... حاال عاشق زندگی هستیم روایت زوج فراری از تیمارستان مخروبه
در کرواســـی، هـــزاران نفـــر از افرادی که از بیماریهـــای روانـــی رنـــج میبرنـــد در تیمارســـتان زندگـــی میکننـــد. بعد از دوره درمـــان، آنها بایـــد وارد اجتماع شـــوند. اما فراینـــدی که در کشـــورهای دیگر اروپایی بســـرعت انجام میگیرد، در ایـــن کشـــور ممکن اســـت چند دهه طـــول بکشـــد و در نهایـــت، آن فرد در تیمارستان چشم از جهان فرو ببندد.
رنگ دیوارها پوســـته پوســـته شـــده، سقف در حال ریختن است و نور آفتاب گرد و غبارهای رقصان در هوا را نشـــان میدهد. اینجا تیمارستانی مخروبه در کرواسی است.
برانـــکا رجالن که بـــه خاطر بیماری اسکیزوفرنی برای 12 سال اینجا بستری بود، به خبرنگار بیبیسی میگوید: «در ایـــن راهرو منتظـــر دارو میایســـتادیم. پرســـتارها مراقـــب بودند فـــرار نکنیم. هیـــچ صندلـــی بـــرای نشســـتن وجود نداشت.»
او حاال با شـــوهرش زندگی میکند. درازینکو تیویلی به علت بیماری روانی بر اثر مصرف الکل در این تیمارســـتان بســـتری بود. آنهـــا در این تیمارســـتان به هم عالقهمند شـــدند، اما کسی خبر نداشـــت. این عالقه پنهانـــی بود، چون اگر کســـی میفهمید، عواقـــب بدی در انتظارشـــان بـــود. آنها میدانســـتند که روزی را نخواهند دید که بتوانند کنار هم زندگی کننـــد و خانواده تشـــکیل دهند. اما سرنوشـــت آنها به گونه دیگری رقم خـــورد. در ســـال ،2014 همه چیز تغییر کرد و نور زندگی بر آنها و بیماران دیگر تابید. نوری که لبخند بر لبان آنها آورد.
«من در اتاقی با ســـه زن دیگر بودم. جای خوبی داشتم و خوش شانس هم بـــودم، چون هیچ خبری از سوســـکها نبود.»
اما شوهرش این قدر خوش شانس نبود. او به خبرنگار بیبیسی میگوید: «سوســـکها در اتـــاق مـــن جـــوالن میدادند و هر شـــب با سوسکی که یک جایی از بدنم را گاز گرفته بود، از خواب بیـــدار میشـــدم. خیلـــی آزاردهنـــده و اعصاب خردکن بود.»
او 13 ســـال اینجا بســـتری بـــود و آن قدر افســـرده شد که خودکشی ناموفقی را هـــم پشـــت ســـر گذاشـــت. «دیگـــر حوصله زندگی را نداشتم. میخواستم بمیرم، چون فکـــر میکردم هیچ وقت نمیتوانم از اینجا خالص بشوم.»
در چنیـــن شـــرایطی، چنـــد نفـــری خودکشـــی کردنـــد و جانشـــان را هم از دست دادند.
برانـــکا میگوید: «هیچ کـــس اینجا نبود که حالـــش خوب شـــود و به خانه برگـــردد. اینجـــا زندانی بود کـــه باید تا آخر عمر در آن باقـــی میماندیم. این سرنوشت محتوم همه ما بود.»
اما سه سال پیش این زوج توانستند از آن تیمارســـتان نجات پیدا کنند و در آپارتمانی زندگیشان را آغاز کنند. حاال خوشـــحال هســـتند که آن تیمارســـتان وحشتناک بسته شده است.
الدیسالو المزا یکی از افرادی بود که برای بستن آنجا تالش کرد. او میگوید: «من 20 ســـال مددکار اجتماعی بودم. اما برای دورهای کاری به اتریش رفتم و در آنجا تازه متوجه شدم بیماری روانی و بیمار روانی چیســـت و چـــه نیازهایی دارد و بایـــد در برابرشـــان چه واکنشـــی نشـــان داد. برای همین، تـــالش کردم اینجا بسته شود و موفق شدم. روزی که خبردار شدیم تیمارستان را بستند، صد کبوتر آزاد کردیم. به یاد تمام بیمارانی که سالهای ســـال اینجا زجر کشیدند و عدهای هم جانشان را از دست دادند.»
او میگوید کـــه در اتریش فهمید که درمان واقعاً وجـــود دارد. «آنجا پس از درمـــان، بیمـــاران در خانههایی تحت نظر وزارت بهداشت کشور و بین مردم زندگی میکردند. خیلی تعجب کردم، اما با چشـــم دیدم که روند درمانی آنها بسیار بهبود پیدا کرده بود. همین تغییر نگاه باعث شد تا من این روش را اینجا پیاده کنم. آنها انسان هستند و باید مثل انســـان با آنها رفتار شـــود. درک چنین حقیقتی همه چیز را تغییر میدهد.»
بـــا کمـــک المـــزا، حـــاال ایـــن زوج و عده دیگـــری از بیمـــاران زندگی خوبی دارند. برانکا میگوید: «وقتی فهمیدم کـــه میتوانیـــم خودمان خریـــد کنیم، خودمان آشـــپزی کنیم و بـــرای زندگی تصمیم بگیریـــم، حس عجیبـــی پیدا کردم. احســـاس میکردم از زندان آزاد شـــدهام. وقتی با شـــوهرم به فروشگاه رفتیـــم و ســـس مایونز خریـــدم، حس لـــذت بخشـــی داشـــتم. در آنجـــا حق خوردن سس مایونز نداشتیم.»
شـــوهرش ادامـــه میدهـــد: «اینجا میتوانیـــم براحتی تلویزیـــون ببینیم، ساعت خوابمان دست خودمان است و میتوانیم با آدمهای مختلف ارتباط برقرار کنیم و دوست شویم.»
حـــاال این زوج مثـــل آدمهای عادی زندگـــی میکننـــد و تحـــت نظـــارت روانپزشک و روانشناس هستند تا کامالً آماده زندگی بدون کمک به پزشـــک و دارو شوند.
«بـــا بیرون آمـــدن از زنـــدان، ما تازه معنـــای زندگی را فهمیدیـــم. ای کاش زودتر از آن زندان ترســـناک نجات پیدا میکردیم. اما خوشحالم که عمرم آنجا به پایان نرسید. من آنجا عاشق شدم و همین عشـــق به من امیـــد داد تا ادامه بدهـــم. بعد از فـــرار از آن تیمارســـتان ترسناک، حاال عاشق زندگی هستم.»
یکـــی دیگـــر از افـــرادی کـــه از آن تیمارســـتان تاریـــک نجات پیـــدا کرد، تاتیانـــا بـــود. او در بخـــش لباسشـــویی و خیاطـــی کار میکـــرد و در اواســـط 02ســـالگی توســـط شـــوهرش به اینجا آورده شد.
او بـــه خبرنگار بیبیســـی میگوید: من یک ماه و نیم اینجا بســـتری بودم. بعد، روانپزشکها به شوهرم گفتند که من دیوانه نیستم.
بـــا ایـــن حـــال، تاتیانا مـــدت زیادی زیرنظـــر آنهـــا بـــود و داروهـــای زیادی مصـــرف میکرد. او شـــاهد صحنههای دردناکـــی در زندگیاش بـــوده، از زنانی کـــه اگـــر از صـــف بیـــرون میآمدند به تخت بســـته میشـــدند تا آدمهایی که مجبـــور بودند ســـاعتها بـــدون لباس منتظـــر حمام کردن بمانند و همه آنها را میدیدند.
حاال او هم از آن شـــرایط وحشتناک نجـــات پیـــدا کـــرده و مشـــغول زندگی در میـــان مردم اســـت و تمرین میکند چگونه بایـــد با آدمهای عـــادی ارتباط برقـــرار کند تـــا کم کم با شـــرایط جدید وفق پیدا کند.
«احســـاس خوبی دارم. خوشحالم و از زندگی لذت میبرم. آرزو دارم روزی آپارتمانی از خودم داشته باشم و بتوانم دختـــر و نـــوهام را پیش خـــودم بیاورم تا با هم باشیم. زندگی زیباست.»