Iran Newspaper

بگذار سر ما بر دار رود!

به مناسبت سالروز قیام سربداران

- زهره شریفی پژوهشگر تاریخ

مردم ایران در طول تاریخ شاهد حضور حکومتها و ســاطین و قدرتمنــدا­ن بســیاری بودهانــد، امــا در میــان آنها مغــوالن روایتی ترســناک دارنــد، چرا که این ســرزمین به یکباره شــاهد هجوم کســانی شد که زیرو بم این سرزمین را به غارت شخم زدند و مردم را به هاکت رســاندند. در زمان هجوم مغول به ایران دو سلســله خوارزمشــا­هیان و ســلجوقیان همزمان حکومــت میکردند و همــراه آنان هم فرقه اســماعیلی­ه بــرای خود قدرتی داشت. اما به یک چشــم برهم زدن به اراده چنگیز خان هر سه این نیرو در هم شکسته شد و بیش از یک قرن سرزمین ایران و مردم آن تحت سلطنت مغــوالن قرار گرفــت. تاریخ ســربداران واقعیتی اســت از تاریــخ ایران که نشــان از همبســتگی و همراهی مردمی دارد که ســالها بهدنبــال موقعیتی میگشتند تا با قیامی یکباره، سایه ظلم و ستم را از سر خود و سرزمین ایران بردارند، گرچه این قیام در نهایت با شکلگیری حکومتی محلی در منطقه خراســان و بعدها با کش و قوسهای قدرتطلبانه بین سرانش به آنچه که میباید نرسید، اما در آن همه تاریکی، شمعی پر از نور بود. آغازماجرا ایــنتقاضا­کــهآنحاکم­غارتگــررا­تحویل

«ســلطان محمــد خوارزمشــا­ه» بعد از او دهند و خســارت وارده را جبران کنند. اما آگاهــی از شــکلگیری قــدرت عظیمــی به بیخردی سلطان محمد خوارزمشاه باعث ریاست«چنگیزخان»درمنطقهمغو­لستان شــد تا نه تنها حاکم را تحویــل ندهد و رفع نمایندهای را برای تحقیق به آنجا فرســتاد خسارت نکند، بلکه این هیأت جدید را هم که نتیجه آن بستن معاهدهای دوستانه بین به قتل برســاند. مغوالن خشــمگین از این چنگیز خان و ســلطان محمد شــد. اما یک واقعه نخستین لشکرکشــی خود را در سال اشــتباه کــه ریشــه آن طمع و حــرص حاکم ۶۱۶ انجــام دادند و پس از آن در ســال ۶۲۶ منطقــه «اترار» بــود ایران را بــرای یک قرن هجــری قمری هجوم وحشــیانه خــود را به درگیــر فاجعــهای بزرگی کــرد. چنگیزخان ایران آغــاز کردند. این هجوم خونین منجر بعد از بستن معاهده هدایایی برای سلطان به اســتیای کامل قوم مغــول حدود بیش خوارزمشــا­ه به همراه ۰۵۴ بــازرگان که آنها از صد ســال در سراســر ایران شد، اگرچه در نیــز کاالهــای فــراوان و گرانبهایــ­ی داشــتند زمان فرمانروایی «هاگوخان» که حکومت روانــه دربــار ایران کــرد. این هیأت در شــهر منسجمی در ایران به نام ایلخانان تشکیل اتــرار بهخدمــت حاکم شــهر که دایی شــاه داد و ایــران تــا حــدودی بــه ســمت اصاح خوارزمشاه بود رسید. این حاکم که مجذوب امور و آبادانی رفت، اما نتیجه آن ویرانیها کاالهای گرانبها و اموال فراوان آن بازرگانان چیزی نبود که به سادگی آباد شود. شــده بود دستور داد آنها را به قتل رسانده و بعد از درگذشــت هاگوخان جانشینان اموالشانرا­تصاحبکنند. اوبــاقدرت­حکومتکردند­تاســال6۱7­که

یکــی از افــراد این حادثه که جان ســالم نوبــت به حکومت «ابوســعید بهادر خان» بــرده بــود، ماجــرا را به اطــاع چنگیز خان رســید. او هشــتمین ســلطان بود و بــا اینکه رســاند. بعد از شنیدن این خبر چنگیز خان بیست ســال تا 736 و زمان قیام سربداران هیأتی را به دربار خوارزمشــا­ه میفرســتد با حکومــت کــرد امــا چــون کاردانــی و لیاقت اســاف خــود را نداشــت، پــس از مرگــش متصرفات مغوالن تجزیه شــد و در نهایت هــم با روی کار آمــدن« تیمور لنگ» قدرت مغوالن در ایران به پایان رسید.

پــس از مــرگ ابوســعید بهــادر خــان جنگهــای داخلی به خاطر کســب قدرت بیــن ســران مغــول درگرفــت و در ایــن گیر و دار روســتاییا­ن و شهر نشینان از غارت و چپاول و تجاوز لشکریان و برخی از امیران فئودال سخت زیان دیدند. البته این جنگ و ســتیز قبل از مرگ ابوســعید بهــادر خان وجــود داشــت و بیوقفه در ســرزمین ایران و کشــورهای هــم مــرز آن در جریــان بــود و نتیجه آن بدتر شــدن هــر روز زندگی مردم بخصــوص طبقه روســتایی شــد کــه باعث ورودشان به عرصه مبارزه شد.

ابوسعید بهادرخان در زمان حیات خود که همزمــان با آخرین ســالهای حکومت ایلخانــان بــود، شــخصی را بــه حکومــت خراســان برگزیــده و «خواجــه عاءالدیــن محمــد هنــدو» را بهعنــوان وزیــر معرفــی کــرد. ایــن وزیــر در این زمان ســعی کــرد تا اندازهای وضع اقتصادی آن ناحیه را بهبود بخشــد و وصول مالیاتهایی را که از مردم خودســرانه میگرفتند متوقف کند. اما این اقدامات کافی نبود و همچنان ظلم و ستم صحرانشــین­ان مغول و ترک به رعایا ادامه داشت که بسیار بیرحم و متجاوز بودند.

در پــی ایــن حــوادث کــه نارضایتــی و ناخرســندی قشــرهای پایین مــردم چه در روســتا و چه در شــهر بشــدت افزایش یافته بود، واعظی از شــیوخ صوفیه به نام «شیخ خلیفــه» که از تمام شــیوخ خــود دل بریده بود و برای تبلیغ باورهایش به سبزوار آمده بود، در دل و جان مردم جای گرفت. شــهر ســبزوار و ناحیــه «بیهــق» واقــع در غــرب نیشابور که برای این تبلیغات برگزیده شده بود بهترین و مناســبتری­ن محل به شــمار میفــت چرا که روســتاییا­ن اطراف ســبزوار و طبقــات پایین مردم شــهری از شــیعیان راســخ و در نتیجــه مخالف قــدرت موجود بودنــد و از طرفی این منطقه یکــی از مراکز میهنپرستی در ایران آن زمان بود.

بهگفتــه مورخان شــیخ خلیفــه پس از ورود بــه ســبزوار در مســجد جامــع اقامــت کرد و با صدای بلند قرآن میخواند و وعظ میکرد و در نتیجه آن عده کثیری شــاگرد و مرید گرد او جمع شدند. چیزی نگذشت که اکثر روستاییان آن ناحیه مرید وی شدند. به گفته مورخین شیخ خلیفه تبلیغ «دنیاوی» میکرده است و مراد از این کلمه با توجه به تبلیغات پیروانش، تبلیغ مساوات عمومی و بیداری در برابر ســتم بوده اســت. تعالیم عقیدتــی شــیخ خلیفــه بــا اعتقاد رســمی حــکام، یعنی تســنن نمیخواند و از ســوی دیگــر تعالیــم وی موقعیــت اجتماعــی و سیاسی و حتی منافع اقتصادی حاکمان آن زمان را به خطر میانداخت.

باالخــره علمــای دربــاری که دســت در دســت حــکام داشــتند فتوایــی علیــه وی و واجب القتل بودنش صادر کردند. در نتیجه دشــمنان شیخ خلیفه تصمیم گرفتند او را پنهانی به قتل برسانند و روزی صبحگاهان که شاگردان شــیخ خلیفه به مسجد جامع آمدنــد مشــاهده کردند که استادشــان را به یکی از ســتونهای حیاط مســجد حلقآویز کردهانــد. شــکی نبــود کــه شــیخ را بــه قتل رســانیده بودند. ولــی اولیای محلی شــایع کرده بودند که او خودکشی کرده است.

بعــد از مــرگ شــیخ خلیفــه، یکــی از شــاگردان وی به نام «حســن جوری» که به درایــت و عقــل و قــدرت بر دیگــران برتری داشت به جانشــینی وی برگزیده شد. البته خود شــیخ خلیفه او را به جانشینی خویش برگزیــده بــود. شــیخ حســن جوری پــس از مرگشیخخود،شبانهبهنیش­ابورگریختو با جمعی از مریدان و شاگردانش به منظور تبلیغ و ترویج عقاید مذهبی و سیاسی خود بــه مســافرتها­ی زیادی رفــت، از ســبزوار گرفته تا بلــخ و هرات و حتی کرمان و عراق و چنانچــه پــس از مدتی توقــف و موعظه و تبلیغ در شهری شناخته میشد، پنهانی بار سفر میبست و راهی شهر دیگری میشد. این مســافرتها­ی تبلیغاتی سه سال طول کشید.

حســن جــوری تــاش خــود را کــرد تــا پیروانــش را بــا هــم متحــد کــرده و آنهــا را سازمان دهد، به روایت «حافظ ابرو»، «..هر کس که دعوت ایشــان قبول میکرد اسامی ایشــان (را) ثبــت میگردانیــ­د و میگفــت: حــاال وقــت اختفاســت و وعــده مــیداد که هرگاه اشارت شیخ شود و وقت ظهور گردد میبایــد کــه آلــت حــرب (جنگ) بــر خود راســت کــرده مســتعد(آماده) کارزار(نبرد) حق علیه باطل گردند.» از این سخنان کاماً میتــوان فهمیــد که هدف تبلیغات شــیخ خلیفــه و حســن جــوری دعــوت بــه خروج علیه ســران مغول و همراهــان آنان یعنی فرماندهان محلی بوده است.

طریقــت شــیخ حســن قلمرو وســیعی را فــرا گرفــت و عمــوم مــردم و بخصــوص پیشــهوران و تهیدستان شهری و روستاییان را با خود همراه کرد. در تاریخ نامهای معتبر و مســتند از شــیخ خطاب به یکی از امیران مغــول برجــای مانده اســت کــه وی در این نامــه شــهرها و نواحــی را که بازدیــد کرده و در آنها به تبلیــغ پرداخته را ذکر میکند. در واقع شــیخ در قلمرو وسیعی به سیر و سفر پرداخته و بیشــک تاشش این بوده که در تمام نقــاط به تبلیغ بپــردازد. او گذشــته از این جنبه ملی مبارزه خود با تشریح حقوق کشــاورزان و روســتاییا­ن، آنــان را نســبت به احقاق حقــوق خود دلیر میکرد و به جهاد با ســتمکاران تحریک مینمود اما پیوســته آنــان را از اقــدام نابجــا و نســنجیده برحذر میداشت.

امــا در نهایــت در زمانــی کــه شــیخ در خراســان بود، وی را به فرمان «ارغون شاه» دســتگیر و در دژی محبوس میکنند که در ایــن روز هفتــاد تن از درویشــانی کــه همراه شــیخ بودند بعد از مقاوتی سخت مجروح شــده و به تــوس عزیمت کردنــد. اما اتفاق مهمــی کــه باعث شــد قیــام «ســربداران» آغاز شــود و جمع عظیمی از پیروان شــیخ در نبــود او علیــه ظلــم و ســتم مغــوالن و حاکمان وابســته به آنها قیــام کنند، روایتی دیگری است. نکته قابل تأمل در این است که به گفته مورخین هیچ جای شک و تردید نیســت که این قیام به خــودی خود صورت گرفته و شــیخ حســن شخصاً شــتابی برای سرعت بخشــیدن و شــرکت در آن نداشته اســت و ظاهــراً علت رفتار وی ایــن بوده که هدایت این قیام بافاصله به دست کسانی که مورد اعتماد شیخ نبودند یعنی مالکین افتاد و در نهایت هم این اشــخاص با شیخ و طریقــت او دشــمنی کردنــد و او را به قتل رســاندند. مورخان علت خودداری شیخ را ذکر نمیکنند اما شــیخ در آن نامه مســتند آنطور که آمده اســت مایل بــه قیام نبوده و برای صلح و ســازش میکوشــیده اســت، یا شاید شیخ میخواست در ناحیه دیگر در رأس نهضتی وسیعتر قرار گیرد یا شاید هم در انتظار چنین جنبشی نبود تا با امیر ارغون شاه باب مذاکره و مکاتبه را بگشاید تا وی را به میانه روی و گذشت وا دارد.

در کتــاب «مجمــل فصیحــی» دربــاره واقعه روســتای «باشتین» که منجر به آغاز قیام ســربداران شــد، آمــده اســت: «...پنج ایلچــی مغــول در خانــه حســین حمــزه و حســن حمزه از مردم قریه باشتین اقامت کردند و از ایشان شراب و شاهد طلبیدند. و بر خواستهشــا­ن سماجت کرده و یکدندگی نمودنــد و بیحرمتــی را بــه اوج رســاندند؛ یکی از این دو برادر برایشــان قدری شــراب آورد، وقتی که ایلچیان مست شدند، شاهد طلبیدند و کار رســوایی را به جایی کشاندند که زنان ایشــان را خواستند. دو برادر گفتند: دیگر تحمل این ننگ را نداریم، بگذار سر ما بر دار رود و شمشــیر از نیام برکشــیدند و هر پنج مغول را به هاکت رســاندند و از خانه بیرون رفتند و گفتند: «ما سربه دار میدهیم و ننــگ نمیپذیریم» و بهایــن ترتیب قیام آغاز شد.

در واقــع دلیــل اصلی وصل شــدن این قیام به شــیح حســن جوری حضور پیروان و مریدان شــیخ در حمایت از این قیام بود. بنا بر گفتــه حافظ ابرو: «...درقریه باشــتین از نواحی بیهق...اکثر اهالــی آن قریه، مرید شیخ حسن (جوری) گشته بودند...»

مــردم این منطقه کــه از مدتها پیش، بــرای خــروج و قیــام آمــاده بودنــد بــا ایــن اتفاق بهانــهای یافتند برای آغــاز مبارزهای که آرزوی آن را داشــتند. در این هنگام یکی از فرزنــدان مالــکان محلــی که به قــدرت و نیرومندی معروف بود به نام «عبدالرزاق» وارد باشــتین میشــود و حضــورش بــا ایلچــیای که از جانب وزیر خراســان یعنی «خواجــه محمد هندو» برای بردن حســن حمزه و حســین حمزه آمده بود، مصادف میشــود. عبدالــرزا­ق زمانــی کــه متوجــه ماجرا میشود در حمایت از آن دو برادر به ایلچیهــا میگوید: بــه خواجه بگو ایلچیان رسوایی کردهاند و مقتول شدهاند.

وزیر خراســان بعــد از شــنیدن این خبر صد نفر از سپاهیان خود را به سمت باشتین میفرســتد تا بــاز آن دو بــرادر را دســتگیر و مجــازات کنند، در این میان قیامکنندگا­ن از عبدالــرزا­ق که بهخاطر نیروی جســمانی و شجاعتش مشهور بود کمک خواسته و او را به سرداری خویش برگزیدند و در نهایت با رهبری این مرد با شــعار و نام سربداران در مقابل ســپاهیان ایستادند و آنها را شکست دادند. البته در این باره که چرا نام این قیام معروف به سربداران شده است روایتهای دیگری هم توسط مورخین نقل شده است که هر کدام جداگانه قابل بررســی است. اما آنچه که معلوم اســت این قیــام به رهبری عبدالــرزا­ق و حضــور تعــداد بســیاری از روســتاییا­ن که عــدهای از آنها تحت تعلیم تفکــرات و اعتقــادات شــیخ حســن جوری بودند بــه راه افتــاد و سرنوشــت جدیدی را برای مردم این منطقه آغاز کرد که تأثیر آن تمام ایران را فرا گرفت.

در آغــاز کار، ســربداران بــر ضــد مالکان و حاکمــان بزرگ مغول یا هواداران ایشــان به جنگ نامنظم میپرداختنـ­ـد. در والیت بیهق دیگر کسی نبود که در برابر سربداران پایداری کند و ســردار قشــون ســبزوار بدون مقاومت تســلیم سربداران شــد. سبزوار دژ محکمی داشــت که مرکز ســتاد ســربداران و پایتخــت دولــت تــازه تأســیس آنها شــد. عبدالرزاق نیز خود را امیر نامید و بر مســند حکومــت تکیــه زد خطبــه و ســکه بــه نــام خویشفرمود.

شــیخ حســن جــوری در ایــن روزهــا در زندان به سر میبرد و تنها مریدانش در این نبردهــا همراه قیامکننــد­گان بودند تا اینکه یک ســال بعد از قیام در ســال ۸37 در پی نزاع پیش آمده بین عبدالــرزا­ق و برادرش «وجیهالدین مسعود» عبدالرزاق به دست بــرادر به قتل رســید و رهبری ســربداران به دســت وجیهالدین مسعود رســید. در آغاز رهبری مســعود جنگ ســختی بین امیران خراســان و ســربداران پیش آمــد که نتیجه آن شکســت مغــوالن و ورود پیروزمندان­ــه ســربداران بــه نیشــابور شــد. وجیهالدیــ­ن مســعود هم بــرای جلب توجه روســتاییا­ن ۰۰۰۲۱ نفــر از ایشــان را وارد دســتههای لشــکری کرده و بــه (آنان) مســتمری دائم و علوفــه (جهــت احشامشــان) داد. ایــن نکته قابل تأمل اســت که ایــن امیر به یاری روســتاییا­ن به قــدرت رســیده بــود و ناگزیر بایــد میزان خراج و مالیاتی که کمر مردم را شکسته بود، کاهش دهد.

برخاف میل وجیهالدین مسعود، بعد از ایــن پیــروزی او ناگزیر شــد شــیخ حســن جــوری را کــه در دژ محبــوس بــود آزاد کند. مسعود ظاهراً به شیخ حسن بسیار احترام میگذاشــت، حتی در مسجد جامع سبزوار ضمــن خطبــه، نام شــیخ را نخســت و نام وجیهالدین را بعد از وی میآوردند. در واقع در دولت سربداران دو رئیس وجود داشت، یکی روحانی یعنی شــیخ حســن و دیگری سیاسییعنیس­لطانوجیهال­دینمسعود.

در آغاز شیخ حسن جوری و وجیهالدین مســعود متفقــاً کار میکردنــد اما بــهزودی چنانچه انتظار میرفت بین ایشان اختاف نظر پیدا شــد و بدیــن طریــق دو جریان در میــان ســربداران پدید آمــد و در ایــن میان اختافات داخلی سربداران از نظر دشمنان آنها پوشــیده نماند. اما این اختافات هنوز مانع از آن نمیشد که مشترکاً عمل نکنند. «طوغــای تیمورخــان» آخریــن ایلخــان مغول، ایلچی نزد شیخ حسن و وجیهالدین مســعود فرســتاد و تکلیــف کــرد که ســر به اطاعــت وی نهنــد ولی آنها قبــول نکردند، در نتیجه طوغای با سپاهی از صحرانشینان مغــول راهــی جنــگ بــا ســربداران شــد و شــیخ حســن و امیر مســعود نیز با سه هزار و هفتصــد تــن به طــرف مازنــدران حرکت کردنــد و نتیجــه این جنــگ پیــروزی کامل سربداران بود.

پــس از ایــن فتــح بــزرگ ســربداران کوشیدند تا قدرت خود را در سراسر خراسان گســترش دهند. از طرفی بــا توجه به اینکه پیروان اصلــی این قیام عامه مــردم بودند و آنها هم چشــم انتظار برپایی حق بودند، شیخ حســن و مســعود ناچار میبایست با بزرگترین امیر فئودال خراسان در هرات هم وارد جنگ شوند، جنگی که نتیجه آن باعث پیش آمــدن وقایعی مهــم در جریان قیام سربداران شد.

سربداران لشکری مرکب از ده هزار مرد جنگــی گردآوردنــ­د، هنگام کارزار، نخســت کفه پیــروزی بــه ســوی ســربداران متمایل شــد؛ امــا اتفاقی عجیــب و نابهنگام نتیجه جنگ را تغییر داد چرا که ناگهان بهدســتور وجیهالدین مسعود، شیخ حسن جوری به دست یکی از سربداران به قتل رسید. مرگ شــیخ ســبب وحشــت و هراس ســربداران شــد و صفــوف آنها بر هم ریخــت و منهزم شــدند. عــدهای از ایشــان به اســارت ملک هــرات درآمدنــد و امیــر هــرات امر کــرد که تمام اسیران که تعداد آنها به چهار هزار نفر میرسید را بجز «ابن یمین» شاعر معروف سربداران به قتل رساندند.

وجیهالدیــ­ن مســعود بــا وجود بــه قتل رســاندن شــیخ حســن بــاز بــا قــدرت بــه فرمانروایی سربداران باقی ماند. تا اینکه در پایــان دوران فرمانروایی خود بــه مازندران لشکر کشید و آمل شــهر عمده مازندران را گرفت، اما در نهایت به دست یکی از امیران آن منطقه گرفتار و به قتل رســید. حکومت ســربداران حدود پنجاه ســال ادامه یافت و آخرین آنها بــه نام «خواجه علی موید» به «امیر تیمور گورکانی» که حمات خود را به ایران آغاز کرده بود پیوســت و در نهایت به ســال ۸۸7 در یکی از جنگها، تیمور کشته شد و سلسله سربداران منقرض شد.

جریــان تاریخــی ســربداران همــراه بــا وقایع و اتفاقات بسیاری است که پرداختن بــه آن بحثــی طوالنــی میطلبد. امــا آنچه کــه میتــوان از مطالعه این قیــام که منجر بــه شــکلگیری حکومتــی محلــی در ایران همراه بــا آبادانــی قابل توجهی نســبت به خرابیهــای مغوالن شــد، حضــور مردمی اســت کــه بیــش از یک قــرن زیر بــار ظلم و ســتمی بودند که هــر روز را به امید تغییری بــه جهــت بهبــودی وضعیــت خود شــب میکردنــد و با حضور شــیخی عابد در یک مســجد در شــرق ایــران به خــود آمــده و با قیامی همراه شدند که پیروان آن هم قسم شــده بودنــد: «اگر توفیــق یابیــم رفع ظلم کنیم و اال ســر خــود را بر دار خواهیم کرد که دیگر تحمل ظلم نداریم.»

 ??  ?? پیکره چنگیزخان مغول
پیکره چنگیزخان مغول
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran