قاب سبز زندگی
از کودکی عالقه زیادی به عکاسی داشت و در هر مسافرت سعی میکرد تــــا از طبیعــــت عکاســــی کنــــد. بارها مخفیانــــه دوربین عکاســــی عمویش را برمیداشــــت تا بتوانــــد زیباییهای اطــــراف را از لنز دوربین تماشــــا کند و تصاویــــر آن را بــــه همه نشــــان بدهد. در رؤیاهایش خود را در نمایشــــگاهی تصور میکرد که آثــــار او در قابهای طالیــــی بهنمایــــش درآمــــده و مردم در کنــــار هنرمنــــدان به تماشــــای آثار او ایســــتاده بودنــــد. محمــــد امیــــن با همیــــن آرزوها بــــزرگ شــــد. بیماری بدخیم و شــــیمی درمانــــی و عوارض آن هــــم نتوانســــت او را از آرزوهایش دور کنــــد. وقتی به خاطــــر بیماری در بیمارســــتان بقایی بســــتری شد هنوز هم امید داشت که به آرزویش برسد. بارهــــا عکسهایــــی را کــــه از طبیعت زیبای شــــهرهای مختلــــف گرفته بود نــــگاه میکرد. وقتــــی چنــــد تصویر از عکسهایــــی کــــه گرفته بود بــــه خاله آرزوها نشــــان داد احســــاس کرد یک قــــدم بــــه بــــرآورده شــــدن آرزویــــش نزدیک شده است. خیلی زود شرایط برپایــــی نمایشــــگاهی از عکسهــــای محمــــد امیــــن فراهم شــــد و با تالش یــــک مؤسســــه فرهنگــــی و گروهی از عکاسان نمایشــــگاهی از آثار عکاسی محمد امین عکاس 14 ســــاله اهوازی در کتابخانه مرکزی اســــتان خوزستان در نگارخانــــه عکس برپا شــــد. وقتی محمــــد امیــــن وارد نگارخانــــه شــــد عکاسها بــــا نور فلشهــــای دوربین لحظهای به یادماندنی را برای او رقم زدند. باوجود بارندگی شدید در اهواز بسیاری از عالقهمندان برای دلگرمی به این پســــر نوجوان به این نمایشگاه آمــــده بودنــــد و 17 اثر او را که شــــامل عکسهایی از مناظــــر و طبیعت بود خریــــداری کردنــــد و یکی از ایــــن آثار نیــــز به خــــود او اهدا شــــد. پایــــان این آرزو لــــوح تقدیری بود که رئیس اداره ارشاد خوزســــتان به محمد امین داد و از او خواســــت تا با غلبــــه بر بیماری بازهم به عکاســــی ادامــــه بدهد و در آینده نمایشــــگاهی از آثــــار زیبایی که خلق خواهد کرد برپا کند.
محمــــد امین اهل محله خشــــایار اهــــواز اســــت و از 7 ماه قبــــل متوجه بیماریاش شد. او با بیان اینکه همه زندگــــیاش در لنــــز دوربیــــن خالصه میشــــود،گفت: فرزنــــد دوم خانواده هســــتم و ازهمــــان کودکــــی عالقــــه زیادی بــــه عکاســــی داشــــتم. یکی از عموهایم دوربین عکاســــی داشــــت و من بهزور هم که شــــده بود دوربین را از او میگرفتــــم و از طبیعت و مناظر اطراف و حتی غذا عکاسی میکردم. از کودکی آرزو داشتم که عکاسی کنم و یــــک روز نمایشــــگاه عکســــی از آثار هنریام برپا کنــــم. 7 ماه قبل بود که بــــا نشــــانههای دل درد و ســــردرد به دکتــــر مراجعه کردم و بعــــد از انجام آزمایشهــــای مختلــــف مشــــخص شــــد به بیماری عفونت خــــون مبتال هســــتم و باید شــــیمی درمانی شوم. تا به آن روز چیزی از شــــیمی درمانی نمیدانســــتم امــــا وقتــــی بعــــد از نخســــتین جلسه شیمی درمانی همه موهای ســــرم ریخت متوجه شدم که بیماریام خاص است. عالقه زیادی بــــه موهایــــم داشــــتم و ریختــــن آنها شــــوک بزرگی بود که به من وارد شد. روزهایی که در بیمارستان بقایی اهواز بســــتری بودم نمیتوانســــتم عکاسی کنم تا اینکه یکی از روزها خاله آرزوها اداره ارشــــاد اســــتان اهدا کــــرد از من بهعنوان عکاس نمونه خوزستان یاد شــــده اســــت و این بهتریــــن هدیهای بود کــــه در زندگی گرفتــــم. این روزها با امید بیشــــتری درمــــان بیماریام را ادامه میدهم و میخواهم این بار از زندگی و امید عکاســــی کنم و آن را به همه نشان بدهم.
رنگین کمان آرزو
زندگی برای مریم 3 ساله با رنگین کمانــــی از آرزوهــــا گــــره خــــورده بود. آرزوهایی کــــه همــــه در بادکنکهای رنگــــی خالصه میشــــد و او دوســــت داشــــت با دســــتان خودش همه این بادکنکها را به آسمان بفرستد تا نزد فرشــــتهها بروند. مریم کوچولو خیلی زود بــــه آرزویش رســــید. لحظهای که روی فرش قرمز در منطقه کیانپارس اهواز قدم میزد قلبهای بسیاری به عشق او میتپید و اشــــکهای زیادی جــــاری بــــود. تــــن نحیــــف او مدتها بــــود که با بیماری ســــرطان درگیر بود و ایــــن آرزو، امید دوبــــارهای به او داد تا بدانــــد که چقدر همه او را دوســــت دارند. مریم دختربچهای اهل شوش بــــا یــــک آرزوی زیبا بــــود. او دوســــت داشــــت بادکنکهای رنگــــی زیادی را به آسمان بفرستد. پارک 42 هکتاری کیانپارس اهواز میزبان فرشــــتههایی بود کــــه برای بــــرآورده کــــردن آرزوی مریــــم آمــــده بودنــــد. هــــزار بادکنک رنگارنگ داخل یک چادر آماده پرواز بودند و قرار بود مریم آنها را به سوی آســــمان رها کنند. زنجیره انســــانی با حضور مردمی که قلبشــــان به شوق لبخند کودک بیمار میتپید تشــــکیل شــــد و مریم در حالی که از شوق روی فرش قرمز میدوید سراغ بادکنکها رفت. وقتی او متوجه عروســــکهایی که لباس نظامی به تن داشتند فرمان حملــــه را صــــادر کردنــــد و جنــــگ بــــا داعش آغاز شد. لحظه به یادماندنی بــــرای زهــــرای 13 ســــاله، تینــــای 11 ساله،عباس 12 ساله و محمد 10 ساله رقــــم خورد. آنهــــا در قامــــت فرمانده میــــدان و نیروهای نظامــــی به داعش حملــــه کردنــــد و آنهــــا را بــــه اســــارت گرفتنــــد. آرزوی ایــــن چهــــار کــــودک بیمار با دیگر کودکانــــی که تا به امروز آرزوهایشان برآورده شده بود متفاوت بود. آنها آرزو داشتند با داعش مبارزه کننــــد و آنها را شکســــت بدهند. هدی رشیدی مدیر یک مؤسسه فرهنگی که تا به امــــروز آرزوی صدها کودک مبتال بــــه ســــرطان و بیماریهــــای صعــــب العــــالج را با کمک گروهــــی از جوانان تحت عنــــوان همیاران بینام برآورده کــــرده اســــت دربــــاره آرزوی عجیــــب این 4 کودک و نوجــــوان گفت: آرزوی ایــــن کــــودکان برای مــــا بســــیار جالب بــــود. البته 6 کــــودک آرزو داشــــتند که بــــا داعش بجنگنــــد. برای اینکــــه باور کنیــــم آنها چنین آرزویی دارند با یکی از آنهــــا صحبت کردم. از او پرســــیدم چرا دوســــت دارد بــــا داعش بجنگد؟ او میگفت بارهــــا از تلویزیون و اخبار در جریان اخبــــار جنایتهای داعش در مورد کودکان قرار گرفته و همیشــــه دوست داشت در یک فرصت ،انتقام همــــه این بچههــــا را از داعش بگیرد. بارها با اسلحه اســــباب بازی خودش را در میــــدان جنــــگ و مقابل داعش تصــــور کــــرده بود و دوســــت داشــــت تــــا در یــــک میــــدان رزم واقعــــی و در لباس صابرین سپاه پاسداران با آنها بجنگد.
وی ادامــــه داد: موضوع را با ســــپاه خوزســــتان در میان گذاشــــتیم و آنها