عیدانه ای که به یادگار ماند
لحظه تحویل سال برای بسیاری از مردم ایران لحظه به یادماندنی است. لحظهای که همه در کنار سفره هفت سین برای یکدیگر بهترین اتفاقها را آرزو و لبخند و شـــادی را به هم هدیه میکنند. اما لحظه تحویل سال برای پدر و مادری که در آرامستان ســـبزوار در کنار مزار تنها پسرشان آرام اشک میریختند رنگ و بوی دیگری داشـــت. چند روزی از سپردن امیرحسین به آغوش خاک میگذشـــت ولی هیچ چیزی نتوانست آتش دل این پدر و مادر را خاموش کند. ســـهلانگاری کســـانی که چاههای فاضالب را حفر اما بدون ســـرپوش رها کرده بودند باعث شد تا امیرحسین قربانی یکی از همین چاهها شود. تنها دلخوشی این پدر و مادر یادگاریهای باارزشی بود که از او مانده بود. یادگاریهایی که زندگی دوبارهای به چند جوان هم سن و سال امیرحسین بخشـــید تا دل چند پدر و مادر شاد شود. سبزه زندگی با فداکاری این پدر و مادر در دل 4 جوان بیمار جوانه زد و آنها که زندگیشان به مویی بند بود در سال جدید، تولد دوبارهای را جشن گرفتند.
عصر 23 اســـفند ماه ســـال گذشـــته وقتی پدر خســـته از کار به خانه بازگشت تصـــور نمیکـــرد تـــا چند ســـاعت دیگر حســـرت دیدن دوباره امیرحسین برای همیشـــه در دل او باقی بماند. پدر هنوز هم باور نمیکند که سال جدید را بدون تنها پسرش آغاز کرده است. باقر واحدی که 46 بهار پشـــت ســـر گذاشـــته است از روزی گفـــت کـــه برگـــه رضایـــت اهدای اعضای بدن امیرحسین را به چند بیمار نیازمند امضا کرد و او را تا خانه ابدیاش بدرقه کـــرد. سالهاســـت که از ســـبزوار بـــرای زندگی به پاکدشـــت آمدهایم و با نـــان کارگـــری در انبار یکی از انتشـــارات کتاب زندگیمان را اداره میکنم. هر روز مســـیر پاکدشـــت به تهـــران را میآیم و غروب خسته از کار به خانه بازمی گردم. امیرحسین فرزند دوم و تنها پسرم بود. از همان کودکی با هوش باالیی که داشت بهترین نمرات را در درس کسب میکرد و مـــن و مادرش همیشـــه بـــه او افتخار میکردیم. تنها دلخوشیام این بود که او با موفقیت در تحصیل بتواند به جایگاه باالی علمی دست پیدا کند.
وی ادامه داد: امیرحســـین در مقطع پیـــش دانشـــگاهی درس میخواند. آن روز عصـــر من ســـرکار بـــودم و مادرش نیـــز به خانه یکـــی از بســـتگان رفته بود. وقتی به خانه آمـــدم دختر بزرگم گفت یکی از دوستان امیرحســـین بهدنبال او آمد و همراه او ســـوار بـــر موتور به یکی از خیابانهای پاکدشـــت رفتند. عقربهها ساعت 9 شب را نشـــان میداد و کم کم نگرانی ســـراغ مـــن آمد. همـــان لحظه یکـــی از دوســـتان نزدیک امیرحســـین تماس گرفت و گفت پســـرتان تصادف کرده و به خاطر شکستگی دست و پا در بیمارســـتان شـــهدای پاکدشت بستری شـــده اســـت. بســـرعت خودمـــان را به بیمارستان رساندیم. وقتی پسرم را با آن وضعیت روی تخت بیمارســـتان دیدم متوجه شدم شـــدت حادثه چیزی فراتر از شکســـتگی دست و پا اســـت. دوست امیرحســـین در تشـــریح حادثـــه بـــه ما گفت: وقتی امیرحسین ســـوار موتور در یکی از خیابان های پاکدشـــت میرفت ناگهان داخل یکی از چالههایی که برای فاضالب کنده شـــده بود و هیچ درپوشی نداشت افتاد و موتور واژگون شد و با سر روی زمین افتاد و از هوش رفت.
این پـــدر در ادامـــه از تصمیم بزرگ زندگیاش بـــرای اهدای اعضـــای بدن پســـرش گفت و ادامه داد: باور نمیکنم یـــک ســـهلانگاری از ســـوی مســـئوالن باعث شـــد تا رخت عزا برای همیشه بر تن من و خانوادهام بنشیند. تنها امیدم صدای ضربان قلب امیرحسین بود که این حـــس را منتقل میکرد کـــه او هنوز زنده اســـت. با توجه بـــه کمبود امکانات او را با آمبوالنس به بیمارســـتان لقمان حکیـــم منتقـــل کردیـــم. آن روزها همه برای ایام نوروز آماده میشـــدند ولی ما ساعتها پشـــت اتاق مراقبتهای ویژه مینشستیم و به دســـتگاهی که به بدن پســـرم وصل بود خیره میشـــدیم. جز دعـــا کاری از دســـت ما بـــر نمیآمد و از خدا خواســـتم تا در آســـتانه سال جدید پســـرم را از مرگ نجات بدهد. دو روز از بســـتری شدن امیرحســـین سپری شد و پزشـــکان به ما گفتند ســـطح هوشیاری او کامـــ ًال پاییـــن آمـــده و مـــرگ مغزی شده است. از شـــنیدن این کلمه پاهایم سست شـــد. میدانســـتم مرگ مغزی یعنی پایان اما صدای قلب پسرم اجازه نمیداد که این حقیقت تلخ را باور کنم. بـــا توصیه پزشـــکان او را به بیمارســـتان مســـیح دانشـــوری منتقـــل کردیـــم و 5 پزشـــک متخصص بعد از معاینه به ما گفتند او مرگ مغزی شده و تنها کار خدا پســـندانهای که میتوانیم انجام بدهیم این است که اعضای بدن او را اهدا کنیم. آخرین جمعه سال 96 بود و با همسرم درباره اهدای اعضای بدن امیرحســـین صحبت کـــردم. نباید اجـــازه میدادیم اعضای باارزش بدن او به زیرخاک برود. ســـاعتی بعد با رضایت مـــا قلب، کبد و کلیههای پســـرم به 4 جوان بیمار پیوند زده شد تا در سال جدید زندگی دوبارهای به آنها بخشیده شود. پیکر تنها پسرم را در آرامستان زادگاهمان سبزوار به خاک ســـپردیم و لحظه تحویل ســـال همراه خانواده کنار مزار او برای سالمتی کسانی کـــه اعضـــای بـــدن امیرحســـین زندگی تـــازهای به آنها داده بود دعا کردیم. ایام نوروز برای ما به تلخی گذشت و هنوز هم نتوانستهایم جای خالی او را باور کنیم.