Iran Newspaper

شبهایی که صبح نمیشد

زندگینامه آزاده سرافراز مصطفی اردیبهشت )8(

-

زندگی در کانون به ســـختی و کندی میگذشت. روزها طوالنـــی بودند، شـــبها عذابآور و ســـخت که صبح نمیشـــدند. غذا به اندازه کافی نبود که شکمهای ما را ســـیر کند. یاد گرفته بودم سطلهای زباله آشپزخانه را وارســـی کنم شاید ته مانده غذایی مانده باشـــد که بتوانم قدری از گرسنگیام را جبران کنم. یکی از همان روزها بود که حالم بد شد و دیگر نای ایستادن نداشتم. چند شـــبی بود که از درد نمیتوانســ­ـتم بخوابم، روی زمین چمباتمه میزدم و بهخودم میپیچیدم. چند روزی که به این منوال گذشـــت مجبور شـــدند مرا در بهداری کانون بســـتری کنند. البته فکر میکردند من حالم خوب است و خودم را بـــه مریضی زدهام. هر روز که میگذشـــت حالم بدتر میشـــد جوری که دیگر حتی نمیتوانســ­ـتم یک قدم بردارم. چارهای نداشـــتند و با آمبوالنس مرا راهی بیمارستان شماره 3 در خیابان شاهرضای آن موقع و آزادی االن کردند. در راهروی بیمارســـت­ان یک تخت بود. دو نفر زیر بغل مرا گرفتند و از آمبوالنس بیرونم کشـــیدند و داخل بیمارســـت­ان بردند و روی آن تخت خواباندند. ملحفه ســـفیدی هم رویم کشـــیدند. به محض اینکه روی تخت افتادم از هوش و حال رفتـــم. نمیدانم چه مدتی بیهوش بودم اما بههوش کـــه آمدم دیدم ملت به خیـــال اینکه من مردهام روی تختم پول خرد بهعنـــوان کفاره ریختهاند. خون از دهانم میآمد و هم پوست لب و دهانم کنده شده بود. مرا داخل اتاق ایزولهای بردند.فکرکنمیکهف­تهایبیهوشا­فتادهبودم.دکترهاوپرس­تارهایبیما­رستان امیدی به بهبودیم نداشتند. در میان پرستارها یکی بود که سادات هم بود. فقط او امید داشت که من زنده بمانم. انگار هم او بود که مادرم را پیدا کرده و به او خبر داده بود و مادرم خودش را به بیمارستان رسانده بود. بعد از یک هفته از بیهوشی بیرون آمدم. یادم است کلی دکتر و پرستار باالی سرم آمدند و همه هم تعجب میکردند که چطور من زنده ماندهام. شنیدم میگویند به حصبه دچار شدهام. دو ماهی در بیمارستان بستری بودم و حالم که بهتر شد و توانستم روی پای خودم بایســـتم به کانون بازآموزی برگردانده شدم. روز از نو و روزی از نو! چند روزی که از برگشتنم به کانون گذشته بود یکی از بچهها مرا کنار کشید و گفت که بنا دارند با عده دیگری از کانون فرار کنند. پرسید من هم اهلش هستم یا نه. با خوشحالی جواب مثبت دادم. در عالم بچگی خودم را قهرمان فیلمی میدیدم که قصد فرار از زندان را داشت و البته موفق هم میشد. قرار شد پانزده نفری از بچهها در این فرار دسته جمعی شرکت کنند. طرح و برنامه را یکی از بچهها به اسم پوالدی ریخته بود. در کانون نمازخانهای داشتیم که بچهها را برای خواندن نماز به آنجا میبردند. قرار شد یکی از روزهایی که بچهها به نمازخانه میروند ما نقشه فرار را عملی کنیم. یکی از مربیان کانون مرد خوب و مهربانی بود به اسم اسماعیل آقا. هوای بچهها را داشـــت و بچهها هم او را دوست داشتند. سالها بعد او را در حسن آباد دیدم که مغازه خرازی داشت. رفتم و آشنایی دادم و به پاس خوبیهایی که به ما کرده بود دســـتش را بوســـیدم. روز موعود فرار که رسید نمیدانم اسماعیل آقا از کجا متوجه نقشـــه ما شـــد. هر روز او ما را به زور هم شده بود به نمازخانه میبرد اما آن روز ما همه سعی میکردیم هرجور که میتوانیم از دست اسماعیل آقا فرار کنیم. هوا که تاریک شد به طرف آخر پرورشگاه راه افتادیم. به نزدیکی دیوار آخر پرورشگاه که رسیدیم متوجه شدیم عدهای از نگهبانهای کانون آنجا منتظر ما هستند. نمیدانم اسماعیل آقا ما را لو داده بود یا کسی دیگر. به هر حال همگی پا به فرار گذاشتیم و هر کسی از طرفی دوید و رفت. من به طرف آشپزخانه دویدم و وارد آنجا شدم و خودم را سرگرم غذا خوردن کردم به خیال اینکه کسی متوجه نشود من هم جزو فراریان بودهام. بعد از شام به آسایشگاه که برگشتیم اسماعیل آقا آمد و چند نفر از جمله مرا صدا کرد. بیرون رفتیم و کتک مفصلی خوردیم و تعهد دادیم که از آن به بعد دیگر فکر فرار از کانون را هم به سرمان راه ندهیم. دست از پا درازتر به آسایشگاه برگشتیم.

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran