Iran Newspaper

زندگی‌روی‌سنگفرش‌خیابا‌نها

سرگذشت کسانی که تصور نمیکردند یک روز کارتنخواب شوند

- ترجمه: رقیه بهشتی

یک شـــب خوابیـــدن در خیابان چه حســـی دارد؟ وقتی از مرکز شـــهر لندن دور میشـــویم، آدمهای زیادی را میبینیم که گوشه و کنار شهر در خیابانها خوابیدهاند. انســـانها­یی که روزگاری زندگی خوبی داشتند و شاید هیچگاه تصور نمیکردند که یک روز کارتنخواب شـــوند. در این گزارش با چند نفر از کسانی که کارتنخوابی را تجربه کردهاند آشنا میشویم. کسانی که هنوز هم در خیابانها میخوابند و از شرایط یک زندگی ساده به دور هستند.

■ استیسی – برایتون

استیسی هستم. 38 سال سن دارم و در دانشـــگاه تاریـــخ هنـــر خوانـــدها­م. دو ســـال اســـت که کارتنخواب شدهام و گوشـــه و کنـــار خیابانهـــ­ای مختلف میخوابم. آنها خانهام را از من گرفتند و من همینطور ســـقوط کردم تا اینکه خودم را کنار خیابان پیدا کردم.

ازدواج بســـیار اشـــتباهی داشتم که عواقـــب بـــد و جبرانناپذی­ـــری برایـــم داشت. اتفاقی که مرا کارتنخواب کرد. ســـعی میکنم کمتـــر به آن فکـــر کنم. اینجا یـــک جورهایی خانه من اســـت. 4 مـــاه قبل به برایتـــون آمدم، جایی که کسی مرا نشناســـد. برای اینکه به اینجا بیایم و پول بلیت را فراهم کنم، ســـراغ گدایی رفتم. شب اول هیچ کیسه خواب یا پتویی نداشـــتم. ســـراغ آمبوالنســ­ـی رفتم و آنقدر کنار آنها ایستادم تا دلشان ســـوخت و پتویی بهم دادند. شب اول در خیابـــان را با پتویی ســـر کردم. وقتی صبـــح از خـــواب بیدار شـــدم، مأموران گفتند از اینجا پاشـــو و برو دنبال کارت. شنیدن چنین حرفی خیلی سخت بود. اما کم کم عادت کردم.

مـــا کارتنخوابه­ـــا یـــک خانـــواده

بزرگ هســـتیم. مـــا ســـعی میکنیم از هـــم مراقبت کنیم و هیچکدام گرســـنه نمانیم و نوشـــیدنی گـــرم بخوریم. این روزها احســـاس میکنم غیر از خیابان نمیتوانـــ­م جـــای دیگـــر زندگـــی کنم. شـــبهای اول دچار افســـردگی بودم، اما حـــاال مـــردم میآیند و بـــا ما حرف میزنند. آنها سعی میکنند کمک کنند تا ما کمتر زجر بکشیم. ■ برایان – کورنوال

مـــن پـــدر دو فرزنـــد بـــودم. پـــدر خوشـــحالی بـــودم. در پنرایـــن زندگی میکنـــم. حـــاال مـــردم شـــهر مـــرا میشناسند. بیش از دو سال و نیم است که کارتن خواب هستم. 10 سال قبل در ســـفری تفریحی با همسرم آشنا شده و ازدواج کردیـــم. صاحـــب دو فرزند هم هســـتیم. اما به مشـــکل برخوردیم و از هم جدا شدیم. جداییای که باعث شد من کارتنخواب شـــوم. هر روز ســـاعت 10 بیـــدار میشـــوم و جلوی فروشـــگاه مـــیروم و همان جا مینشـــینم تا پول صبحانهام را به دست بیاورم. منظورم را که میفهمید. گدایی میکنم. ■ رابرت – برایتون

من پـــدر دو فرزند بودم کـــه هر روز آنهـــا را به مدرســـه و پـــارک میبردم. کارگر ســـادهای بـــودم، پول زیـــادی در نمـــیآورد­م، اما خوشـــحال بـــودم و از زندگی لذت میبردم. اما زندگیام در مسیر اشـــتباهی افتاد و در وادی اعتیاد گرفتار شـــدم. این جـــوری زندگیام را از دســـت دادم. حاال مرد 38 ســـالهای هستم که گوشه خیابان زندگی میکند.

به خاطر حمل مواد مخدر به زندان افتادم. دو ســـال در زندان بودم و ســـه وعده غذا و یک تخت داشتم. میدانم در زندان بـــودم، اما باالخره جایم امن بـــود. زنـــدان هزاربار امنتـــر از خیابان است.

وقتی از زندان آزاد شـــدم، انســـانی سالم و قوی بودم، اما چون جایی برای زندگی نداشـــتم به خیابان پناه آوردم و اینجا دوبـــاره در دام اعتیـــاد افتادم. شـــبها، همیـــن مـــواد مـــرا گـــرم نگه میدارد. همین مواد باعث میشود تا کمتر نگران باشـــم و به مشکالت ریز و درشـــت زندگیام فکر کنـــم. در باتالق زندگی میکنم، اما بهدنبال این هستم تا دوبـــاره نجـــات پیدا کنـــم. امیدوارم بتوانـــم. من به ایـــن منطقـــه آمدم تا از بچههایـــم دور باشـــم. نمیخواهـــ­م ناگهان با آنها چشـــم در چشـــم بشوم. اینجا ناشناسم و همین به من آرامش میدهد.

مردم سرم فریاد میکشند که پاشو و کاری پیـــدا کـــن. اما کســـی نمیگوید من نـــه جایی بـــرای مانـــدن دارم و نه کسی به آدمی مثل من شغل میدهد. دلـــم میخواهد مثل پـــدری واقعی با بچههایم در ارتباط باشم، اما میدانم که فعالً شـــدنی نیســـت. نمیتوانم به آنها بگویم که من کارتنخواب هستم. ■ جید – لینکلنشایر

من ســـعی میکنـــم به آینـــده فکر نکنم. 26 ســـاله هســـتم و از شـــش ماه قبل کارتنخواب شـــدم. دلیل آن هم مشکالت خانوادگی است. دوست دارم مکان کوچکـــی برای زندگی و شـــغلی برای گذران آن داشـــته باشم. اما همه اینها آرزویی بیش نیست.

بعضی آدمهـــا خیلی بـــد برخورد میکننـــد. انـــگار مـــا آشـــغالی بیـــش نیســـتیم. آنها میگویند بلند شـــو و کار کـــن. امـــا کســـی نمیگوید چگونـــه کار کنیـــم. من هـــم دوســـت نـــدارم روی ایـــن نیمکـــت بنشـــینم و بـــا نگاههای تحقیرآمیز مردم زندگی کنم.

با این حال، آدمهای خوب هم زیاد هستند. آنها برایم غذا میخرند و چای گرم به من میدهند.

شـــبها که بیرون میخوابم، حتماً کنـــار یک دوســـت هســـتم. میترســـم شـــبها تنها در خیابان بخوابم. حتماً بایـــد دوســـتی کنارم باشـــم تـــا بتوانم ساعتی چشمهایم را روی هم بگذارم. ■ آلیسون – کورنوال

مـــن چـــادر مســـافرتی داشـــتم که صبحها وقتی بیدار میشدم، آن را زیر درختی پنهان میکردم تا کســـی نبیند. اما بعد چند نفر متوجه شـــدند من در خیابان میخوابـــم و به پلیس گزارش دادنـــد. آنها هم گفتند نباید در خیابان بخوابم. مجبور شـــدم به اتومبیلم پناه احســـاس میکنـــی که وجـــودت برای هیـــچ کس اهمیـــت ندارد. احســـاس میکنـــی بـــود و نبـــودت تأثیـــری در اجتماع ندارد و کســـی را خوشـــحال یا غمگین نمیکند. این احساس پوچی بسیار آزاردهنده اســـت. اما بعضیها دستشـــان را به طرف تـــو دراز میکنند و نجاتت میدهند. حـــاال من زنی 50 ساله هستم که خانه، شغل و اتومبیل دارم. ■ سام – گریمپسی

پســـر 24 سالهای هســـتم که بیشتر عمـــرم را اینجـــا ســـپری کـــردهام. کارتنخواب شـــدم، چون بلـــد نبودم با مشـــکالتم دســـت و پنجه نرم کنم. هیچ کس به من درست زندگی کردن را یاد نـــداد، برای همین خیلی راحت گرفتـــار اعتیاد شـــدم و آخر هم ســـر از خیابان درآوردم. من دزدی میکردم، چـــون به مـــواد مخـــدر نیاز داشـــتم و برای خریدش پول میخواستم. برای همیـــن، مدتی در زندان بـــودم و آنجا زندگیام نظم خوبی داشت. حاال هم آدمهایی هســـتند که آشغال صدایم میزنند و آدمهایی که کمکم میکنند تـــا چایی داغ بخـــورم و کمی از زندگی لذت ببرم. ■ دارین – شمال ولز

در دوازده ســـالگی به اینجا آمدیم. تغییـــر بزرگـــی برایـــم بـــود. جایی که باعث شد تا وارد دانشگاه لندن بشوم.

مـــن در حـــوزه آی تـــی تخصـــص گرفتـــم و میدانســـت­م میتوانـــم پول خوبـــی در بیـــاورم. بعـــد، بـــه امریـــکا مهاجـــرت کـــردم و مدیـــر شـــرکتی بـــزرگ شـــدم. زندگـــی واقعـــاً خـــوب جلو میرفـــت. حقوق خوبی داشـــتم و امکانـــات زیـــادی در اختیـــارم بـــود. یـــادم میآید زمانی حقوق ســـاالنها­م 300 هـــزار دالر بود. مدتـــی بعد دچار بیماری شـــدم و مجبور شـــدم در سن پایین بازنشسته شوم. من دچار نوعی بیماری خودایمنی شده بودم. 6 سال تمـــام در امریـــکا بدون شـــغل زندگی کـــردم و از جیب خوردم. باید زودتر به ولز برمیگشتم.

سال 2015 دچار سکته مغزی شدم و بعـــد هم 6 ماه فیزیوتراپی را پشـــت سرگذاشتم تا بتوانم راه بروم. اما هنوز هـــم نمیتوانم درســـت راه بروم ولی میتوانم حرف بزنم.

من زندگـــی نمیکردم، فقط وجود داشـــتم. در نهایت، شرایط به گونهای رقـــم خـــورد کـــه کارتنخواب شـــدم. شـــرایط ســـختی بـــود. روزگاری مـــن مســـئول کار 70 نفر بـــودم و حاال برای یک لقمه نان نگاهم به دســـت مردم بود.

باالخره با کمک خیریهای توانستم خانـــهای را اجاره کنم و کمی زندگی را جلو ببرم. حاال کارهای دواطلبانه هم انجـــام میدهم تا کمـــی زندگی کنم. من از عرش به فرش رسیدم، اما هنوز زندهام.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran