Iran Newspaper

روزهای سختی که در ایالم شروع شد

-

مــن هیچ وقت بچه درسخوانی نبــودم. در واقع درس خواندن برایم انگار از کفر ابلیس هم بدتر بود. کابوس من در مدرســه یادگرفتن جدول ضرب بود. هر کاری میکردم نمیتوانستم حتی آن را حفظ کنم. بچه کم هوش و حواسی نبودم اما نمیدانم چرا به درس و مدرسه که میرسید کمیتم لنگ میشد. بر سر یادگرفتن جدول ضرب کلی از معلم کتک خورده بودم. هر وقت که سؤال میکرد و من نمیتوانســ­تم جواب درســت بدهم عالوه بر یک کتک مفصل، کفشهــای معلم را هم بهعنوان تنبیه واکس میزدم. بچهها هم ســر همین موضوع کلی مسخرهام میکردند. یک روز که حسابی کالفه شده بودم واکس را شل کردم و داخل کفشهای معلم ریختم. معلم بیچاره تا ظهر نتوانست کفشهایش را بپوشــد. مدرسه که تعطیل شد بسرعت فرار کردم که مثالً گیر نیفتم. نمیدانستم فردایی هم هست. فردا صبح که به مدرسه رفتم از زنگ اول تا زنگ آخر کتک خوردم، بعد هم تا یک هفته توالتهای کانون را شستم. سال 53 بود که گفتند کانون را میخواهند به مرکز ترک اعتیاد تبدیل کنند یا باید همه از آنجا بروند یا به مرکز دیگری منتقل بشــوند. پیرمردها و پیرزنها و زنها و دخترها را به جای دیگری فرســتادند. پســرهای جوان و بزرگتر را هم بیرون کردند. بچههایی را که خانواده هایشان میتوانستند با خودشان بردند. ماند یک عده بچه که یا کســی را نداشــتند یا خانواده هایشــان نمیتوانســ­تند آنها را به خانه ببرند. نمیدانم چند نفر بودیم اما یک روز بعد از ظهر بود که ما از همه جا ماندهها و راندهها را ســوار چند دســتگاه اتوبوس کردند و فردای آن روز از کانون کارآموزی در شــهر ایالم ســر در آوردیم. دو ســاعتی زیر آفتاب منتظر ماندیم تا مدیر کانون که مهندس جوانی بود، آمد و برایمان سخنرانی کرد و قوانین آنجا را توضیح داد که البته بیشــتر خط و نشــان بود که اگر خطا و خالفی از کسی سر بزند فلک میشود و زندان میرود و تنبیه و از این حرف ها. صحبتهای او که تمام شد به ناهارخوری رفتیم و برای نمیدانم صبحانه یا ناهار نان و پنیر و چای خوردیم. کانون ایالم متشــکل از سه دستگاه ساختمان بود که در هر ســاختمان دو خوابگاه بود. ظرفیت هر خوابگاه هم شــصت نفر بود. مرا به خوابگاه شماره سه در ساختمان دوم فرستادند.

روزهای ســخت زندگی در ایالم شــروع شــد. صدها کیلومتر دور از مادرم، ســن و سال کم، غذای نامناســب و کم خیلی حال خوشی برایم نمیگذاشت اما روزها میگذشــتند، اگرچه با تلخی. در ایالم مدرســه بیــرون از کانون بود و بچههای مدرســهای باید راه کانون تا مدرســه را پیاده میرفتند. من آن موقع کالس پنجم بودم و معلمی داشــتم به اســم آقای گرامی. اهل تهران بود که ساکن ایالم شده بود. آقای گرامی دستهای سنگینی داشت. چندین مرتبه به خاطر انجام ندادن تکالیف و درس نخواندن از او سیلی خورده بودم. راستش از بس کتک خورده بودم اصالً عالقهای به رفتن به آن مدرسه نداشتم، درسم هم که خوب نبود و قوز باالی قوز بود. بین راه مدرســه یک کشــتارگاه­ی بود که گاهــی بعد از مدرســه بــا بعضی از بچهها بــه آنجا میرفتیم و جگــر خراب یا جگر ســفید که خیلی طرفدار نداشــت میگرفتیم و کباب میکردیم و دلی از عزا در میآوردیم. نمیدانم آقای گرامی از کجا متوجه این ماجرا شده بود که یک روز پشــت سر ما راه افتاده بود و وسط کباب کردن جگرها رسیده بود. هم کتــک مفصلــی به ما زد و هــم جگرها را از ما گرفت و خودش خورد. راســتش نفهمیدیم چرا این کار را کرد.

کالس پنجم امتحان نهایی داشــتیم. من آن ســال به غیــر از علوم از بقیه درسها تجدید شدم. بعد از آن دیگر اجازه ندادند من به مدرسه بروم. مدتی در کانون به حال خودم بودم. روز و شب را به بیکاری میگذراندم. حوصلهام خیلی سر رفته بود. کانون کارگاههای مختلفی داشت. یک روز به کارگاه نجاری رفتم و آنقدر التماس و اصرار کردم تا قبول کردند آنجا مشــغول به کار بشوم و نجــاری یاد بگیرم. مربــی کارگاه آقای محمدی بود. خدا خیرش بدهد، آدم شــریفی بود و او بود که کمکم کرد تا توانســتم رضایت بقیه را هم جلب کنم و کار در نجاری را شروع کنم. اوایل کارم تمیز کردن کارگاه و جا به جا کردن لوازم و وسایل بود. چند ماهی طول کشید تا اجازه پیدا کردم چوب بریدن و اره کشی را یــاد بگیــرم. بعد از آن کم کم کارهای دیگر نجاری را فرا گرفتم. اســتعدادم در این کار خوب بود. مدت زیادی نگذشــته بود که توانســتم با چوب گردو یک قاب عکس شــیک درســت کنم. یکــی از روزهایی که مدیر کانــون برای بازدید از کارگاه مــا آمــده بود قاب عکســی را که ســاخته بودم دید. انــگار خیلی از آن خوشــش آمده بود که آن را برد وعکســی از شاه را در آن گذاشت و قاب عکس را به دیوار زد. من خیلی خوشــحال بودم که نخستین کار دستیام مورد توجه قرار گرفته است.

در کارگاه بــه مــا حقــوق هــم میدادنــد. حقــوق بــا روزی پنج ریال شــروع میشد و هر چه سابقه و تجربه ات بیشتر میشد حقوقت هم باالتر میرفت. بیشــترین حقــوق روزی پنجاه ریال بود که به کارگرهــای حرفهایتر میدادند. بعــد از مدتــی مــن باالتریــن حقــوق کــه همــان روزی پنجــاه ریال میشــد را میگرفتــم. درآمــد ماهانهام 150 تومان بود. از ایــن مبلغ پنجاه تومانش را به خودمان میدادند و یکصد تومانش را مثالً پیش معاون مدیر کانون برایمان بهعنوان پسانداز نگه میداشتند. آقای معاون سرهنگ بازنشسته ارتش بود. مــا که هیچ وقــت رنگ آن پس اندازهــا را ندیدیم. فکر کنــم آن آقای معاون پولی که از ما بچهها نصیبش میشد از حقوق خودش بیشتر بود. بگذریم.

مــادرم دو بــار در ســال بــرای دیدنــم از کرج به ایــالم میآمد. بــرای او این دوری راه خیلی سخت بود و البته برای من که به زحمت دوازده سالم میشد سختتر هم بود. حال و روز خوشی نداشتم و یادم میآید گاهی همان مرض شــب ادراری دوبــاره یقهام را میگرفت. یکــی از دفعاتی که دچار آن بدبختی شدم شب سرد زمستان بود. سرما هم خورده بودم. بلند شدم و از ترس اینکه کسی بفهمد و مورد مؤاخذه و تنبیه قرار بگیرم تشکم را نزدیک بخاری نفتی که در آسایشــگاه داشتیم بردم. لباسهایم را هم در آوردم و کنار بخاری پهن کردم که خشک بشود. خودم لخت زیر پتو رفتم و کنار بخاری چمباتمه زدم. نفت بخاری را زیاد کرده بودم که تشــک و لباسها زودتر خشک بشوند. میان خواب و بیداری به بخاری خوردم و چند جای بدنم ســوخت. آن شــب از درد دیگر خوابم نبرد.یک مربی در کانون ایالم داشتیم که هیکل ورزیدهای داشت و همــه او را «عبــاس کلفــت» صدا میکردنــد. یکی از دفعاتی که دچار شــب ادراری شــدم عباس کلفت فهمید و بیانصــاف بدجور تنبیهم کرد. صبح که دید تشــکم خیس اســت مرا به تختم بســت و یک بلوک ســیمانی بزرگ هم روی ســینهام گذاشــت. تا ظهر از درد گریه کردم. آقــای محمدی مربی کارگاه نجاری وســاطت کرد تا عباس کلفت رضایت داد و رهایم کرد، اما تا ده روز از درد قفسه سینه به سختی نفس میکشیدم. روزگار بدی بود.

 ??  ?? مصطفی اردیبهشت نفر اول از راست
مصطفی اردیبهشت نفر اول از راست

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran