Iran Newspaper

ش ‌بهای‌خاموش‌میهمانسراه­ای‌را‌هآهن

میدانی که هنوز سیل تغییرات تهران آن را با خود نبرده است

- محمدمعصومی­ان روزنامه نگار

میــدان راهآهــن شــاید به نظــر خیلیها قدیمــی و ناامن بیایــد اما قــدم زدن در پاســاژ دریانــی بــا آن کافــه و رســتوران و میهمانسراه­ا حسی شبیه نگاه کردن به یک عکــس قدیمی دارد. بــا این تفاوت کــه دیگــر از آن شــلوغی و مســافران ســاک بدســتی که از شهرســتان به اینجا میآمدنــد تــا در میهمانســر­اها جاگیــر شــوند خبری نیست. روزگاری که به قول آقای کلوانی میهمانسراد­ار قدیمی: «اگر اینجــا انــدازه یــک موزاییک جا داشــتی میتوانســت­ی روزی 200 تومــان کاســبی کنی.» خورشــید باالی میدان راهآهن ایســتاده و بــاد پرچمهــای کوچــک ســبز و قرمــز و آبــی کــه سراســر میــدان بــه ریســهها آویزان اســت را تکان میدهد. تاکســی و شخصیها بسرعت پر و خالی میشوند. مســافران بــا عجلــه خــود را بــه ورودی راهآهن میرســانند تا از قطار جا نمانند. در غذاخوریهــ­ای ضلــع شــرقی میدان چنــد نفــری مشــغول خــوردن چایــی و کشــیدن قلیان هســتند. فونــت قدیمی روی درهــای شیشــهای هنــوز همــان اســت کــه بــوده و انــگار کســی حوصلــه مدرن کردن ســردر یا داخــل مغازهها را ندارد. تــوی خیابان بیگی مردان به نظر بیدلیل روی ســکویی پشــت بــه میدان ردیــف نشســتهاند. پیرمــردی از داخــل کیســه قدیمــی کــه جلــوی پایش اســت شــلواری جیــن را بیــرون میکشــد نــگاه میکند. پســری جوان با صورتی که انگار اســتخوانه­ایش تــا چنــد لحظــه دیگــر بیــرون میزند از موتورســوا­ری بســتهای میگیــرد و در چشــم بهــم زدنــی غیب میشــود. ابتدای خیابان بیگی هم چند نفر مشــغول فروش انگشترهای مردانه هســتند. کاســبان بیمغــازه میــدان کــه شاهدان عینی سالهای رفته هستند. کتــی چنــد ســایز بزرگتــر و دســتانی رنگارنــگ از عقیــق و فیــروزه کــه زیر نور میدرخشــند. 50 ســاله بنظر میرسد و میگوید 27 سال است اینجا میایستد و همه آدمهای این دوروبر را میشناســد. اتاقی کرایــه کرده و شــبی 17 هزارتومان پولــش را میدهــد. به قــول خودش چه فرقی میکند کجــا زندگی میکند و چی میخــورد. او راســت یا دروغ خــودش را بدون خانواده و تنها معرفی میکند و از کارهایی که در این سالها داشته میگوید همینطور که حرف میزنیم صدای آواز کوچه بازاری از پشــت ســرمان خیابان را پــر میکنــد. مردی بــا لبــاس چهارخانه قرمــز و آبــی و شــکمی ورم کــرده از راه میرســد. ضبط کوچکی را حائل شــکم کــرده و وقتــی بــا انگشــتر فــروش حرف میزند جای خالی دندانهایش نشان از گذشــتهاش میدهد. مرد انگشتری او را یکی از قدیمیهــای این اطراف معرفی میکنــد. همینطــور کــه ســعی میکند نگاهــم نکنــد انگشــتری را از دســتش درمــیآورد و میگویــد: «07تومــان میخری؟» دختربچــها­ی فال فروش از پشــت ســر دائم تکرار میکند: «عمو به من پول میدهی؟» در رســتوران خالی مردی تقریباً 06ساله پشــت قابلمههــا­ی بــزرگ پــر ازآش نشســته. نخستین نشــانه کســادی بازار. او کــه ســالها در ایــن راســته کار کــرده میگویــد: «هــر کــی از دور میشــنود میگویــد راهآهــن اســت و پــول پــارو میکنیم اینجا حالت توریســتی داشــت ولی دیگر از توریســتها خبری نیســت. سالهای گذشــته عربهای خوزستان و عراقیهــا میآمــدن ولی حــاال هیچی.» از او دلیل کســادی بازار را میپرســم و او میگوید: «قبلترها مســافرهای داخلی میآمــدن اینجــا بلیــت تهیــه میکردن و مجبــور بودنــد چنــد روز بماننــد تــا ســوار قطــار شــوند. این مــدت معطلی را میرفتنــد میهمانســر­ا و از رســتوران استفاده میکردند. وقتی میهانسراها باز باشــد بقیه هم رزق و روزیشــان میآید. ولی االن همه از اینترنت بلیت میخرند و در سطح شهر پخش شدهاند.» مغــازهدار میانســال دیگــری هــم از راه میرســد. مغــازهاش 50 ســال قدمــت دارد و خــودش بعد از فوت پدرش اداره مغــازه را بــه دســت گرفتــه، او میگوید: «آن موقــع بوفــه راهآهــن روزی 8 کیلــو کالباس از من میخرید با کلی نان و چند کیلو خیارشــور اما حاال...» از او میپرسم آن موقع هم اینجا کارتن خواب و معتاد داشــت؟ میخندد و بــا طنز مخصوص خودش میگویــد: «کارتن خوابها جزو جهیزیه راهآهن هســتند. قبــاً هم بوده بعــداً هــم هســت چــون اینجــا خاکش خــراب اســت. ســی ســال پیــش اینجــا بهتریــن نقطه تهران بــود. من از بچگی اینجــا بــودم همیشــه همیــن وضعیت بــود. دزد و قاچاقچــی و معتاد بود هیچ فرقی نکرده. شاید باورت نشود ولی من بعضیها رو میشناســم که از زمان شاه معتاد بودند هنوز هم هســتند. آن زمان 12 ســالم بــود و االن پیــر شــدم ولی آنها حتی قیافهشان هم عوض نشده.» میهمانســر­اهایی که چرخ مولد اقتصاد میــدان راهآهن بودنــد و مردم برای یک اتاقــش سرودســت میشکســتند حــاال تبدیــل به فضایــی قدیمی شــده و انگار کسی به فکرشان نیست جز صاحبانشان کــه هــر روز بــا افســوس بــه گذشــته فکر میکنند. دیوارهای میهمانسرای منصور با ســرامیکها­ی ســفید و براقی نوسازی شــده وشــبیه میهمانســر­ایی 80 ســاله نیست. محمدزاده توی اتاقک مدیریت بــاالی پلهها نشســته. مــردی میانســال و خــوش رو کــه میگویــد میهمانســر­ا را از پــدرش بــه ارث بــرده و خــودش هــم از ســال 63 اینجــا مشــغول اســت. او از روزگاری میگویــد کــه مســافران تــوی راهروها میخوابیدند. حتی روی پشــت بــام هم 50 تــا تخت میگذاشــتن­د. حاال قدغن شده. او میگویــد: «االن دیگــر کســی بــرای گشــت وگــذار نمیآید. بیشــتر درگیر کار اداری هســتند یــا دادگاهــی دارنــد، یا در بیمارســتا­ن مریض دارنــد و میخواهند جــای ارزان بگیرنــد. ســابق مــردم توی صــف قطــار میخوابیدنـ­ـد یــا مجبــور بودند چند روز بمانند تا قطاری گیرشان بیایــد.» او به لیســت نرخ پشــت شیشــه میز اشــاره میکند که از سال 94 تغییری نکرده. حتی مجبورند زیر قیمت بدهند تا از میهمانسراه­ای دیگر عقب نیفتند. او یکــی از دالیــل کــم شــدن مســافر را آدمهایی میداند کــه حتی نمیگذارند مســافر از ایســتگاه راهآهن بیرون بیاید و از همانجــا آنها را به خانههای شــخصی خود میبرند. پاســاژ دریانــی پــر از میهمانســر­ا و غذاخــوری اســت. مثــل یــک مجموعه زنجیــرهای کامــل امــا قدیمــی. پــر از رســتورانه­ایی که ماکارونی و سوســیس بنــدری را تــو محوطــه شیشــهای و در معــرض دید قرار دادهاند. جلوی مغازه دیگر ســیبزمینی و تخممــرغ آب پز را توی ســبد جلــوی مغــازه گذاشــتهان­د تا خنک شود. قلیانسراها­یی با دکوراسیون داخلی گلهای درشت با رنگ سبز و زرد فســفری براق و پیچکهــای مصنوعی. طبقات باال هم ردیف به ردیف اتاقهای میهمانسراه­اســت. فکــر میکنم چقدر راحــت میشــود از همین پاســاژ با کمی رنــگ و لعــاب و مرتــب کــردن مغازهها توریســت جذب کــرد. اگر همین راســته قدیمــی در کشــورهای همســایه مــا بود االن چطــور بــود؟ چقــدر تبلیغــش را میکردند؟ ابری از رؤیاها و مقایسهها. وارد یکی از میهمانسراه­ا میشوم و هنوز ســر حرف را بــاز نکــرده صدایی خســته از اتــاق پشــتی میگویــد بیا اینجــا. آقای کلوانی با ســبیلی ســیاه و کت وشــلواری برازنــده روی مبــل قدیمــی نشســته و ســرش تــوی گوشــی اســت. بیحــال و حوصلــه بنظــر میرســد و همانطــور کــه ســرش تــوی گوشــی اســت از تاریــخ میهمانســر­ای 80 ســالهاش میگویــد: 20« سال است که کاسبی خوابیده. اینجا مال پدرم بود و من هم 45 ســال اســت هم از کســادی بــازار ناراحت اســت ولی این مســأله را بــه اقتصاد مــردم مرتبط میدانــد. مــرد جوانــی کــه پشــت دخل نشسته با شــور و حرارت تعریف میکند کــه دولــت قبــل قرار بــوده بــه آنهــا وام بدهــد امــا: «بعــد از 6 ماه رفتــن دیدیم همه وامها به هتلها رسید و به ما گفتند 04میلیــون وام میدهیــم با کلی شــرط و شــروط. ما هم گفتیــم نمیخواهیم.» بــه تلفــن قدیمــی روی دیوار هتــل نگاه میکنم به چوبهــای زردی که به دیوار و ســقف زده شــده و پرچــم کشــورهای مختلف دنیا روی لبه پنجره. ضلــع غربــی میــدان هــم هنــوز چنــد مغــازه هســتند که رنــگ و بوی گذشــته را حفــظ کردهاند.کبابــی حــاج حســن یکــی از آنهاســت. پیرمردی که از پشــت دخل بیــرون آمــده میگویــد اینجا مال پدرش بــوده از روز افتتاح راهآهن تهران بــاز شــده: «اول قهــوه خانــه بــوده بعــد هــم آش فروشــی و بســتنی فروشــی و بعــد از انقاب رســتوران شــده. اما حاال دیگــر مشــتری نیســت. همــه دوســت دارند در رســتورانه­ای شــیک و امروزی غــذا بخورنــد.» در چند قدمی رســتوران میهمانســر­ای قدیمی «آریا» است. پسر جوان پشــت دخل میگوید میهمانســر­ا 09سال قدمت دارد و وقتی داخل حیاط میشوم هنوز09 سال پیش است. با این تفاوت که حوض از وسط حیاط برداشته شده و درختان از ته بریده شدند و رویش چند موزاییک با رنگی متفاوت کار شده. مــردی قد بلند با موهای مجعد در اتاق همکف حیــاط را میبندد و لخ لخ کنان سکوت را بهم میزند تا به توالت برسد. روزگاری اینجا چه سروصدایی بود.

 ??  ??
 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran