13 نحس زمستان یورت
کوچههای غمانگیز سوسرای گلستان؛ يک سال پس از انفجار معدن
حمید میــردار بیهیچ لبخنــدی، در قاب قهوهای به جمعی کــه نگاهش میکنند، خیــره مانــده اســت. کمــی آنطرفتــر
5معدنچــی دیگــر هــم خیــره بــه دوردستها.دقیقاًیکسالازانفجارمعدن زمســتان یورت آزادشــهر میگذرد و گویی زمان برای حمید و هم روستاییهایش که درآنحادثهکشتهشدند،ایستادهاستاما برایاهالیروستانه.امیرعلیپسرمجتبی سوسرایی بزرگتر شــده و توی کوچههای تمیز ســنگفرش سوســرا دوچرخهسواری میکند. دختر حمید میردار هم سال اول ابتداییاست. مــردم سوســرا تابلــوی بزرگــی از تصاویــر کشتهشدگانشــان در معــدن «زمســتان یورت»رامقابلمزارروستانصبکردهاند. بــه آنها لقــب «شــهید» دادهاند و هــر روز برای اثبات این موضــوع از این اداره به آن ادارهسرگردانند. خانوادههــای معدنچیــان هنــوز هــم از خبرنــگاران دلگیرند. میگوینــد آن زمان کــه شــوهران و پسرانشــان در اعتــراض به ستمهایی که در حقشان شده بود مقابل فرمانداری آزادشــهر تحصن کرده بودند، کســی چیزی از آنهــا ننوشــت و به همین دلیلنمیخواهندمصاحبهکنند. رنجبر یکی از اعضای شورای روستا میرود تا چند خانــواده را راضی کند به مصاحبه. مقابل مسجد ایستادهام؛ خیره به جنگلی که روستا را احاطه کرده است. پیش خودم میگویم چرا مردم این مناطق سرســبز با چنین زمینهای حاصلخیــزی مجبورند در شــرایطی ســخت همچــون معــدن زغالسنگکارکنند؟ کســی مرا صدا میکند. مرد جوانی اســت که از تنها آرایشــگاه روستا صدایم میکند تا بــه مغــازهاش بــروم. نمیدانــم از کجا خبردار شده که خبرنگارم. اسمش جعفر اســت. جعفــر برایم صندلــی مــیآورد و بعد مشــغول میشــود به چیدن موهای مشــتریش. میپرســد اگر هرچه از معدن بگویــد تــوی روزنامــه مینویســم؟ وقتــی جــواب مثبت میشــنود نپرســیده جواب میدهــد: «توی معــدن کار میکردم ولی خیلــی برایم بیمه رد کرده باشــند، شــاید حــدود 12 ســال باشــد. شــما شــهریها نمیدانیــد کار تــوی معدن چطور اســت. باید دست کم 8 ســاعت توی عمق 1400 – 1500 متــری کار کنــی؛ جایــی کــه نــوری نیســت و هوا هم آنقدر ســنگین اســت که نفــس آدم میگیرد. در بخش اســتخراج کار ســنگینتر هم میشود. باید زغالها را بعد از استخراج توی واگنها بریزیم. خب به نظر شــما با این کار که حتی تعطیلی و مرخصی هــم ندارد و ریــه آدم هم از بین میرود چقدر حقوق به ما میدادند؟ 800 900- تومن آن هم سه خط در میان. بــرای خیلیهــا بیمــه آشــپزی و خیاطــی و کتابــداری رد کردهانــد. بــاور میکنیــد مســئوالن معدن ســوابق بیمــهای خیلی از معدنچیهــا را از بیــن بردهانــد؟ کار توی معدن جزو مشــاغل ســخت است و معدنچی باید با 20 سال سابقه بازنشسته شود.ولیکدامبازنشستگی؟اگراعتراضی همکنیماخراجمانمیکنند. مــن بعــد از اتفاق ســال پیش کــه 6 نفر از هم روستاییهام کشته شدند بیخیال کار توی معدن شدم و با آرایشگری لقمه نانی برای زن و بچهام میبرم.» نزدیکیهــای ظهــر 13 اردیبهشــت مــاه جرقــهای کوچک به زندگی 43 معدنچی در معــدن «زمســتان یــورت» پایــان داد. معدنچیانی که تا عمــق 1800 متری جلو رفتــه بودنــد لکوموتیــو حمل زغالشــان خاموش میشــود و برای روشن کردن آن مجبور میشــوند از باتری کمکی استفاده کنند. جرقه کوچک کار خودش را میکند. انفجار مهیبی رخ میدهــد و آوار آنها را در خوددفنمیکند. عملیات خارج کردن پیکر این معدنچیان چندین شــبانهروز طول کشــید و تیمهای مختلفی برای ورود به عمــق 1800 متری در این عملیاتها شرکت داشتند. به گفته معدنچیانــی که زنده مانــده بودند، علت اصلیانفجاروجودگازدرتونلونبودتهویه بــوده اســت. چنــد ماه بعــد از ایــن حادثه دادگستری گلستان، کارفرمای این معدن را بهدلیــل کافــی نبــودن سیســتم تهویــه مناسب،نبودمسیرهایکمکیبرایکمک به تهویه تونــل، ارائه نــدادن آموزشهای الزم به کارگران و مجهز نبودن لکوموتیوها به تجهیزات رادیاتور اگزوز و نبود تشکیالت امداد و نجات و مدیریت بحران در معدن، صددرصدمقصرشناخت. مشــتری از توی آینه حواســش به ماست. مردی 40 ساله با جثهای ریز و سبیلهایی کــه پهنــای صورتــش را گرفتــه. او هــم مثــل خیلــی از سوســراییها ســابقه کار تــوی معــدن را دارد. وارد گفتوگویمــان میشود:«پارسال که انفجار شد کسی خبر نداشــت. دو ، سه ســاعت بعد زنگ زدند و گفتنــد بیایید معــدن. وقتــی خودمان را رســانیدم، همــه جا بــوی گاز مــیداد و به کســی هم اجــازه نمیدادند داخــل تونل معدن شویم. چندنفری هم که زودتر از ما داخل رفته بودند به خاطر انتشار گاز کشته شدهبودند. چنــد روزی تــوی معــدن بودیــم تــا بــه بقیــه کمــک کنیــم. مــن هــم بعــد از این قضیه بیخیال معدن شــدم و با ماشــین مسافرکشیمیکنم.مسئوالنمعدنبیمه ما را درســت و حســابی رد نکردهاند. مثالً برای یک ماه کاری 10 روز بیمه رد شده. اگر هــم میرفتیم اداره بیمه و میخواســتیم دربــاره وضعیتمــان بپرســیم از بیمه به کارفرمــا زنگ میزدنــد و میگفتند فالنی آمــده اینجا. خودتان حســاب کنیــد با این راپورتــی کــه میدادند چــه بدبختیهایی سرمانمیآوردند.» مــرد میانســالی کــه کنــار آرایشــگاه بقالی دارد، بازنشســته معــدن زمســتان یــورت اســت. او چند سال پیش یعنی قبل از این شــرایط ســخت و بحرانی بازنشسته شده است. میگوید: «زمان ما وضعیت خیلی بهتر بود و حقوق را ســر وقــت میدادند و بیمــه معدن برایمــان رد میشــد. بعد از بازنشستگی ما که کارفرما عوض شد، این اتفاقاتعجیبوغریبافتاد.» ســؤالی که ذهنم را مشــغول کــرده مقابل مســجد از اهالــی میپرســم. اینکــه چرا با وجــود جنــگل و زمینهــای حاصلخیــز مجبورند توی معدن کار کنند؟ همهشان متفقالقــول میگویند کــه منابع طبیعی اجازه چرای گاو و گوسفندشان را در مراتع نمیدهدواگراجازهاینکارراداشتندحتی یکدقیقههمحاضرنمیشدندباشرایط سختگیرانهوناعادالنهدرمعدنکارکنند. بــرای پیگیــری وضعیــت خانوادههــای قربانیانبهخانهپدرحمیدمیردارمیروم. ســال پیش کــه برای تشــییع جنــازه آمده بودم خانهشــان نیمهکاره بــود و حاال بعد از گذشــت یکســال کامل شده اســت. پدر حمید هم بازنشســته معدن اســت. چند ســالی در معدن شاهرود و چند سالی هم در زمســتان یورت کار کرده اســت. همســر و 3 بچــه حمید هــم در ایــن خانه زندگی میکنند. از پدربزرگ بچهها که صدایشان از ساختمان کناری میآید درباره پرداخت دیه و مستمری میپرسم. میگوید: «سال پیش با کلی دوندگــی دیه بچههایمان را دادند. البته به حساب هر کدام از بچههای حمید، بخشــی از دیه را واریز کردند؛ برای آیندهشــان. نزدیــک 30 میلیــون از دیــه پســرم بــه من رســید که خــرج خانه نیمه کاره خــودش کــردم. برای مســتمری هم تازگیها یــک میلیون میدهند کــه واقعاً انصاف نیســت. این پول چطور زندگی زن و 3 بچه را تأمین میکند؟» اما مشــکالت مالــی همه ماجرا نیســت و پدر حمید از افســردگی و بهانهگیریهای نوههایــش میگوید: «بچهها مــدام بهانه بابایشــان را میگیرنــد و هنــوز درک نکردهانــد کــه بابایشــان از دنیــا رفتــه. از طرفــی همســرم نگــران آن یکــی پســرم است که توی معدن کار میکند. میترسد اتفــاق دیگری بیفتد و بالیی ســر این یکی هم بیاید. چارهای نیســت جز معدن. اگر کار دیگری گیر بیاد نمیگذارم پسرم توی معدنکارکند.» پدرمجیدطالبیهمحرفهایپدرحمید میــردار را تکــرار میکنــد. بــرای خانــواده پســرش که یک بچه دارد 800 هزار تومان مســتمری میریزند که کفاف زندگیشان را نمیدهــد و او مجبــور اســت بخشــی از مخارج آنها را بر عهده بگیرد. همــه خانوادههــای 43 معدنچــی کــه در حادثه انفجار کشــته شــدهاند از کند بودن رســیدگی به پروندههای عزیزانشان برای شــهید محسوب شــدن آنها و پایین بودن میزانمستمریهاگالیهمندند. دمغروباستومردانیباگردوغبارسیاه معدن وارد روستا میشوند و فرزندانشان را در آغــوش میکشــند؛ پدرانــی که ســال پیش بخت با آنها یار بود.