفاده کنیـــم که قـــدری کارمان راحتتر شود.
قاطر کوچکتر روز بعد ناپدید شـــد. به هر نقطهای که عقلمـــان قد میداد ســـر زدیم اما نبود. انگار آب شـــده بود و در زمین رفتـــه بود. ما که هیچ، آن قاطر بزرگتر هم نگران بود و انگار بیشـــتر از ما غصه میخورد. حال و حوصله کار کردن نداشت. یک روزی که گذشت دیدیم سر و کله قاطر کوچکتر پیدا شـــد، اما این بار با پاالن! انگار حرف احمد را گوش کرده و رفته بود کت و شلوارش را پوشیده بود و برگشته بود. از آن روز گروهان قاطریزه تخریب تشکیل شـــد و آن زبان بستهها بـــرای حمل بـــار و جا به جایی وســـایل کلی به بچهها کمـــک میکردند. خاطر آن قاطر کوچکتر برای ما عزیزتر بود که هم حـــرف گوش کنتر بـــود و هم برای کمـــک به ما دو مرتبه جانش را به خطر انداختهبود!