Iran Newspaper

درس بزرگ خانم معلم

قصه فداکاری معلمی که با قبول سرپرســتی دانش آموز خود لبخند را به دل او هدیه کرد

- یوسف حیدری روزنامه نگار

وقتی نقش معلمی با نقش مادری گره می خورند غوغایی از عشق و ایثار و فداکاری در وجود یک زن تبلور می کند. عشـــقی که سرچشـــمه آن از پاکی و محبت اســـت و همه آن را می توان در سرمشـــق انســـانیت پیدا کرد. ماجرای خانم معلم فداکار جنوب شهر یکی از همین سرچشمه های عشق و ایثار است. معلمی که نتوانست در برابر اشـــک های دانش آموزش بی تفاوت باشـــد و او را با همه وجود در آغوش کشـــید. دانش آموزی که هیچ پناهی نداشـــت و باید به اجبار در بهزیســـتی زندگی می کرد اما خانم معلم با وجود همه مشکالت و داشتن سه فرزند او را به عنوان یک عضو جدید خانواده پذیرفت و امروز جمع این خانواده 6 نفره عاشقانه در کنار هم زندگی می کنند. روز معلم یادآور قدردانی از معلمانی است که جلوه ایثار را با همه وجود معنا کرده اند. مریم خاتمی یکی از همین معلم هاست، این معلم 37 ساله که به عنوان یکی از برگزیدگان جلوه های معلمی انتخاب و معرفی شد انسانیت را با همه وجود به نسل های آینده آموخت و یاد داد که اولین درس زندگی بی تفاوت نبودن به یکدیگر و گذشت و فداکاری است.

■ سرمشق زندگی

20 سال قبل بهخاطر عالقه زیادی که بـــه تدریس داشـــت رنـــج دوری از خانه و خانـــواده را بهجـــان خرید و در یکی از روســـتاها­ی دورافتاده مشغول تدریـــس شـــد. سرنوشـــت او را در مســـیری قـــرار داد تا برای رســـیدن به آرزویش گام در ایـــن راه بگذارد.«وارد 19 ســـالگی شـــده بـــودم و بهخاطـــر عالقهای که به طراحی لباس داشـــتم رشـــته طراحـــی دوخـــت را در مقطـــع کاردانی برای ادامـــه تحصیل انتخاب کـــردم. در زنجان زندگـــی میکردیم و همیشـــه دوست داشتم این رشته را به دانشآمـــو­زان تدریس کنـــم. طراحی دوخـــت یکی از رشـــتههای­ی اســـت که میتوانـــد کارآفرینی ایجاد کند و در آن خالقیت حـــرف اول را میزند. بعد از اخذ مدرک کاردانـــی بهدنبال تدریس رفتم و دوست داشتم استخدام شوم. ابتدا به نهضت سواد آموزی رفتم ولی احســـاس کردم این کار با روحیات من ســـازگاری ندارد. وقتی بـــرای تدریس به آموزش و پـــرورش رفتم آنها گفتند بایـــد دو ســـال در یکـــی از روســـتاها­ی دورافتـــا­ده تدریـــس کنـــم و پـــس از آن میتوانـــم بـــه شـــهر منتقل شـــوم. همان ســـال به روســـتای طارم رفتم و با وجـــود همه ســـختیها و مشـــکالت بـــه دانشآمـــو­زان روســـتایی درس مـــیدادم. آخـــر هفتهها مســـیر پرپیچ و خـــم روســـتا را بـــه شـــهر میآمدم تا نزد خانوادهام بـــروم. هیچگاه روزهای ســـرد زمســـتان را فرامـــوش نمیکنم که بخـــاری ماشـــینها­ی مسافرکشـــ­ی بهدلیل سرمای زیاد از کار میافتادند و من مجبور بودم تا شهر خودم را با پتو گرم کنم. یک بـــار نیز بهخاطر لغزنده بـــودن جـــاده نزدیـــک بود ماشـــین به دره ســـقوط کند و یـــک معجزه باعث شد ما زنده بمانیم. بعد از دوسال در کنکور شرکت کردم و در رشته طراحی دوخت مقطـــع کارشناســـ­ی در تهران پذیرفته شدم و برای ادامه تحصیل به پایتخت آمـــدم. روزهایی که در تهران درس میخوانـــد­م بـــا همســـرم که در نیروی هوایـــی ارتش مشـــغول کاربود آشنا شدم و در زنجان ازدواج کردیم و برای زندگی به تهران آمدیم.»

ایـــن معلـــم ادامـــه داد: از آنجایی کـــه در مناطـــق محروم تدریـــس کرده بودم دوســـت داشتم در هنرستانهای جنـــوب پایتخـــت تدریـــس کنـــم و آموختـــه هایم را در طراحی دوخت به دانشآموزان منتقل کنم. درمدرســـه ســـپیده کاشـــانی در منطقـــه 17 که در جنـــوب تهـــران واقع اســـت مشـــغول تدریس شدم. در کنار تدریس کارهای مربوط بـــه طراحی را انجـــام میدادم و یکـــی از تابســـتان­ها مانتـــوی همـــه بچههای مدرســـه را خـــودم طراحی و برش زدم و در اختیار خیاط قرار دادم و به این ترتیب همه بچههای مدرســـه صاحب مانتو متحد الشـــکل شدند. در کنار تدریس ســـعی میکـــردم کارهای خانه را به بهترین شـــکل انجام بدهم. 31سال قبل پسرم به دنیا آمد و 8 سال قبل نیز دخترم و ســـه سال قبل دختر دومم بـــه دنیا آمـــد. شـــوق تدریس و بودن کنار دانشآموزان باعث میشد بعد از مرخصی زایمـــان بالفاصله در کالس درس حاضر شـــوم. همیشه در کالسهـــای درس بـــه بچههـــا توصیه میکـــردم کـــه از فرصتهـــای خـــوب زندگیشـــا­ن به بهترین شکل استفاده کنند و آینده را بسازند. سعی میکردم تا خودم الگوی خوبی برای آنها باشم. بعد از به دنیا آمدن نخســـتین فرزندم از آنجایـــی کـــه عالقـــه زیادی داشـــتم که از بهزیســـتی کودکی را بـــه فرزندی قبـــول کنم چند بار همراه همســـرم به شـــیرخوار­گاه آمنه رفتیم و درخواست دادیم ولـــی هربـــار درخواســـت ما رد میشد و میگفتند شما خودتان فرزند داریـــد و نمیتوانیــ­ـم به شـــما نوزادی را به سرپرســـتی بدهیم. 10 ســـال بعد قانون تغییر کرد. فرزند ســـومم تازه به دنیا آمده بود و ما بازهم اقدام کردیم و قرار بود به بهزیســـتی پیچ شـــمیران مراجعه کنیم اما از آنجایی که دخترم تـــازه به دنیا آمـــده بـــود فرصتی برای رفتن به آنجا نداشتم.

■ عضو جدید خانواده

آن روز را هیچگاه فراموش نمیکند. روزی کـــه نگاهـــش بـــه نـــگاه دخترک معصـــوم گره خـــورد. چهـــره غمگین و افســـردها­ش حکایـــت از درد و رنـــج زیادی داشـــت. زمان ثبتنام مدارس بـــود و او همـــراه عمهاش به مدرســـه آمده بـــود. البته نه بـــرای ثبتنام و از آنجایی که پناهی نداشت باید به ناچار

بـــه بهزیســـتی میرفـــت. دانشآمـــو­ز کالس هفتم بود و بعـــد از جدایی پدر و مادر و مشـــکالت ناشی ازآن به ناچار در خانـــه عمـــه و همراه بـــا مادربزرگ زندگـــی میکـــرد امـــا شـــرایط هـــر روز بدتر شـــد و او در مســـیری قـــرار گرفت که بایـــد ترک تحصیـــل میکرد. مریم خاتمـــی از آن لحظـــات و تصمیـــم بـــزرگ زندگـــیاش بـــرای سرپرســـتی ماندانـــا اینگونه میگوید: بعد از پایان امتحانات خـــرداد ماه زمـــان ثبتنام ســـال تحصیلی جدید فرا رسید. اوایل تیرمـــاه بود و من به تازگی به مدرســـه تازه تأســـیس شـــهید بهشـــتی منتقل شـــدم و بهعنـــوان معلـــم پرورشـــی فعالیت میکردم. ماه مبارک رمضان بـــود و مـــن در اتـــاق معلمها نشســـته بـــودم. ماندانـــا به همـــراه عمهاش به مدرســـه آمده بودند. عمه او میگفت دیگر نمیتواند از ماندانا نگهداری کند و میخواهد او را به بهزیســـتی بسپارد. این دختر سرگذشـــت تلخی داشـــت. پدر و مادرش ســـالها قبل از هم جدا

شـــده بودند و پدر دوباره ازدواج کرده بود. ماندانا همراه آنها زندگی میکرد اما دیگـــر جایگاهی در آنجا نداشـــت. مدتی بعـــد او به خانه عمـــهاش آمد تـــا همـــراه مادربـــزر­گ زندگـــی کنـــد. چنـــد روزی هـــم در بهزیســـتی بود اما نتوانســـت آنجا را تحمل کند و دوباره

نـــزد عمهاش بازگشـــت ولی بـــه گفته عمه از آنجایی که او پسر بزرگ داشت نگهـــداری از ماندانا برایش ســـخت و دشوار بود. وقتی این حرفها را میزد نگاهم بـــه صورت ماندانا بـــود. غم را با همه وجود در چشـــمانش احساس میکردم. آرام و قرار نداشـــتم. همان شـــب موضـــوع را با همســـرم درمیان گذاشـــتم و بـــه او پیشـــنهاد دادم کـــه سرپرســـتی او را قبول کنیم. همســـرم بالفاصله قبول کرد. موضوع را با مدیر مدرسه هم درمیان گذاشتم و او از من خواســـت تا عجوالنه تصمیـــم نگیرم. نمیخواســـ­تم اجازه بدهم دیر شـــود. میدانستم ماندانا از لحاظ روحی نیاز به کمک دارد. ســـرانجام درخواســـت سرپرســـتی را بـــا عمـــه او درمیـــان گذاشـــتم و او نیز پذیرفـــت و چند روز بعـــد نیـــز پـــدر ماندانا درخواســـت ما را قبـــول کرد. وقتی شـــوق و ذوق را در چهـــره ماندانـــا میدیدم بیشـــتر باور میکردم که کاری که میکنم درســـت اســـت. بـــرای اینکـــه روال قانونی طی شـــود بـــه دادگاه مراجعـــه کردیم اما قاضـــی دادگاه بـــا اســـتناد بـــه اینکـــه این دختر پـــدر دارد و این سرپرســـتی قانونـــی نیســـت درخواســـت مـــا را رد کرد. نمیخواستیم تسلیم شویم. یک رضایتنامه محضـــری تنظیم کردیم و در آن پدر ماندانا با قبول همه شرایط سرپرستی او را به ما واگذار کرد. به این ترتیـــب از دو ســـال قبـــل ماندانا عضو جدید خانواده ما شـــد و همـــه در کنار هم زندگـــی میکنیم. من و همســـرم هیچ فرقی بیـــن او و دیگر بچهها قائل نشـــدهایم و همســـرم به درسهای او رسیدگی میکند. در این مدت ماندانا تلفنـــی با پدرش در ارتباط اســـت و به او گفتهام هروقت که دوســـت داشـــت میتوانـــد پـــدرش را ببیند. ایـــن روزها خوشـــحالی او بهترین هدیهای اســـت که از خدا گرفتهام و امیدواریم بتوانیم آینده خوبی را برای او بسازیم.

■ نمیخواســـ­تم اجازه بدهم دیر شود. میدانســـت­م ماندانا از لحاظ روحی نیاز به کمک دارد. ســـرانجام درخواست سرپرستی را با عمه او درمیان گذاشـــتم و او نیز پذیرفت و چند روز بعد نیم نگاه نیز پدر ماندانا درخواست ما را قبول کرد. وقتی شوق و ذوق را در چهره ماندانا میدیدم بیشتر قبول میکردم که کاری که میکنم درست است ■ این روزها خوشحالی او بهترین هدیهای است که از خدا گرفتهام و امیدواریم بتوانیم آینده خوبی را برای او بسازیم. من و همســـرم هیچ فرقی بین او و دیگر بچهها قائل نشدهایم و همسرم به درسهای او رسیدگی میکند

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran