Iran Newspaper

یک زندگی قشنگ در «نایسر» سنندج

در دامنههای کردستان يک شبه صاحب خانه و زندگی میشويد

- محمد معصومیان

در «نایسر» میتوانید 24 ســـاعته و بدون هیچ مجوز از هیچ سازمانی برای خودتان خانه بســـازید، از برق مجانی اســـتفاده کنید و با آبـــی که از تپههای باالدست در کوچه جاری میشود، زندگی لذتبخشـــی را آغاز کنید. نایسر در دو کیلومتری ســـنندج همه این امکانات را به شما میدهد به شرط آنکه بپذیرید در هرج و مرجی کامل زندگی کنید. ناحیه منفصل شـــهری نایســـر یک آشوب به تمام معناست. از ساخت و ساز بدون مجوز گرفته تا کوچهها و خیابانهای خاکی شـــیار شـــیار که رنگ یک غلتک ســـاده را هم به خود ندیده. نایســـر با بیش از 70 هزارنفر جمعیت، یکی از بزرگترین حاشیههای سنندج است. جایی که تا پیش از سفر اســـتانی رئیس جمهوری سابق تنها یک روستا بود و پس از آن با مصوبه استانی تبدیل به ناحیه منفصل شهری شد و مهاجران اجباری را از همه جای استان در خود جای داد. در نایســـر از هرجایـــی کـــه فکـــرش را بکنید، خانه روییده؛ زیر دکل فشار قوی برق یا روی بلندترین تپه. اینجا کسی از ســـرطان و برق گرفتگی و سیل و زلزله نمیترســـد. وقتی میشـــود یک وجب زمیـــن گیر آورد و خانهای ســـرهم کرد، چرا بایـــد از چیزی ترســـید؟ خانههای کج و معوج، خانههـــای باریک و بلند، خانههـــای بـــدون پنجـــره، خانههایی بـــا تیرآهنهـــ­ای حلبـــی، خانههایـــ­ی روی هـــم و درهم برهم و بـــاری به هر جهت. وارد نایســـر که میشـــوم، سیل به استقبالم میآید؛ گل و الی همه جا روان اســـت و حریصانه دنبـــال تکهای جای خشک میگردد که گلاندود کند.

پیرمـــردی بـــا صـــورت پرچیـــن و شـــکن در تکـــه زمینی خالی زیـــر باران قدم میزند و شـــلوار کـــردیاش تا زانو گلی اســـت. جایی که قرار بـــوده در آن فضای سبزی ســـاخته شود حاال تبدیل بـــه زمینـــی گل آلود شـــده پـــر از نخاله ســـاختمان­ی و زبالههای رنگ به رنگی که از باال دســـت محل جاری میشـــود. با پیرمرد ســـر صحبت را بـــاز میکنم. نامـــش یداهلل اســـت. یـــداهلل میگوید: «هـــر بـــار کـــه بـــاران میآیـــد، تمـــام منطقه سیالب میشـــود. در خیابانها نمیتوانیــ­ـد رفت و آمـــد کنید. کوچهها جنجـــال اســـت. از آســـفالت خبـــری نیســـت. باران که میآیـــد نمیگذاریم بچههـــا بیرون بروند چون آب برشـــان مـــیدارد و میبرد یا پـــرت میکند این طرف و آن طرف. اینجا فاضالبکشــ­ـی درســـتی ندارد. هیچ چیـــزی بجز آب و برق ندارد، هیچ چیزی.»

او میخواهـــد کمـــی جلوتـــر برویم تـــا کاریزی را نشـــانم دهـــد. جایی پر از پوســـت بیســـکوئی­ت و چیپـــس و انواع زبالـــه کـــه انـــگار سالهاســـت آنجا در مسیر آب جاخوش کردهاند: «این آب از بـــاال میآید و تمیز اســـت. اما زباله و گل و الی واردش میشـــود و مســـتقیم میرود تـــوی فاضالب شـــهری. خیلی از مردمـــی کـــه اینجـــا آب آشـــامیدن­ی ندارنـــد میتواننـــ­د از ایـــن آب زالل استفاده کنند ولی هیچکس به این آب دســـت هـــم نمیزند از بس کـــه کثیف است.» او همینطور که قدم میزنیم، از زندگـــیاش میگویـــد، از بیـــکاری همه گیر شـــهر و استان و از اجبار مردم به زندگی در این منطقه.

بـــا نامـــدار حیدریـــان یکـــی از فعـــاالن اجتماعـــی ســـنندج در محل میچرخیم. راستش اگر بخواهم فقط از چیزهـــای عجیب و غریبی که در این محل میبینم بنویســـم باید ساعتها و ســـاعتها بنویســـم؛ یکی از آن همه، احداث کارگاه بلوک زنی وسط خیابان. فکـــرش را بکنید که یک نفـــر تصمیم میگیرد وســـط خیابان بـــرای خودش کارگاه بلوکزنـــی بزنـــد و همیـــن فردا دســـت بـــه کار میشـــود و فکـــرش را عملی میکند؛ عابران چنان طبیعی از کنار ماجرا رد میشوند که به چشمانم شـــک میکنـــم. راســـتش را بخواهیـــد هرچقدر حاشـــیه دیـــدهام یک طرف و نایسر هم یک طرف.

اینجا کلکسیونی از همه معضالت و آســـیبهای شـــهری و اجتماعـــی و زیســـتمحی­طی و هرچیز دیگری است که فکرش را بکنید.

جلوی مسجد امام شـــافعی شلوغ اســـت؛ به نظر مراســـم ختمی در حال برگزاری اســـت. زن و مردی از اتومبیل پیاده میشـــوند و پاچههای شلوارشان را بـــاال میدهند تا گل آلود نشـــود. آب از تپههـــای بـــاال دســـت - کـــه از اینجا بهتر پیداســـت- تمام عـــرض خیابان بدون جـــوی و جدول و آســـفالت را پر میکند. ســـیروان 32 ساله، از یک سال پیش ســـاکن ایـــن محل اســـت و دلیل چنیـــن کوچـــی هم مشـــخص اســـت، چون او پـــول کرایه خانهای را در شـــهر نداشـــته. ســـیروان به دیوارنوشته روبه روی مسجد که در مذمت اعتیاد است، اشاره میکند و میگوید: «اینجا اعتیاد زیاد اســـت؛ از مصرف شیشـــه گرفته تا تریاک و کراک ...و من خودم شنیدهام خیلـــی از خانههـــای اینجا آشـــپزخان­ه شیشـــه و کراک اســـت. بعضی خانهها هم اصالً معلوم نیســـت برای چند نفر است. بعضی شـــبها بدون اغراق در یک خانه 40 متری 20 نفر آدم میرود و میآید.

کسی هم جرأت ندارد چیزی بگوید چون اگر حرفی بزنی، از زیر لباسشان یک شمشـــیر در میآورنـــد و بدبختت میکننـــد. این هم کـــه وضعیت کوچه و خیابان است. به شـــما قول میدهم حتی یک کوچه در کل نایســـر آسفالت نیســـت. از روزی کـــه نایســـر بنا شـــده، این کوچههـــا همین وضعیت را دارند. زمستان گل آلود هستند و تابستان هم گـــرد و خـــاک. میبینید کـــه آدم تا زانو گلی میشود.»

کمـــی باالتـــر از مســـجد، خانههای روی تپـــه پیداســـت. خانههـــای تـــک افتادهای که آنقدر باال ساخته شدهاند، دســـت هیـــچ شـــهردار و مســـئولی به آنجا نمیرســـد. هیـــچ تیر برقـــی پیدا نمیکنید که از آن صدها انشعاب برق گرفته نشده باشـــد. با پیرمردی همراه میشویم تا وضعیت تپهها را نشانمان بدهد. میگویـــد از کامیاران آمده چون آنجا هیچ شغلی نداشته اما اینجا هم بیکاری امانش را بریده تا اینکه مجبور شـــده به نایســـر بیاید و خانهای محقر بسازد: «این قســـمت نایسر تقریباً صد تا صدو پنجـــاه خانوار هســـتند که پول اجاره هم ندارند. ما اینجا هنوز هم آب آشـــامیدن­ی نداریم در تابستان با تانکر برای مـــا آب میآورند. بـــه خدا خانوار هست که ماهی 300 هزار تومان درآمد ندارند. اینجا محرومترین آدمها جمع شـــدهاند . مثالً دلشـــان خوش اســـت خانه دارند ولی قول میدهم اگر زبانم الل زلزله بیاید اینجا بدتر از کرمانشـــا­ه میشود. مشـــکل اینجا از مسئوالن باال دســـتی نیســـت، مشـــکل همین پایین دســـتیها هســـتند کـــه میآینـــد و پول میگیرند و کاری بـــه کار چیزی ندارند. هرکـــس هـــر طـــور میخواهـــد، بـــرای خودش خانه میسازد.»

همینطـــور کـــه راه میرویم خانهای را نشـــانم میدهـــد که همین دیشـــب ســـاخته شـــده؛ خانـــهای کـــه بـــه جای کنـــدن پی، یک متـــر دور تـــا دور زمین را بـــاال آوردهانـــ­د و چند ســـتون به قطر ماکارونـــ­ی وســـطش کار گذاشـــتها­ند. این سیســـتم ساختمانساز­ی مختص خـــود نایســـر اســـت و هیچ جـــا چنین ابداعاتی را نخواهید دید. کافی اســـت 50 هزارتومـــ­ان بـــه یک بنا بیشـــتر پول بدهید تا از ســـاعت 9 شـــب تا 5 صبح فردا برایتان ســـاختمان­ی باال بیاورد و دو روز دیگر آماده سکونت شود.

پیرمـــرد میگویـــد: «اینجا بـــا اینکه آمـــار دزدی خیلی باالســـت، حتی یک پاســـگاه درســـت و حســـابی نداریـــم و پاســـگاه آنقـــدر از محل دور اســـت که اگر دعوایی بشـــود تا همه کشته نشوند پلیس نمیآید.

رفتگرهـــا هـــم کـــه ً اصـــالاین­جـــا نمیآیند. ولی ســـگ ولگرد زیاد است طوری کـــه جـــرأت نمیکنیم شـــبها بیـــرون برویـــم.» همینطـــور کـــه بـــه حرفهایـــش گـــوش میدهـــم نگاهم پـــی ســـیاهی صدها کالغی مـــیرود که نزدیـــک یـــک خانـــه بـــاالی تپه پـــرواز میکننـــد. کالغهایی که آســـمان ابری سنندج را تیرهتر میکنند.

از نایســـر بهشـــهرک «آســـوله» مـــیروم. جایـــی کـــه بعـــد از دیـــدن ناهنجاریهـ­ــای نایســـر به نظر بســـیار مرتب میآید اما وقتی دقیق میشوید میبینیـــد اینجا هـــم پـــر از کوچههایی اســـت که هنوز آسفالت نشده و آنطور کـــه حیدریـــان میگوید مردم آســـوله، خیلی به اعتیاد و آسیبهای اجتماعی کشیده نشدهاند اما اینجا هم خانههای بدون مجوز زیادی هســـت و توی کوچه پس کوچهها هم دســـت کمی از نایسر ندارد. با تند شـــدن باران دوباره ســـیل راه میافتد و کوچهها را شیار میزند.

دور میـــدان اصلـــی «فرجـــه» یک نیســـان پـــر از میـــوه پـــارک شـــده و آن طرفتـــر رانندههـــ­ای تاکســـی منتظـــر نوبتند.

حبیـــب که صاحـــب ماشـــین میوه فروشـــی اســـت تقریباً 60 ســـاله است

وصورتـــی رنـــگ پریـــده دارد. حبیـــب میوههـــای گندیـــده را از جعبههـــا جدا میکند و نشـــانم میدهـــد: «آنقدر بار فـــروش نرفتـــه کـــه همهاش پوســـیده و بایـــد بریـــزم دور، عموجـــان! اینجـــا

همـــه بیـــکار و بدبختنـــد. رزق و روزی در نمیآیـــد. همـــه فلجیـــم، همـــه بیکار. پســـرم لیســـانس دارد و کل روز مسافرکشی میکند و آخر شب 10 هزار تومـــان ته جیبش نیســـت. معتاد زیاد

داریـــم، مواد فروش زیـــاد داریم. همه گوشـــه خیابان میایســـتن­د. روز جمعه بیا ببین چه وضعی دارد! این ســـمت مـــردم نمـــاز میخواننـــ­د آن طـــرف خیابان یک عده مواد میفروشند.»

دفتـــر حســـابش را در مـــیآورد و نشـــانم میدهـــد: «بچههـــا میآینـــد قـــرض میگیرنـــد و تا دو ســـه ماه بعد پـــول ندارنـــد بدهند. یکـــی از محلیها هســـت کـــه اول مـــاه پـــول یارانـــه را میآورد میدهد بـــه نانوایی که تا آخر مـــاه بتوانـــد نـــان بخـــرد. دو روز اینجا باشـــی خودت به حال این مردم گریه میکنی.»

اهالـــی آرام آرام جمـــع میشـــوند و هرکـــدام چیـــزی میگوینـــد، من اما نمیشنوم. به چهرهها خیره میشوم، به رد پنجههای فقر، به زخم زندگی به شـــیار کوچهها، سیل... این زندگی الیق شهروند ایرانی نیست.

کمی باالتر از مسجد، خانههای روی تپه پیداست. خانههای تک افتادهای که آنقدر باال ساخته شدهاندکه دست هیچ شهردار و مسئولی به آنجا نمیرسد. هیچ تیر برقی پیدا نمیکنید که از آن صدها انشعاب برق گرفته نشده باشد. با پیرمردی همراه میشویم تا وضعیت تپهها را نشانمان بدهد. میگوید از کامیاران آمده چون آنجا هیچ شغلی نداشته اما اینجا هم بیکاری امانش را بریده

 ??  ??
 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran