گردشگاهزیبایبدبختی
کوچه به کوچه در پی آسیبهای اجتماعی «بومهن»
نمیبرم. میخوای من رو با خودت ببری؟ - نه ببری! مهنـــاز رو چـــی؟ اون رو حتمـــاً میخوای با خودت - نه مهناز رو هم نمیبرم. اینها ســـؤالهایی اســـت کـــه میثم دو ســـال و نیمه بـــا آن لحن بچـــه گانهاش از مـــن میپرســـد. تقریباً از هرکســـی که بـــه خانهشـــان میآید، همین ســـؤالها را میپرســـد. مـــددکار همراهم توضیح میدهد آنقدر بچه را با خودشـــان برای گدایـــی بردهانـــد کـــه دائم فکـــر میکند هرکـــس بـــه خانهشـــان میآیـــد موقع رفتـــن آنهـــا را هم میبـــرد گدایی. برای یک روز ســـخت، گرسنه و تشـــنه البد. از چیزهایی میترســـد که حتی هیچکدام از مـــا نمیتوانیـــم تصـــورش را بکنیم. ترسهای یک کودک دو ســـاله. کودکی که دو ماه اســـت، مادر 22 سالهاش را با خودکشی از دســـت داده؛ درست جلوی چشمانش.
از میثم میپرســـم دلت نمیخواهد بـــا مـــن بیایی برویـــم گـــردش؟ صورت کوچکـــش را درهـــم میکنـــد: «نـــه من فقط دوســـت دارم، تـــوی خونه بمونم و بـــازی کنم.» میثـــم را در یکی از محالت حاشـــیهای «بومهن» میبینـــم. با اینکه دو ســـاله و نیمـــه اســـت خـــوب حـــرف میزند. زیر آفتاب کم رمق اردیبهشـــت مـــاه توی یک فرغون که بـــا تور و بالش و عروســـک تزئین شده نشســـته؛ کالسکه دســـت سازشان. خواهر 4 ســـالهاش دور و بـــرش میچرخد. گاهی مثل یک مادر بـــه او سرکشـــی میکند و بقیـــه وقتش را هم صرف شستن ظرفهایی میکند که میگوید ظرفهای مادرش مهساست. کاســـه و بشـــقابهای چینـــی را زیـــر آب میبرد، میســـابد و میگویـــد اینها برای مامانم است.
هر دو این روزها پیش مادربزرگشـــان زندگـــی میکنند، دریک اتـــاق کوچک و بهم ریختـــه. گوشـــه و کنار اتـــاق، ظرف و لباس ریخته. همه جا آشـــفته اســـت. زن ضجـــه میزنـــد و از مـــرگ دخترش میگوید. دختری که 12 ســـالگی شـــوهر داد و 22 ســـالگی به خاک ســـپرد: «وای وای از دست رفت. نمیدونی برای اینکه بچه اولش دختر بود، چه بالیی ســـرش آوردنـــد. آنقـــدر که بچهام بـــا بیل کوبید توی شـــکم خودش که کارش رســـید به بیمارســـتان. آخرش هم عاقبتمان شد این. این دو تا را برای من گذاشت و رفت. میثم، مهناز بیایید داستان مرگ مامان مهسا رو برای خاله بگین؟»
از زن میخواهـــم بچههـــا را رهـــا کنـــد از گفتـــن ایـــن داســـتان دردنـــاک. میگوید:«همـــه چیـــز جلـــوی چشـــم خودشـــون اتفـــاق افتـــاد. هـــر روز چنـــد بارتعریفـــش میکنند...» مهناز4 ســـاله از راه میرســـد: «االن عکـــس مامانم رو نشـــونتون میدم تـــا دق کنین!» عکس چهـــره جـــوان مهســـا را قابـــی آبی رنگ دربرگرفته. کودک چنان چسبیده به قاب عکس و خیره شـــده به نـــگاه مادرش که به سختی قاب عکس را نشانم میدهد. چند ثانیهای به لبخند مهسا زل میزنم. شناسنامهاش را هم میآورند. شناسنامه پاره پوره زنی که قبل ازعید نوروز امسال به زندگـــیاش پایان داد؛ که خســـته بود از زندگی با همســـری معتـــاد، که باعث اعتیادش او بود، که زندگی خودش و دو بچهاش را سیاه کرده بود.
مـــادر مهســـا پراکنده حـــرف میزند. میگوید دختر دیگـــرش را هم درهمین ســـن و سال شوهر داده و او اآلن در خاک ســـفید زندگی میکند و شوهری دارد که خدا نصیب کسی نکند. حتی نمیگذارد با آنها تماس بگیرد. لب میگزد که مبادا این دختر هم به سرنوشـــت مهســـایش دچار شـــود... میگوید دختـــر با خوردن قـــرص بـــه زندگـــیاش پایـــان داده. روز قبل از مرگش او را دیـــده بود: «وای وای که چقدر آن روز قشـــنگ شده بود. گفتم مامـــان میدونـــی از کی غـــذا نخوردم؟ دلم برنـــج و مرغ میخـــواد. هوس غذا کردم. بچـــهام رفت برنـــج آورد، برنج و مرغ برایم درســـت کرد. فـــرداش وقتی آمـــد، نفهمیدم چرا آنقـــدر حالش بده. خرخـــر میکـــرد و چشـــماش کج شـــده بود...» مهناز میان حرفهایمان میدود: «مامانم مرد. خودش را کشت...» احمد 10 ســـاله برادر مهسا بقیه داستان تلخ را برایم تکمیل میکند ســـه بچـــه دائم از مرگ ســـخن میگویند... عروسکی روی دیوار چســـباندهاند. مهســـا بـــه بچهها و مادرش ســـپرده هر وقت دلشـــان تنگ شد، به این عروسک نگاه کنند. عروسکی که معتقد بود به قشنگی خود اوست.
دوباره بـــه حیاط خانه پـــا میگذارم. عروســـک پلنگ صورتـــی را میبینم که بچههـــا از درختـــی آویزانـــش کردهانـــد. پلنگ را دار زدهاند. بچهها حاال به خاطر گرفتن چند آبنبات سر هم داد میزنند، موهای هم را میکشـــند، جیغ میزنند. میثـــم دو ســـال و نیمه بـــه مادربزرگش حمله میکند. موهای سرش را میکشد. لگدش میزند... مادربـــزرگ به ما نگاه میکنـــد: «وای کـــه با این یتیـــم ماندهها چه کنم؟» پدر بچهها معتاد اســـت و اگر هم گاه گاهی ســـراغی از بچهها میگیرد برای این اســـت که آنها را به گدایی ببرد. مادر مهسا اعتمادی به او ندارد همان که زندگی دخترش را به آتش کشید.عاقبت بچهها چه خواهد شد؟»
مـــددکار همراهـــم برایـــم توضیـــح میدهـــد کـــه چطـــور بومهـــن از توابـــع شهرســـتان پردیـــس در 50 کیلومتـــری تهران جایی اســـت کـــه انـــگار فراموش شـــده. متعجب اســـت که چرا کسی این همـــه آســـیب اجتماعی را در این شـــهر کوچـــک نمیبینـــد. نمیخواهـــد ببیند. این شـــهر شـــده محـــل عبور مســـافران خوشـــحالی کـــه از آن میگذرنـــد و بـــه نظرشـــان ییـــالق خـــوش آب و هوایـــی میآید. شـــهری تاریخی که حاال پر است از محالت حاشـــیهای و فقـــر و اعتیاد در آن بیداد میکند. کودکان بیشناسنامه، کـــودکان معتـــاد، ازدواج کـــودکان کـــه نتیجهاش زندگی مهســـا ومهساهاست. او که در 12 ســـالگی لباس سفید عروسی پوشید و در 22 سالگی کفن سفید.
از خیابانهـــای بومهـــن میگذریـــم. دیوارهـــای رنگی ســـمت راســـت یکی از گذرگاههای اصلی بومهن نظرم را جلب میکند. دیوارها یکـــی در میان نارنجی، قرمز و زرد شدهاند. میگویند شهرداری برای زیباسازی محیط این طرح را داده. محله «تپه عبدوس» یـــا همان خیابان ســـبزواری. محلههای حاشیهای بومهن امـــا در ســـمت مقابلمـــان قـــرار گرفته. محله «غربـــت» در انتهای بلوار چمران و «اوزون تپـــه» در ســـمت دیگرش. نام محلـــه غربت برایـــم آشناســـت، همان محلـــهای که علی نوزاد معتـــاد را در آن پیدا کردند. بچه از شـــدت درد و خماری ناله میکرد که داوطلبان جمعیت امام علی نجاتش دادند. علی درمان شد و اآلن دو سال و نیمه است و در بهزیستی زندگی میکنـــد. اما علی، رؤیـــا، میثم و مهنازهای زیادی درهمین حاشـــیهها یا در خطـــر اعتیادند یـــا از خماری به خود میپیچند. بیشـــتر خانههای محله روی بلندی بنا شـــدهاند. یکی از آلونکها که یک اتـــاق 12 متری اســـت محل زندگی خانوادهای است که از فروش ضایعات و زباله، روزگار میگذراند.
جلوی در ورودی پر اســــت از آشغال. چند اردک رهــــا در زبالههــــا میچرخند. زن هــــر روز بــــا وانت زباله جمــــع میکند. مرد چند ســــالی اســــت تصادف کــــرده و خانهنشــــین شــــده. کنار اتــــاق چمباتمه نشسته؛ خمیده، مچاله، زرد و زار. میگوید ماهــــی 500 هــــزار تومــــان به شــــهرداری میدهد تــــا اجازه دهنــــد ضایعات جمع کنند. به قول زن کد میدهند که کارشــــان را قانونی کنند. اما درآمدشان از روزی 20 30- هزار تومان بیشــــتر نمیشود، گاهی هم از آن کمتر. بیشتر زبالهها را از رودهن جمعآوری میکنند.
در گوشـــهای از اتـــاق وســـایل خانه را با کارتـــن روی هـــم چیدهانـــد؛ جهیزیه دخترشـــان نـــگار. نـــگار 14 ســـاله که دو ســـال اســـت به عقد پســـر یکـــی از اقوام نزدیکشـــان درآمـــده. نمیدانـــم چرا تـــا اســـم ازدواج در ایـــن ســـن و ســـال را میشنوم چهره مهســـا جلوی چشمانم ســـبز میشـــود، در آن قاب آبی با لبخند محزونـــش. رو بـــه زن میپرســـم چـــرا دختـــرت را در این ســـن و ســـال شـــوهر دادی که به جای زن، مرد خانه پاســـخم را میدهد:
«دامـــاد هـــم بدبخت ســـن و ســـالی ندارد.71 ســـاله اســـت. من هـــم راضی نبودم اما امان از این فامیل ما. میگویند، دختر 15 - 61ســـاله دیگه پالسیده. همه توی این سن بچه دارند.»
زن هم کالفه است. برای اینکه دختر عقد کردهاش را به شهر دیگری فرستاده و فامیـــل داماد مدام گالیـــه میکنند که چـــرا دختربچه خانهداری بلد نیســـت و چرا بلد نیست غذا بپزد و یکسره اذیتش میکننـــد. زن در جوابشـــان میگوید که دختـــرش تـــا همیـــن چند وقـــت پیش عروســـک بازی میکرده. کالس ششـــم بوده وعاشـــق درس و مشقش. خودش 29 ساله است و قسم میخورد که دختر دیگرش را تا 20 سالگی شوهر ندهد.
از وضعیت آب و برق محله هم گالیه دارند. آب و برقی که به قول زن قاچاقی است: «ما حموم هم نداریم. نمیدونی با چه مصیبتی زمینش را خریدیم و این اتاق را ســـاختیم. نمیتونستیم مدام از اینجا بـــه آنجا بریم و مســـتأجری کنیم، دیگـــه نمیشـــد. گاز هـــم کـــه نداریم و زمستونها خودش مصیبتی یه.»
انتهای مســـیر خانهشـــان چنـــد اتاق ســـوله ماننـــد میبینـــی که چهار ســـگ مقابل شـــان بسته شـــده. ســـگها چنان پـــارس میکننـــد و باال و پاییـــن میپرند که پای هر آدم شـــجاعی را هم سســـت میکنـــد. یک زن و ســـه فرزنـــدش آنجا زندگی میکنند. آشپزخانه شیشه مرد یا همدســـتانش چندی پیش لو رفته. مرد زندانـــی اســـت و حاال زن و ســـه بچهاش تنها ماندهاند. بچهها هیچکدام مدرسه نمیرونـــد. کوچکتریـــن بچه یک ســـال و نیم بیشـــتر نـــدارد. مـــددکار همراهم میگویـــد وضعیت این ســـه بچـــه و زن واقعـــاً نگـــران کننـــده اســـت و ممکـــن اســـت بچهها هم مواد فروشی کنند. زن مینالد: «چه کنم؟ پایم را از خانه بیرون نمیگـــذارم. همیـــن ســـگها مراقبند. اصالً گل بگیرنـــد زندگی را که مرد باالی ســـرش نباشـــه. هفتهای یک بار میریم مالقاتش.»
زن از مدرســـههای محلـــه هم گالیه دارد؛ اینکه معلمها با بچهها بدرفتاری میکنند و با خشونت بچهها را نسبت به تحصیل دلســـرد میکنند. صدای پارس ســـگها دوبـــاره مرا بـــه خود مـــیآورد. بچهها تقریبـــاً از محدوده تعیین شـــده خودشان پا بیرون نمیگذارند.
خانه دیگـــری که بـــه آن میرویم بر یک بلندی قرار گرفته. اتاقکی دود گرفته پـــر از آدم و مادربزرگـــی کـــه از چند بچه نگهـــداری میکند. مردهـــا اعتیاد دارند. زنها از شـــوهران پر از خشونتشان جدا شـــدهاند و بچهها رها و بدون شناسنامه در این آلونک بدون هیچ امکانی زندگی میکنند. دختـــر بچه دلـــش میخواهد مدرســـه بـــرود امـــا شناســـنامه نـــدارد. مادرش هم بیشناســـنامه اســـت و عقد رسمی نشده. پســـر بچه هفت ساله هم بیشناســـنامه. مادربـــزرگ آنهـــا را زیـــر ســـقفی جمـــع کـــرده و بچهها بـــا جمع کـــردن زبالـــه و تکـــدی گـــری ...و روزگار میگذرانند. بچههـــای بیپناه از صبح تا شب در خیابانها سرگردانند. حاال همه اعضـــای خانواده بـــا داد و فریـــاد حرف میزنند. مادری آمده پســـرکش را ببیند. شوهرســـابق زن از راه میرســـد و جیغ و فریـــاد راه میانـــدازد کـــه زن حق دیدن بچهاش را ندارد. مردی که خودش بارها با افتخار میگوید سه زن دارد، میانهداری میکنـــد. از زن اول و دومش میگوید که در تهران ساکنند واعتیاد دارند. زن سوم همراه اوست. اوهم اعتیاد دارد و امیدوار است مرد باالخره زنهای اول و دومش را رها کند و با او زندگی کند. خیره به دعوا و مرافعهشـــان نگاه میکنیـــم. بچههای بیگناه هم مجبورند به این حرفها گوش دهنـــد. صداها درهم میپیچـــد، بلندتر میشـــود، دیگرهیچ صدایی نمیشنوم. درســـت مثل صحنـــه یک نمایشـــنامه تراژیک باورنکردنی.
بـــه محلـــهای بـــا دیوارهـــای رنگـــی برمیگردیـــم، محلـــهای آرام و با بافت ســـنتی. البـــد همـــان تصویری کـــه باید ازهمه محالت بومهن در ذهن داشـــت امـــا واقعیـــت چیـــزی دیگـــری اســـت. واقعیتی زیر الیههای زیرین شهر.