Iran Newspaper

مالقاتی که مسیر زندگی را تغییر داد

آشناییپسرن­وجوانبایکا­فسرپلیسباع­ثشدتااوازی­کخانوادهمت­الشیواردیک­زندگیجدید شود

- رقیه بهشتی

آن پســر که در آن زمان 16 ســال بیشــتر نداشــت، آنتونی شولتز بود. او به این دو نیروی پلیس گفت که مرتکب هیچ خطا یا کار اشتباهی نشده است. او گفت دلیل دویدنش این بود که میخواست هر چه زودتر به ایســتگاه قطار برســد تا مسابقه کشــتی را از دســت ندهــد. همین حرف باعث شد تا 15 دقیقه بعد گفتوگو بین ایــن دو نیروی پلیس و نوجوان 16 ســاله بــه عالیــق او منتهــی شــود؛ نوجوانی که عرق کرده بود و نفس نفس میزد.

دیداری که با گذشت زمان سبب شد تــا زندگی افســر پلیس براندون شــفرت و نوجوان 16 ســاله، آنتونی شــولتز برای همیشه تغییر کند.

شــفرت از آنتونی پرسید بعد از پایان مدرســه میخواهــی چــه کار کنــی و چه تصمیمی برای زندگیات داری؟ سؤالی کــه آنتونــی جوابــی برایــش نداشــت. او فقــط بهت زده به این افســر پلیس نگاه کرد.

او بــا یــادآوری آن روز بــه خبرنــگار ســیانان میگوید: «قبل از آن روز، یک نفر هم از من ســؤال نکرده بود که وقتی بزرگ میشــوم میخواهم چه شــغلی داشته باشــم و چه کار کنم. آن روز برای نخســتین بار بــود که با چنین ســؤالی رو به رو میشــدم. همان لحظــه توجه او را نسبت به خودم احساس کردم.»

بعد از اتمام گفتوگو، افسران پلیس و آنتونــی از هــم خداحافظی کــرده و هر کدام از یک سمت رفتند.

یک ماه و نیم بعد، تماسی با پلیس گرفته شــد و از دعوایــی در یک آپارتمان خبر داد. براندون شــفرت و همکارانش بــه آن آپارتمــان اعزام شــدند تــا ببینند ماجــرا از چــه قــرار اســت. یکــی از افراد جوان داخل آپارتمان مرد جوانی بود که قیافهاش برای براندون آشنا بود.

شــفرت با یــادآوری آن روز میگوید: «از خودم پرسیدم، چقدر قیافه این پسر آشناســت. یعنــی او را کجا دیــدهام؟ اما آنتونــی خــودش گفت یادت نیســت که چنــد وقت پیش توی خیابان ســد راهم شــدید و گفتید چرا با عجلــه میدوم؟» آنتونــی در آپارتمانــ­ی تــک خوابــه بــا 7 نفر دیگر از اعضــای خانوادهاش زندگی میکرد.

شفرت در ادامه به خبرنگار سیانان میگویــد: «خانه بــه هم ریختــهای بود. شیشــههای نوشــیدنیه­ای الکلــی ایــن طــرف و آن طــرف پخــش بــود. معلوم نبود آنها آنجا چطوری زندگی میکنند. بــه خــودم قــول دادم حتمــاً پیگیــر وضعیــت آنتونــی باشــم و ببینــم چکار میکند. باید به او سر میزدم و میدیدم چه وضعیتی دارد.»

او تقریبــاً هر روز به آنتونی ســر میزد و خیلــی زود رابطه آنها صمیمانه شــد. آنتونــی چیــزی را از برانــدون دریافــت میکرد که قبالً نداشت: توجه پدرانه.

آنتونی میگوید: «افســر براندون هر روز تــا خانــه ما رانندگی میکــرد و ما هر روز یــک ســاعتی در اتومبیــل او بــا هــم حــرف میزدیم. بهترین لحظات را کنار او تجربــه میکــردم. خیلــی خوشــحال بــودم کــه کســی مراقبــم اســت و نگران اســت اتفــاق بدی برایــم نیفتــد. تا حاال چنین تجربهای نداشتم. برایم خاص و منحصر به فرد بود.»

در طــول ایــن گفتوگوهــا، برانــدون متوجــه شــد کــه آنتونــی چقــدر بــه راهنمایــی، محبــت و توجــه نیــاز دارد. «به نظرم او زندگی ســخت و خشــنی را پشت ســر گذاشــته بود. او هیچ تصوری از پدرش نداشــت و تا جایی که میدانم هیــچ مــردی بهعنــوان الگوی مناســب در زندگــیاش حضــور نداشــته اســت. چنین فقدانی خیلی از پســران در چنین محیطهایــی را به ســوی کارهای خالفی چــون فروش موادمخدر و معتاد شــدن پیــش میبــرد. باید بــرای آنتونــی کاری میکردم.»

آنتونــی کــه ســعی میکنــد جلــوی اشــکهایش را بگیــرد، حرفهــای براندون را تأییــد میکند. «حقیقت این اســت کــه مــن هیــچ رابطــهای بــا پدرم نداشــتم و او اصــالً در زندگی من حضور نداشــت. مــن فقــط یــک بــار او را دیده بــودم. برایــم مثــل غریبهها بــود و هیچ حسی بهش نداشتم.»

آنها از این خانه به آن خانه میرفتند. یــک روز، مادرش از آنتونی میخواهد از آن خانه برود. «مادرم گفت از اینجا برو. دیگــر بــزرگ شــدهای و مــن نمیتوانم مراقبــت باشــم. او میخواســت بــا مرد دیگری ازدواج کند. یکی از ســختترین لحظات زندگــیام بود. اینکــه مادرم به خاطــر مــردی دیگــر پســرش را از خانــه بیرون کرده بود. کامالً شــوکه شده بودم و نمیدانستم چکار کنم. خیلی غمگین بودم.»

وقتــی افســر برانــدون شــفرت از ماجــرا با خبــر میشــود، قــدم بزرگتری برمــیدارد تا زندگی نوجوان بیخانمان و تنهــا را نجات بدهــد. او این موضوع را بــا همســرش در میــان میگــذارد و آنها تصمیم میگیرند آنتونــی را به فرزندی قبــول کننــد. این زوج صاحــب دو فرزند بودنــد. آنها به آنتونی میگویند که هیچ تفاوتــی بیــن او و دو فرزنــد دیگرشــان وجــود نــدارد و آنهــا حــاال صاحــب ســه فرزند هستند.

این اتفاق باعث میشــود تــا آنتونی تجربههای اول بسیاری با افسر براندون داشــته باشــد: چگونــه غــذا خــوردن در یــک رســتوران شــیک، رانندگی کــردن، نخســتین بار ســوار هواپیما شــدن و پیدا کردن نخستین شغل.

حاال آنتونی احساس میکند صاحب خانــواده دومــی شــده اســت. البتــه این احســاس متقابل اســت. خانواده افســر برانــدون نیــز احســاس میکند کــه فرد دیگری به خانوادهشــ­ان اضافه شــده که باعث شــده آنها کنار هم شــادتر زندگی کننــد. همه آنها عاشــق آنتونی هســتند و او را دوســت دارند. برانــدون میگوید: «وقتــی ایــن پســر کنارمــان نیســت، احســاس میکنیــم چیــزی در خانه کم اســت. اصــالً نمیتوانم زندگــی بدون او را تصور کنم. اصالً نمیخواهم به چنین چیزی فکر کنم.»

آنتونــی از پســری کــه اهــل درس خواندن نبود و ســراغ مدرسه نمیرفت بــه پســری تبدیل شــد کــه دبیرســتان را بموقــع تمــام کــرد. بعــد از 30 ســال، او نخســتین فــرد در خانــوادها­ش بــود کــه توانسته سر وقت و در سن معمول همه بچهها از دبیرستان فارغالتحصی­ل شده و دیپلــم بگیرد. او تصمیــم گرفته که در تابستان به ارتش ملحق شود.

آنتونــی بــا اعتمــاد بــه نفســی قابــل توجــه میگویــد: «برانــدون مهارتهای گوناگونــی را بــه مــن یــاد داد. او آدمــی اســت کــه باعــث شــد مــن بتوانــم چند شــغل اول زندگیام را به دســت بیاورم و بــرای زندگی تجربه کســب کنــم. او به مــن توانایــی داد تــا بتوانم به جلــو نگاه کنم، بــه ارتش ملحق شــوم و هــر کاری کــه میتوانم برای رشــد خــودم و تأمین زندگــیام انجــام بدهم. او هــر چیزی را که بهــش احتیاج داشــتم بهم یــاد داد. چیزهایــی که قبــل از آمــدن بــه خانه او روحم ازشــان خبر نداشت. او باعث شد زندگی را از زاویه جدیدی ببینم.»

در جشــن فارغالتحصی­لــی از دبیرســتان، خانــواده جدیــد او کنــارش حضور داشــتند تــا به او تبریــک بگویند. آمــدن آنهــا باعث شــد تا حس غــرور و افتخار در وجود این پسر زنده شود. یکی از تجربههایــ­ی کــه تــا آخــر عمــر یادش میماند.

آنتونــی در پایــان حرفهایــش میگویــد: «واقعــاً فوقالعــاد­ه و شگفتانگیز است. اگر زندگیام در سال قبــل از آمدن به اینجا (دوم دبیرســتان) را بــا االن مقایســه کنیــد، با یــک آنتونی کامــالً متفاوت رو بــه رو میشــوید. حاال احســاس میکنــم آدم دیگری هســتم. احســاس میکنم در جنبههای مختلف زندگی رشــد کــرده و به بلوغ رســیدهام. حاال من پســری هســتم که از دبیرستان فارغالتحصی­ل شــده و بــه آیندهای بهتر برای زندگیاش میاندیشد.»

براندون مهارتهای گوناگونی را به من یاد داد. او آدمی است که باعث شد من بتوانم چند شغل اول زندگیام را به دست بیاورم و برای زندگی تجربه کسب کنم. او به من توانایی داد تا بتوانم به جلو نگاه کنم، به ارتش ملحق شوم و هر کاری که میتوانم برای رشد خودم و تأمین زندگیام انجام بدهم

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran