Iran Newspaper

میخواهم از مسیر زندگی لذت ببرم

ماجرای بانویی که بیماری همسرش، نگاه او را تغییر داد

- ترجمه: رویا پروینی

مراقبـــت کردن از شـــوهر در حال مرگ به این زن کمک کرد تا خودش را کشف کند؛ دورهای که به نظرش پرمعناترین دوران زندگیاش را رقم زد.

این زن سرگذشـــت خود را این گونه در روزنامه واشـــنگتن پســـت نوشت. 11 ســـال قبل، احســـاس میکردم دنیایم به پایان رســـیده است. همسرم، مردی که 19 ســـال عاشـــقانه کنـــارش زندگی کرده بودم و پدر دو پســـرمان بود بیمار شـــد. پزشـــکان گفتند او دچار ســـرطان بدخیمی شده و بزودی از دنیا میرود.

در طول هفـــت ماه،« بیل» از مردی ورزشـــکار بهکســـی تبدیل شـــد که برای کارهـــای ابتداییاش بـــه کمک من نیاز داشـــت. بهترین هفت ماه زندگی من، از روز تشخیص بیماری او تا روز مرگش بود. شاید زدن این حرف خوب نباشد، امـــا طـــی این چند مـــاه من بـــه ارزش زندگی پی بردم و احســـاس کردم زنده هســـتم. من 42 ســـاله بـــودم. در طول آن دوران مـــن بـــه مـــادری حرفـــهای، مسئولیت پذیر، امیدوار و عاشق تبدیل شـــدم، اما با این حال باید میفهمیدم چرا به دنیا آمـــدهام و چرا روی این کره خاکی هســـتم. در طـــول آن هفت ماه، من متوجه شدم مفهوم زندگی چیست و چرا باید شاد زندگی کنیم.

مـــن فهمیـــدم ناراحـــت شـــدن از شـــکایتها­ی کوچـــک یـــک همـــکار، غرزدنهای یک دوست، سرفههای یک کودک، یا الستیک پنچرشده در مقایسه با لبخندهای ناخودآگاه، آســـمان شب و بـــوی نان هیچ ارزشـــی ندارنـــد. البته وقتی به آن روزها فکر میکنم، میبینم شـــادی و خنده هم بود، امـــا نگاهم به آنهـــا جـــور دیگری بـــود. لذتـــی که االن از خندیـــدن میبرم قابـــل قیاس با آن روزها نیست.

حاال لذت برایم درونی شـــده است. روزهایی که سرطان بیل تشخیص داده شـــد و او تحت عمـــل جراحی مغز قرار گرفت، من باید به گزارشگری حرفهای تبدیـــل میشـــدم. بـــا متخصصـــان آنکولوژی در شهرهای مختلف از جمله تگـــزاس و نیویـــورک صحبت کـــردم تا ببینـــم چـــه چیـــزی در انتظار شـــوهرم است. من با شرکتهای بیمه سر و کله میزدم که میگفتند این عمل جراحی تحت پوشـــش بیمه قرار نـــدارد. کاری که به من هدف داده بـــود و بیل را آرام میکرد؛ او به حرف هایم گوش میداد و با شوخی شرکتهای بیمه را مسخره میکرد. وقتی شـــبها خوابم نمیبرد، مشغول دعا کردن میشدم. به گونهای کـــه بعد از مدتی عادت کـــردم و هر روز ایـــن کار را میکردم. آرامش عجیبی به من میداد.

آن روز فهمیدم چـــرا آداب مذهبی در ادیـــان مختلـــف بـــه مـــردم آرامش میدهـــد. در روزهای آخـــر زندگی بیل، من باید پیوســـته کنارش میماندم و از او مراقبت میکـــردم. در آخرین هفته، میهمانی داشتیم که شام را با ما خورد. وقتی نگاهش به بیل افتـــاد، قیافهاش تغییر کرد. نگاهش خـــوب نبود، منفی بود. نگاهـــی که خیلی آزارم داد، طوری که هنوز یادم اســـت امـــا بیل به گونهای جـــواب او را داد کـــه صـــدای خندیـــدن من بلند شـــد. چهار روز بعـــد، او از دنیا رفـــت. میدانم و مطمئنم که او زندگی را زندگی کرد.

حـــاال11 ســـال گذشـــته اســـت. مـــن شـــغلم را رها نکـــردم تا مرکـــزی برای کمـــک بـــه بیمـــاران ســـرطانی احداث کنم تـــا آرام بشـــوم. من ســـعی کردم آدم بهتری بشـــوم. آن هفت ماه به من یـــاد داد آدمهـــا را کمتر قضـــاوت کنم، مهربانتـــ­ر باشـــم، بدیها را ببخشـــم و بخشـــنده باشـــم. مـــن یـــاد گرفتم از اتفاقهـــا­ی کوچک و دلچســـب زندگی لذت ببرم و از زندگی کنار پسرهایم شاد باشم. مراقبت از بیل باعث شد من در زندگیام دنبال دنیا نـــدوم و دور و برم را نگاه کنم و از مسیر زندگی لذت ببرم. میدانم، بیل هدیه خدا به من بود.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran