Iran Newspaper

وقتش شده بود عاشقانهبخو­انیم

- احمد پوری نویسنده و مترجم

اززندگیوزم­انهمترجمیک­ه داستاننویس­همهست آشــنایی من بــا ادبیات از ســنین خیلی کم شــروع شــد؛ از حــدود هفــت، هشــت ســالگی بــود کــه بــا تشــویقهای پــدرم به داستان عاقه پیدا کردم. پدرم یک جمله معروفی داشت که همیشه به مــا میگفت و هنــوز هم این جملــه در خانواده ما شــنیده میشــود. به من و بــرادرم میگفت: «مــن هیچ اصراری ندارم که شــما شــاگرد اول باشــید، اما اصــرار دارم که کتابخوان بار بیایید» سرکوچه ما یک کتابفروشی بود که ما با معرفی پدرم از آنجا کتاب میخریدیم و پدر هر ماه پول کتابها را به کتابفروش میداد. آشــنایی من با ادبیــات هــم طبیعتــاً از این ســن و از همین جا شروع شد. وقتی ســوم ابتدایی بودم رمانهای بسیار قطور آن زمان را میخواندم. من از بچگی به نوشتن عاقه داشتم و کاس پنجم دبستان که بودم نخســتین رمانم به نــام «مردان پنجه قورباغهای» را نوشتم. این رمان را در یک دفتر چهل برگی کوچک نوشــتم و متأسفانه بعدها گمش کردم. برادرم همیشه به شوخی میگوید گم شدن این دفتر لطمه بزرگی به ادبیات ایران زد. نوشــتن بــرای من از همــان بچگی یک نوع دغدغه محسوب میشد. 16-17 ساله که بودم در تبریز با نشریات محلی همکاری میکردم و برایشان داستان میفرستادم. تازه دبیرستان را تمام کرده بودم که با مجله فردوســی و رودکی همــکاریام را شــروع کــردم ودرمجموع ســی، چهــل داســتان در این مجلهها چــاپ کردم. به ایــن صورت من با نوشــتن داســتان کوتــاه وارد ادبیات شــدم و از آنجا که به شعر خیلی عاقه داشــتم بعــد از مدتهــا کــه به دالیلــی چیزی ننوشته بودم رفتم ســراغ ترجمه شعر البته نه به طور جدی.

یــاد گرفتن زبــان هم دقیقــاً به خاطــر ادبیات بود. یادم میآید ســوم دبیرستان که بودم یکی از کتابهای همینگوی به دســتم رســید که ترجمه خیلــی بــدی داشــت. بــا خــودم عهــد کــردم کــه ایــن کتابهــا را به زبــان اصلی بخوانــم. اما چون امکانــات مالــی زیــادی نداشــتیم نمیتوانســ­تم کاس بــروم بــه همین خاطــر یادگیری زبــان را از کتابهای ســاده شــروع کردم و پیگیر ادامه دادم تا جایی که وقتی دیپلم گرفتم تا حدودی تدریس میکردم. همان زمان من شروع کردم به ترجمه شــعر، اما بیشــتر از ترکی و کمتر از انگلیسی. یادم میآید همان 19 سالگی یک شعر از نرودا ترجمه کــردم به نام «تصویری بر صخره». به هر صورت وارد شدن من به حوزه ادبیات جدی همانطور که گفتم با انتشار کارهایم در مجله فردوسی و رودکی بــود. چــون همانطور کــه میدانید ایــن مجلهها جــزو مجلههای خیلــی مهم آن زمان محســوب میشــوند و همه چهرههای سرشــناس دورهای با ایــن مجلهها کار کردهاند. من هــم که جوان بودم برایم تشــویق بزرگی محسوب میشد. چندسالی هــم البتــه بــه دالیل مســافرت بــه خارج از کشــور وقفهای در این زمینه افتاد اما به محض برگشتن به طــور جدی بــا ترجمه شــعرهایی کــه در زمان دوری از ایران کار کرده بودم شروع کردم. قبل اینها مجموعه مصاحبهای بهعنوان «ده گفتوگو» را با نشر چشــمه منتشــر کردم و بعد از آن همانطور که گفتم انتشار ترجمه شعرها و سری عاشقانهها شــروع شــد که شــامل نرودا، حکمت، آخماتووا و نــزار قبانی بود. هم من و هم ناشــر بعد از انتشــار ایــن ترجمههــا غافلگیــر شــدیم. وقتی ســال 65 نخستین بار «تو را دوست دارم چون نان و نمک» چاپ شــد در عرض یک ماه به چاپ دوم و ســوم رســید و چاپ «هــوا را از من بگیر خنــدهات را نه» بافاصله بعد از انتشار تمام شد! جالب است که همین دو کتاب بعد از حدود بیســت و پنج ســال همچنــان تجدید چاپ میشــوند. به نظــر در آن دوره وقتش شــده بود که عاشــقانه بخوانیم و این ســری عاشــقانهه­ا هــم به نوعــی باعث شــناخته شدن من در ادبیات ایران بود.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran