درسی که از آن زنده یاد گرفتم
به یاد او که عاشق بود
لحظهها، مثل دانههای کوچکند، روی خاک خوب، سبز میشوند رشد میکنند، میوه میدهند، خاک خوب خاک عاشق است، خاک تر، خاک پرثمر... این شــــعر اســــتاد محمدابراهیــــم جعفری حکایــــت زندگــــی خــــود اوســــت، کســــی کــــه در لحظههــــا زندگی میکرد، عاشــــق بود، خوب بود، تر بــــود و پرثمر، آنقدر خــــوب بود و پرشــــور کــــه حتی اگــــر یکبار بــــا او گپوگفتی میداشــــتی، احساس عمیق سالها دوستی را به تو میداد و بعید بود که فراموشش کنی و من هم یکی از صدها و هزاران شــــاگرد و دوســــتدارش هســــتم که میتوانم ســــاعتها از او حکایت کنم و اغراق نیســــت اگر از آنها که او را میشناختند، بخواهید که دربارهاش بنویسند، باید کتابها و حکایتها نوشت.
اولبار که اســــتاد جعفری را دیدم سال نخست دانشگاه بود؛ سخت شــــیفته شعر و نقاشی بودم و از اســــتادی که درباره رابطه شعر و نقاشی میپرســــیدم، پاسخها مشــــابه بود: محمدابراهیم جعفری. پس از چند روز او را یافتم، اســــتاد دانشــــگاه ما نبود و در دانشگاه هنر کالس داشت. نخســــتین ســــالم گرم او من را تا پایان تــــرم در آن کالس نگه داشــــت و مهمترین برنامه هر هفته من بود و گاه تا شش هفت ساعت گفتوگوها طول میکشــــید و چند نوار کاســــت برای ضبط صدا بــــا خودم میبردم. هیبــــت و چهرهاش برای من که اصالتی بروجردی داشــــتم، آشــــنا بود و شــــعرخواندنش من را یــــاد پدر و پدربزرگــــم میانداخــــت، بویژه وقتی شعرها و ترانههای محلیاش را میخواند: دو تا کفتر سفید و زعفرونی نشستن ِدساِر سایه بونی سفیده نالس و سیر شفق کرد سر کوه آفتو میره مثل جوونی... آنقدر این حضور لذتبخش بود که کمکم موضوع تحقیق و آنچه به دنبالش بودم، تغییر کرد و فراموشـــم شـــد، تنها میرفتم که در آن فضا باشم، بیاموزم، بشـــنوم و نگاه کنم. هرچه که گذشت بیشتر میفهمیدم کـــه چه میگفت. یک ایرانی به تمـــام معنا بود، بیادا و اغراق. خاطرات کودکی و نوجوانیاش را میتوانســـتم درک کنم، چراکه آن شـــهر کوچک و زیبـــا را دیـــده بودم و میشـــناختم، فرهنگـــی که در آن رشـــد یافته بود برایم آشـــنا بود و دوستش میداشتم. با شور و شوق از دوران دانشکده و اســـتادش آقای حیدریان میگفت و از سهراب سپهری و حمید مصدق؛ و شـــکایت میکرد از تحلیلهای شـــاملو درباره نقاشـــیهای موندریان و کارهای انتزاعی، امـــا هرچه بود خود خودش بود. شـــعر میخواند، آواز میخواند، نقاشی میکرد و همیشه پرشور و حرارت بود و میشد ساعت و روزهـــا در کنـــار او بـــود بیآنکه از این همراهی خســـته شـــد. بزرگی این مرد در وجودش بود و آن را میزیســـت. در یکی از شـــعرهایش ســـروده بود که درخت، بهار را از ریشـــههایش میفهمد و نه از شاخههای درخت همسایه و این به تمام تصویر خودش بود که در زندگی ریشه دوانده بود و چشـــمانش به دســـت دیگری نبود. یادش گرامی و ســـبز باد که این بار بهار را به گونهای دیگر فهمید و رفت.