Iran Newspaper

«چال خوابی» دخترکان معصوم زابلی

رنج زندگی در یک چال، آن هم در زمینی بایر در مرکز شهر زابل ذوق مدرسه را در وجود یگانه و حنّانه خشکانده است

-

یوسف حیدری فصل درس و مدرســـه امســـال برای «یگانه» و «حنانه» با رنج و انـــدوه همراه بود. پیشتر که صحبت از ماه مهر و مدرســـه و نشســـتن روی نیمکـــت کالس درس به میان میآمد، چهرههایشان میشکفت و شـــوق مهر وجودشان را میانباشت؛ امـــا امســـال خبری از ایـــن ذوق و شـــوق نبود. دســـتهای خالـــی پـــدر و آوارگی و بیخانمانیش­ان و بهدنبالش نگاههای سنگین و کنایههای بچههای مدرسه، ریشه هر ذوقی را در وجودشان خشـــکانده بود. بچههایی که شـــاهد زباله گردی پدر این دو دختر بودند و ســـرافکند­گی ناشی از کلوخ نشینی و چال خوابی شان، باعث شد تا از مدرسه روگردان باشند و هر روز با حسرت مدرسه رفتن بچهها را تماشا کنند. حاال چند ماهی اســـت کـــه زندگی آنها با چال خوابی همراه شـــده اســـت، چالهای که چاردیواری خانهشـــان شـــده و تنها به اندازه نشستن جا دارد؛ این تصویری است کـــه این روزهـــا در تقاطع خیابـــان کارگر و هامون در شـــهر زابل به چشم میخورد. زمین بایری در حصار تیغههای نیم بند آجری حاال مأمن غیر ایمـــن خانوادهای چهـــار نفره اســـت که با کنـــدن یک چاله بهعنوان خانه[!] در شرایطی غیرانسانی به اصطالح زندگـــی میکنند. چالهای که کمترازیکقب­رنیستوتنها­میتوانشب را نشسته در آن به صبح رساند. دو دختر این خانـــواده امســـال از تحصیل محروم ماندهانـــ­د. یگانه با وجود آنکـــه تا کالس ســـوم ابتدایی درس خوانده اســـت اما به ناچار با ترک مدرســـه این روزها همسایه خاک و ســـنگ و آجر شـــده است. پدر هر روز در میان زبالههای شـــهر با جمعآوری ضایعاتبهدن­باللقمهنان­یاست.چهره معصوم یگانه و حنانه را میتوان از پشت صورت آفتاب سوخته آنها بخوبی حس کرد. داشتن سقفی باالی سر تنها آرزویی است که یگانه با بغض آن را بیان میکند. میگویـــد، از اینکه شـــبها مجبوریم در این چالـــه و میان خاکها بخوابیم غصه میخورم. من دیگر ترســـی از مرگ و قبر ندارم زیرا در این روزها آن را همراه خواهر کوچکم و پدر و مادرم تجربه میکنیم.

حرفهـــای یگانـــه بغـــض را در گلـــو میشـــکند! و تـــو را به فکر وامـــی دارد که زندگـــی در این چال حق این دو فرشـــته نیست. ■ طعمتلخفقر

10 بهار را پشت ســـر گذاشته است اما بخوبی معنی فقر را میداند. سفره خالی و سرپناهی که هیچ شباهتی بهخانه ندارد تصویری اســـت که هر روز بـــرای او تکرار میشود. ماه مهر امسال برای او معنایی نداشت. باید ترک تحصیل میکرد تا پدر بیشترازاین­شرمندهنباش­د.هنوزهمکیف مدرسهاش را هر جا که میرود با خودش میبرد. وقتـــی میخواهـــد از آرزوهایش بـــرای مـــن بگویـــد اشـــارهای به داشـــتن اسباببازی یا غذا و لباس نمیکند و تنها خواستهاش سرپناهی است تا بتواند برای یک بار هم که شـــده پاهایـــش را براحتی دراز کند. یگانه با همان زبان کودکانهاش از رنجی گفت که چند ماهی است همراه خواهر و پدر و مادرش تحمل میکند. ما در روســـتای ده کوه در اطراف کوه خواجه زندگی میکردیم. پدر کارگر میدان تره بار بودوماهمدر­یکخانهروست­اییمستأجر بودیم. زندگی با سختی میگذشت اما به هر حال سپری میشد. دختر اول خانواده بـــودم و بخوبـــی میفهمیدم کـــه پدر با وجود کار زیـــاد درآمد زیادی ندارد. هفت ســـاله که شـــدم برای تحصیل به مدرسه روســـتایی که با ما فاصله زیادی داشـــت میرفتم، اما شوق و ذوق درس و مدرسه باعث میشد تا متوجه دور بودن مسافت نشوم. ما مستأجر بودیم و پدر به سختی کرایه هر مـــاه را تأمین میکرد. پدر تالش میکرد در قطعه زمین کوچکی که خارج از روســـتا داشت خانهای بســـازد تا ما هم طعم شـــیرین داشـــتن خانه را بچشیم و برای تأمین هزینههای ساخت این خانه مجبور شد ماشین را بفروشد اما کسی که این ماشین را خرید کالهبرداری کرد و به این ترتیب ما آواره شدیم. صاحبخانهای که مـــا در آنجا مســـتأجر بودیـــم خانه را فروخت و ما باید آنجا را خالی میکردیم. پدر بیکار شده بود و از طرف دیگر کسی را هم نداشـــتیم کمک کند و به ناچار از این خانهبیرونآ­مدیم.

یگانـــه در حالـــی که بغـــض گلویش را میفشـــرد، ادامـــه داد: امســـال دیگـــر خانهای نداشـــتیم و من هم نتوانستم به مدرســـه بروم. خیلی برایم ســـخت بود وقتـــی میدیدم همکالســـی­ها لبخند به لب به مدرســـه میروند و من نمیتوانم به مدرســـه بروم. وقتی از آن خانه بیرون آمدیم تا مدتی آواره بودیم، در شهر زابل جاییبرایزن­دگینداشتیم.پدراینزمین را که اطراف آن با آجر پوشانده شده است پیدا کرد. در بخشی از این زمین که ماسه و خاک ریخته شده است چالهای حفر کرد و با پارچههای کهنه روی آن را پوشاند. بیش از05 روز است که در اینجا زندگی میکنیم. فضای این چاله به اندازهای است که تنها میتوانیم کنار هم بنشینم و تا صبح باید نشسته بخوابیم. پدر در این مدت در میان زبالهها ضایعات جمعآوری میکند و من و خواهرم با ســـطل به دنبـــال پیدا کردن آب میرویم. چند بار مخفیانه جلوی در مدرســـه رفتم و بچهها را در حال بازی در حیاط مدرسه تماشا کردم. چند بار آنها با طعنه به من گفتند کـــه پدرت را در حالی کـــه در میان زبالهها دنبـــال ضایعات بود میگوید از اینکه نتوانستم بچههایم را در مدرسه ثبتنام کنم شرمنده آنها هستم. ســـالها در یک خانه روســـتایی اجارهای زندگی میکردیـــم و 03هزار تومان کرایه میدادیـــم. همه تالش من ایـــن بود که بتوانم ســـرپناهی برای خودمان درست کنـــم اما همه ســـرمایها­م ماشـــین وانتی بود که با آن کار میکردم و مجبور شـــدم بفروشم. متأســـفان­ه کسی که ماشین را از من خرید کالهبردار بود و همه پولهایم بـــر باد رفـــت. خانـــهای که میخواســـت­م بســـازم در یک روستا بود و مجبور شدیم آن را نیمـــه کاره رهـــا کنیـــم. دیگر جایی بـــرای زندگی نداشـــتیم و آواره خیابانها شـــدیم. به خاطـــر دو دختر خردســـالم نمیتوانستی­مشبهادرخیا­بانبخوابیم و بـــه ناچـــار بـــه اینجـــا آمدیـــم. در میان پشتهای از خاک این چاله را حفر کردم تا دستکم از سرمای استخوانسوز نلرزیم و کمـــی در امان بمانیـــم. اینجا مثل یک قبـــر میمانـــد و فشـــار آن کمتر از فشـــار قبر نیســـت. متأســـفان­ه هیچ ارگانی از ما حمایتنمیکن­دوبههمسرمم­یگویندیا باید از شوهرت طالق بگیری و سرپرست خانواده شوی یا شوهرت باید مرده باشد که بتوانیم به شـــما کمک کنیم. در اینجا خبری از کشاورزی نیست و مردم روستاها به دلیل کم آبی زمین و خانههایشــ­ـان را میفروشند و به شهر میروند و به همین دلیل هیچ کشـــاورزی کارگر نمیخواهد. بـــرای تأمین پـــول غذا هـــر روز ضایعات جمعآوری میکنم و میفروشم. زندگی در این شـــرایط برای ما ســـخت اســـت و به ناچـــار در این چالـــه زندگی میکنیم. صاحب این زمین نیز چند بار با اعتراض از ما خواسته اســـت که از اینجا برویم اما کجا میتوانیم برویم. نوروز امســـال برای ما رنگ و بویی ندارد وای کاش میشد که بیشترازاین­شرمندهیگان­هوحنانهنبا­شم.

 ??  ?? دیدهایم. از شنیدن این حرفها ناراحت میشـــوم. تنهـــا آرزوی من این اســـت که خانـــهای داشـــته باشـــیم و من بـــا خیال آســـوده بتوانم یک شب آســـوده بخوابم. حنانه امســـال باید در کالس اول ابتدایی درس میخواند. عالقه زیـــادی به درس دارد و همیشه از من...
دیدهایم. از شنیدن این حرفها ناراحت میشـــوم. تنهـــا آرزوی من این اســـت که خانـــهای داشـــته باشـــیم و من بـــا خیال آســـوده بتوانم یک شب آســـوده بخوابم. حنانه امســـال باید در کالس اول ابتدایی درس میخواند. عالقه زیـــادی به درس دارد و همیشه از من...
 ??  ?? یگانه و حنّانه همراه با پدر و مادرشـــان محکوم به زندگی در شرایطی غیرانسانی شـــده اند. حاال چند ماهی است که زندگی آنها با چال خوابی همراه شـــده اســـت، چالهای که چاردیواری خانهشان شده و تنها به اندازه نشستن جا دارد؛ این تصویری اســـت که این روزها در...
یگانه و حنّانه همراه با پدر و مادرشـــان محکوم به زندگی در شرایطی غیرانسانی شـــده اند. حاال چند ماهی است که زندگی آنها با چال خوابی همراه شـــده اســـت، چالهای که چاردیواری خانهشان شده و تنها به اندازه نشستن جا دارد؛ این تصویری اســـت که این روزها در...
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran