Iran Newspaper

گزارشی از مشکالت مردم محله جوانمرد قصاب / اینجا هیچ دکلی گم نمیشود

برق و باران شیره زندگی «جوانمرد قصاب» را خشکانده است

- مریم طالشی

باران اینجا آداب خاص خودش را دارد. در «ملکآبـــاد» هـــر زن و مرد و کودکی میداند که وقتـــی بـــاران میبارد،باید یک تکه پارچه خشک دم دست داشته باشد تا جان به در َبَرد. برای آنها باران و برف نوید شادی نیست؛ هشداری است کـــه اگر جـــدیاش نگیرند، نفسشـــان را میگیرد. زندگی زیر ســـایه کابلهای فشـــار قوی برق، هـــر لحظـــهاش بوی مرگ میدهد.

دارد نم نم میبارد که به ملکآباد میرسم. محلهای در محدوده شهرری؛ از محالت جوانمـــرد قصاب. دکلهای بلند برق از دور هم پیداست که مسیری را گرفتـــه و پیش رفتـــه. ملکآبادیها نزدیکترین همسایه به دکلها هستند؛ بیفاصله. دیوار بعضی خانهها درست چســـبیده بـــه دکل اســـت. مثـــل خانه علیرضا، نوجوانـــی که در مغازه را قفل میزند و میآید تا خانهشـــان را نشـــان دهد. مادر و مادربزرگ، خانهاند. خانه کوچکی کـــه روی حیاط نقلـــیاش را با مشمع پوشاندهاند و دکل غول پیکر به دیوار حیاطش چسبیده.

خانـــواده 40 ســـال اســـت در محله ساکناند. کنار آمدن با همسایه 40 ساله هیـــچ وقت عادت نشـــده. نه به صدای مدامش عادت میکنند و نه به آزارهای همیشگیاش.

خانـــم ولیـــزاده، مـــادر علیرضـــا میگوید:«اینجا همه مریضاند. خواهر خودم بچهاش ســـقط شـــد. رفت دکتر گفت بـــه خاطـــر همین دکلهاســـت. همسایهمان تومور مغزی گرفته. آن را هم دکتر گفت به خاطر همین اســـت. برادر خودم 5 سال پیش سکته مغزی کرد، 27 سالش بود. ما اینجا یک خواب راحـــت نداریم. حتـــی روزهای تعطیل از صـــدای دکلهـــا 6 صبـــح بیداریـــم. مخصوصـــاً موقـــع بارندگـــی، صـــدای گزگزشان خیلی بد است. آدم میترسد اصـــ ًال. اینجـــور وقتها مهتابـــی ببری باالی پشـــتبام همینجـــور­ی خودش روشن میشود.»

علیرضـــا از خانمـــی میگویـــد کـــه رفت پشـــتبام لباس پهـــن کند و برق خشکش کرد. به غیر از او دو تا پسر دیگر هـــم بودند که بـــه خاطـــر برقگرفتگی مردند؛ هر دو تا جوان.

زن میگویـــد: «مـــا ســـند نداریـــم، خانههایمان قولنامهای است. میگویند چون زیر دکلها هســـتید اجازه ساخت هم نمیدهیم. بروید اداره برق بگویید دکلهـــا را بردارنـــد جـــای یـــک طبقه، 01طبقه اجازه ســـاخت میدهیم. اداره برق میرویم، میفرســـتن­د شهرداری. شهرداری میفرستد اداره برق. همیشه دم عیـــد و موقـــع باز شـــدن مـــدارس میآیند و میگویند میخواهیم سیمها را زیرزمینی کنیـــم و باز میروند و کاری نمیکنند. به خدا اینجـــا زندگی خیلی ســـخت اســـت. مریضی و خطرش که همیشـــه هســـت، وجهه بدی هم دارد. برای خواهرم قرار بود خواســـتگا­ر بیاید آدرس دادیـــم، گفتنـــد شـــما زیر دکل زندگی میکنید؟ مسخرهمان کردند!»

از خانـــه علیرضـــا بیـــرون میآییم. او یکـــی از خانههـــا را نشـــان میدهد و میگویـــد: «خانه همان پســـری اســـت که 3 ســـال پیش ُمرد. مادرش از غصه دیگر نتوانست اینجا بماند، رفتند.»

داســـتان دو جـــوان فـــوت شـــده را همـــه میدانند. یکیشـــان از دکل رفته بوده باال که کبوتـــرش را بردارد. بچهها داشـــتند فوتبـــال بـــازی میکردنـــد که صـــدای انفجـــاری را شـــنیدند؛ صدای ترکیدن. برق پســـر 18 ســـاله را تکه تکه کـــرده بـــود. میگوینـــد از تنـــش چیزی نمانده بود که جمع کنند برای به خاک سپردن. پسر دیگر هم جوان بود. برق او را روی پشت بام سوزاند و سیاه کرد. آن هم مال 4 ســـال پیش بود. یک نفر هم بوده که برای تعمیر کولرش رفته بوده روی پشت بام و به خاطر برق گرفتگی مـــرده بود. موقع تعریف کردن از مرگ هممحله ای ها، صدایشـــان پر از غم میشود.

حـــدود 300 خانـــوار در ملکآبـــاد زندگـــی میکننـــد. اکثرشـــان بچههای کوچـــک دارند. وقت تعطیلی مدرســـه اســـت و بچههـــا تکتک یا باهـــم از راه میرسند. اینجا مردم به بچههایشان یـــاد دادهاند کـــه وقتی بـــاران میبارد، یـــک تکـــه پارچه خشـــک بردارنـــد و با آن در خانـــه را باز کنند. خودشـــان هم همیـــن کار را میکننـــد وگرنـــه جریـــان برق پرتشـــان میکند. مادری که دست بچـــه کوچکـــش را گرفتـــه میگویـــد: «بچههایمـــ­ان میپرســـند چـــرا باید با دســـتمال در را بـــاز کنیم؟ چـــه جوابی داریم! باید برایشان توضیح بدهیم که اگـــر این کنار را نکنید، برق میگیردتان. بچه کوچـــک چه میداند این چیزها را. خودمان هم کالفه شدهایم. اینجا باران باشـــد، هیچکس در کوچـــه نمیماند. همه میدانند باید سریع خودشان را به خانه برســـانند. سیمها اتصالی میکند و خصوصـــاً اگر رعد و بـــرق بزند، آنقدر صداهای وحشـــتناک­ی بلند میشود که زهره آدم میترکد.»

ســـیمهای قطـــور، ســـقف کوچهها را پوشـــانده­اند. بعضـــی جاهـــا به قول خودشـــان ســـیمها شـــکم داده و روی پشتبامها رسیده.

«مـــا اینجـــا گیـــر افتادهایــ­ـم. نـــه خانههایمــ­ـان را کســـی میخـــرد و نه خـــود شـــهرداری حاضـــر اســـت کاری بکنـــد. محوطـــه اطـــراف ما را پـــارک و فضای ســـبز کردهاند و ما افتادهایم این وسط. امکاناتی هم بهمان نمیدهند؛ میگویند در محدوده دکلها هســـتید. جایـــی هـــم نمیتوانیم برویـــم. مردم بیشـــتر کارگر و قشـــر ضعیفاند. اینجا موقعـــی خانه و محلـــه بوده کـــه اصالً دکلی در کار نبـــوده. خانههایی که مال سال 47 هســـتند، ســـند دارند. از وقتی دکلها را زدند، دیگر ســـند ندادند. ما با این شـــرایط و وضعیت مالی مگر کجا میتوانیم برویم؟!»

ایـــن را مهدی محمدیـــان میگوید. بیست و چند ســـاله که از همان کودکی در ملـــک آباد ســـاکن بـــوده. میگوید: «اینجـــا خیلیهـــا ناراحتـــی اعصـــاب دارنـــد و قـــرص میخورنـــد. بـــه خاطر دکلهاســـت. ســـرطان هم زیاد است. مگر یـــک محله چقدر بیمار ســـرطانی باید داشـــته باشـــد؟ االن کوچه پشـــتی بروید، خیلی هایشان سرطان دارند.»

ســـارا مرادی یکی از ســـاکنان کوچه پشـــتی اســـت، 53 ســـاله. ســـرطان ســـینه دارد. میگویـــد: «چنـــد زن دیگر هم هســـتند که ســـرطان ســـینه دارند. چندتایـــی هـــم تـــوی مغزشـــان غـــده درآورده. چقدر زنها را میشناســـم که بچهشان ســـقط شده. بچههای کوچک هم مریضند. میآیند اینجا و از ما فیلم میگیرنـــد و میرونـــد، اما کســـی کاری برایمان نمیکند.»

مسیر عبور دکلهای برق بخشهای دیگری از محـــدوده جوانمرد قصاب را هم دربرمیگیرد. حتی ساختمانهای بلنـــد مرتبـــهای را میشـــود آن طـــرف اتوبان دید کـــه در مجاورت دکلها قرار گرفتهانـــ­د امـــا وضعیـــت ملکآبـــاد از همه جا بدتر اســـت. خانههـــا یک الی دو طبقهانـــد و در نزدیکترین فاصله با دکلها.

علیرضا جهانگیری از دیگر ساکنان محلـــه میگوید: «من 20 ســـال اســـت اینجا ســـاکن هســـتم. بارهـــا خبرنگار و کارشـــناس آمده و رفتـــه و قول پیگیری دادهانـــد امـــا هیـــچ اتفاقـــی نیفتـــاده. بچههـــای مـــا همـــه مشـــکل اعصاب دارند. پرخاشـــگر هســـتند و زود جوش میآورنـــد. دکتر که میبریم و شـــرایط محل زندگیمان را میگوییم، میگویند همهاش مال همین دکلهاســـت. پسر جوانی بود که تا کالس نهم طبیعی بود و بعدش یکهو مثل دیوانهها شد. انگار فراموشی گرفت. آن هم البد از عوارض همین اســـت. خانمی را میشـــناخت­م که میخواســـت­ه با چوب فـــرش بتکاند قرارگرفتــ­ـن محـــل زندگـــی کـــودکان در نزدیکـــی خطـــوط برق فشـــارقوی خطر ابتال به ســـرطان خون را دو برابر افزایش میدهد. برهمین اساس ثابت شد حتی کودکانی که درمحدوده00­2 تا 600 متری خطوط برق فشـــارقوی زندگی میکنند، نســـبت به کودکانی که در فاصله بیش از 600 متـــری این خطوط ســـکونت دارند، 32درصـــد بیشـــتر در معـــرض ابتال به ســـرطان خون هســـتند. با این حســـاب وضعیـــت کودکانـــی کـــه در فاصله چند متـــری خطوط برق فشـــار قـــوی زندگی میکننـــد، دیگر معلـــوم اســـت. تعداد کودکان در ملکآباد زیاد اســـت و همین هممسألهراغ­مانگیزترمی­کند.

بـــه دلیـــل اثـــرات غیرقابـــل جبران مجاورت بـــا خطوط انتقال برق فشـــار قـــوی بود که شـــورای شـــهر پیشـــین با توجه به ماده 52 برنامه دوم شهرداری تهران درباره تکمیـــل مطالعات طرح پایلوت تأسیســـات مشـــترک شـــهری، پیگیر زیرزمینی کردن خطوط فشارقوی در کمیته ایمنی و بحران خطوط انتقال بـــرق شـــد؛ طرحی کـــه همچنـــان روی زمین مانده است.

بـــاران کم کـــم تند میشـــود. تک و توک آدمهایی که توی کوچه بودند، به خانه رفتهاند. حرفهای زن توی گوشم اســـت که میگفت به بچههایمان یک تکه پارچه دادهایم تا همراهشان باشد و موقع باز و بســـته کردن در دستشـــان به آهن نخـــورد. باران ملک آباد، آداب خودش را دارد.

علیرضا از خانمی میگوید که رفت پشتبام لباس پهن کند و برق خشکش کرد. به غیر از او دو تا پسر دیگر هم بودند که به خاطر برقگرفتگی مردند؛ هر دو تا جوان

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran