پرواز قاصدکهای آرزو در آسمان اهواز
آرزو های قشنگ 6 کودک بیمار با تاش گروهی از جوانان خوزستانی برآورده شد تا آنها به زندگی لبخند دوباره ای بزنند
یوسف حیدری
روزهای پایانی ســـال بـــرای 5 کودک و نوجـــوان بیمار با لبخندی به وســـعت دنیـــا همراه شـــد. لبخندی کـــه از عمق وجود سرچشـــمه گرفت و باعث شـــد برای ســـاعاتی درد و رنج را فراموش کننـــد. محمد امین 14 ســـاله آرزوهایش را به تصویر کشـــید و در نمایشـــگاهی به همه نشـــان داد. مریم همه آرزوهایش بادکنکهایی بودند که با دستان او به آســـمان رفتند و چقدر زیبا بود لحظهای که بیش از هزار بادکنک رنگارنگ با لبخند او آســـمان اهواز را رنگین کردند. اما آرزوی زهرا، تینا ،عباس ومحمد با دیگر آرزوها متفاوت بود. آنها آرزو داشـــتند با داعـــش مبارزه کنند و آنها را شکســـت بدهند. آرزویی کـــه عجیب بود اما با کمک نیروهای ســـپاه و در میان اشـــک و لبخند مردمی که این جنگ را نظاره میکردند این سه فرشـــته کوچک در لباس رزم با داعش جنگ کردند و آنها را شکست دادند. لبخند رضایت این کودکان و امید به زندگیشان رهاورد تاش گروهی از جوانان اهوازی بود که توانستند فصل قشنگ را برای این بچه ها رقم بزنندو باعث شدند تا این کودکان و نوجوانان با امید بیشتری به جنگ بیماری سرطان بروند و آن را شکست بدهند. که با حضــــور در بیمارســــتان ،آرزوی بچهها را جویا میشــــود از من درباره آرزوهایم پرســــید و من چند قطعه از عکسهایی که از طبیعت اصفهان و اردبیل گرفته بودم به او نشــــان دادم و گفتــــم آرزو دارم که نمایشــــگاهی از عکس هایم برپا کنم. باور نمیکردم کــــه آرزویم بــــرآورده شــــوم. روزی که بــــه کتابخانــــه مرکــــزی رفتم بــــا همه وجــــود احســــاس خوشــــبختی کردم. همه به اســــتقبال من آمــــده بودند و از من عکس میگرفتنــــد. آثار من در قابهــــای زیبــــا روی دیوار نمایشــــگاه قــــرار داشــــت و همــــه از آنهــــا بازدید میکردند. در تقدیرنامهای که رئیس شــــد که برای او خریداری شده بودند کنار عروســــکها رفت و آرام شــــروع به بازی کرد. این تصویر اشــــکها را از چشمان همه جاری کرد. دقایقی بعد مریم آرام بهســــوی چــــادر بادکنکها رفت و آنها را بهسوی آسمان فرستاد. آن روز مــــردم اهــــواز رنگینتریــــن آسمان زندگی شــــان را تجربه کردند و مریم در حالی که از خوشــــحالی باال و پاییــــن میپرید بــــرای ادامه درمان همراه مادر به بیمارستان بازگشت. ■
آرزویی در میدان جنگ
صدای گلوله و نارنجکهای رنگی فضای ســــاحل کیانپارس اهــــواز را پر کــــرده بود. 4 فرشــــته کوچک در حالی نیــــز از این موضوع اســــتقبال کردند و ســــرانجام زمینه برآورده شدن آرزوی این فرشــــتهها فراهم شــــد. متأسفانه دو نفــــر از این بچهها بهدلیل شــــدت وخامت حالشــــان نتوانســــتند در این برنامه حاضر شــــوند. فرماندهان این نبرد دخترها بودند و نیروهای ســــپاه لباسهایــــی را کــــه اندازه زهــــرا و تینا بودنــــد در اختیارشــــان قــــرار دادند و زهرا با درجه ســــرهنگی و تینا با درجه سروانی فرمان آغاز عملیات شکست داعش را با رمــــز یا زهرا اعالم کردند. صحنه بســــیار باشــــکوهی بود. 40 نفر از نیروهای سپاه خوزســــتان همراه با عباس ومحمدکه لباس ســــرگردی و
سروانی به تن داشتند و زهرا و تینا به نیروهای داعش حمله کردند. صدای شلیک گلولهها و نارنجکهای دودزا فضای منطقه را پرکرده بود و بسیاری
از مــــردم با شــــنیدن صدای شــــلیک گلوله خودشان را به منطقه عملیات رســــاندند و از نزدیــــک شــــاهد لبخند این بچهها بودند. پایان این عملیات تلویزیون اخبــــار جنگ رزمنــــدگان با داعــــش را میدیــــدم آرزو میکــــردم کاش من هم میتوانســــتم با داعش بجنگم.
ایــــن آرزو خیلی زود برآورده شــــد و مــــن در لبــــاس نظامــــی بهعنــــوان فرمانده کل به نیروهای ســــپاه دستور حمله به داعــــش را دادم و در کمتر از چند دقیقه همه آنها را از بین بردیم. حــــس خیلــــی خوبــــی داشــــتم و همه کســــانی که در این نبرد حضور داشتند سعی میکردند به من روحیه بدهند. ایــــن بهترین اتفــــاق زندگــــیام بود و میخواهــــم بعد از بهبــــودی کامل در آینده پلیس زن بشوم.