Iran Newspaper

بزرگمرد کوچکی که سرباز امام شد

گفتوگوباآز­اده«مهدیطحانیا­ن»راویکتاب«سربازکوچکا­مام»

- مرتضی ویسی روزنامه نگار

زندگی انســانهای بزرگ همیشــه داســتانها­ی پیچیــده دارد. برخــی از آنها آنقدر زندگی غیرقابل باوری دارند که گاهی شکل افسانه میشود. یکی از این انســانهای بزرگ روزگار ما مهدی طحانیان اســت. ایــن را از زندگی پر فراز و نشــیب و پر ماجرای او میتوان پی بــرد. او بزرگ قهرمــان کوچکی بود که در ســن 13 سالگی پا به میدان جبهههای جنگ گذاشت. همین اتفاق میتواند وجه تمایز او با همه هم ســن و ســالهای دوران خود باشد اما این همه ماجرا نیســت اینکه 9 ســال حبس و اســارت را تحمل کنی بدون اینکه دشمن حتی یکبــار از او امتیــاز بگیرد مســأله غیرقابل باوری اســت که وی بــه تفصیل این مســائل را در کتاب خاطرات خود با عنوان «ســرباز کوچک امام» بازگو کرده اســت. این کتاب که اخیراً از رهبــر معظم انقالب تقریظ و تأکید یافته اســت بهانــه خوبی به ما داد تا گفتوگویی را با او ترتیب دهیم تا بیشــتر درباره این کتاب و خاطــرات مهدی طحانیان بدانیم. از جملــه اتفاقات جالب توجه در خاطرات ایشــان مجبورکردن خبرنگار جنگی در زندانهای بعثی به رعایت حجاب است که این رفتار در نوع خود بینظیر است. ■ آقای طحانیان، حضور شما در جبهه با ســن و ســالی کم بــرای برخی ممکن اســت این شــائبه را ایجاد کند که شــما تحت تأثیر فشــار یا تبلیغات روانی این راه را انتخاب کردید، پاســخ شما به این افراد چیست؟ زمانی کــه من پا به میــدان جبهههای جنگ گذاشــتم تبلیغات اصــالً وجود نداشــت. امــا متأســفانه ایــن ذهنیت منفــی وجــود دارد و خودم هــم با این موضوع بســیار درگیر هســتم. مدام از من ســؤال میشود احساس نمیکنید گــول خوردیــد؟ فریــب خوردیــد؟ مغزشویی نشده بودید؟ عکسالعمل من در مواجهه با این سؤاالت تعجب و بهــت زدگی اســت. بــه اصطالح من میمانم چه پاســخی به این ســؤاالت بدهم؛ سؤاالتی که کامالً از سر ناآگاهی و جهالت پرســیده میشود. اگر حضور مــن و امثــال مــن در جنــگ یــک امــر احساســی بــود چگونــه میتوانســت­یم آن همه مشــکالت غیرقابــل وصف را تحمل کنیم؟ اصالً برای کسانی که این سخنان را بر زبان میآورند قابل تصور نیســت ما در همان روزهــای آغازینی کــه در میدان جنگ حضور یافتیم چه صحنههایی دیدیم که قطعاً اگر کسی ایمان و اعتقاد کامل به راهش نداشت لحظهای هم نمیتوانست تحمل کند و بازمیگشــت. پس من ایــن موضوع را بــا صراحــت کامل عنــوان میکنم و اینکه بعضی عنوان میکنند جوانان و نوجوانان این مــرز و بوم را با تبلیغات روانی و مغزشویی به جنگ میبردند کامــالً اشــتباه فکــر میکنند و مــا نیز با شنیدن این سخنان ناراحت میشویم چرا که به اعتقاد ما توهین میشود. ■ مهمترین انگیزه شما برای حضور در جبهههای جنگ چه بود؟ روزهای آغازین انقالب شور و احساس عجیبی در مــا ایجاد کرده بود. برای ما نوجوانــان آن روزهــا نــام انقالب مثل بــذری بود کــه زمانی در دل ما کاشــته شــد. این حس رشــد کرد و ســریع پر و بال گرفت و همراه خود شــور و عشــق و ایمــان بــه ارمغــان آورد. مجموعــه این مســائل از من شــخصیتی ساخته بود که نمیتوانستم نسبت به مسائل پیرامونــم بیتفاوت باشــم. به محض اینکــه شــنیدم نهــادی بــه نام بســیج شــکل گرفتــه اســت خیلی خوشــحال شــدم و فکــر کردم هــر طور شــده باید وارد بســیج شــوم. در آن زمــان گفتــه میشد بسیج ســن و سال نمیشناسد و هــر کس که عالقه و ایمان دارد بیاید و عضو بســیج شود. در سال 1359 بود که عضو بســیج شدم، شاید باور نکنید ولــی مــن با عضویــت در بســیج دیگر سر از پا نمیشناختم و تمام زندگیام بســیج و خدمت بهکشــور و امام شــده بــود. در آن زمــان تمام هــم و غم من شده بود بسیج و حضور در جنگ و این حضور فعال در بسیج مقدمه ورود به میدان جنگ شد. ■ کســی هــم بــا ورود شــما بــه جنــگ مخالفتیداش­ت؟ نــه اصــالً مخالفتــی نبــود. مهمتریــن مســأله مــن بــرای جنگ ســنام بود و یادم هســت زمانی که برای رضایت از پــدرم پیش او رفتم، پــدرم عنوان کرد دوســت داشتم سن پسرم بیشتر باشد تا در جبهه کارســازتر باشد یعنی بهتر کمــک کند ولی اگــر بدانم که در جبهه مفیــد اســت اصــالً مخالفتــی نــدارم. پدرم همیشــه میگفت خون پسر من از خــون فرزنــدان دیگــر کــه رنگینتــر نیســت و اگــر در میدان جنــگ کارایی دارد حتمــاً بایــد حضــور بیابــد و برای رفتنم تشویقم هم میکرد. ■ شــما زمانــی کــه به جنــگ رفتیــد به اسارت هم فکر کرده بودید؟ من قبــل از جنگ خیلی درباره فضای جبهــه مطالعــه کرده بــودم و مطالب بســیاری هــم دربــاره اســارت خوانــده و شــنیده بــودم امــا هیــچ وقــت فکــر نمیکــردم خودم بــا موضوع اســارت مواجه شــوم و چند سال از عمرم را در زندانهای رژیم عراق بگذرانم. ■ اگر امکان دارد کمی هم درباره ماجرا و لحظه اسیر شدنتان بگویید؟ عملیات ما در دل شــب شــروع شــده بــود یک مســیر طوالنی را طــی کرده و وارد خاک دشــمن شــده بودیم. بنا به دالیل و مشکالتی دستور عقبنشینی داده شــد و مــا مجبــور شــدیم کــه عقبنشــینی کنیم، دم دمهای صبح شــد و برنامه ما آزادی خرمشــهر بود. یادم هست در آن شب به قدری آتش بر ســر مــا ریخته شــد کــه اصــالً جایی برای نفس کشــیدن باقــی نمانده بود. اصالً توانایی پیشروی نداشتیم. زمانی کــه تصمیم بــه عقــب نشــینی گرفته شــد فرماندهــا­ن گفتنــد عــدهای باید بماننــد تا عقبیها راحتتــر برگردند، مــن هــم جــز داوطلبانــ­ی بــودم کــه تصمیــم گرفتم در خــط مقدم بمانم و رودررو با دشــمن بجنگم. دشمن در صد متــری ما بود و کامــالً قابل رؤیت بودنــد خیلــی فضای رعــبآوری بود. خیلیهــا خواهش کردند که نمانم اما من تصمیم گرفتــم بمانم. اما همین افرادی هم که ماندند پس از 20 دقیقه تقریباً همهشــان شــهید شــدند و خط مقاومت خیلی دوام نیاورد. ■ شــما شهادت دوســتان همراه خود را در آن لحظه کامل به یاد دارید؟ بله کامالً به یاد دارم و محال است آن لحظــات وحشــتناک را فراموش کنم. زمانی که تیرهای فســفری چند زمانه دشمن به بچهها اصابت میکرد آنها را بــه زغــال تبدیــل میکرد، مــن بخار شــدیدی کــه از چشــمهای دوســتانم خــارج میشــد را کامــالً مشــاهده میکردم. لحظهای که تصمیم گرفتم فرار کنم دیدم شخصی من را صدا زد، از بــس که زخمی و خــون آلود بود او را نشــناختم ولی با اســم من را صدا کرد و گفت مهدی اســلحه را زمین بگذار و تا میتوانی فرار کن که دســت دشمن نیفتــی و تبدیــل بــه حربــه تبلیغــات دشمن شوی، فرار کن تا اسیر عراقیها نشــوی.اینجا بــود که من نخســتین بار به طور عینی با مســأله اســارت مواجه شدم و به اسارت فکر کردم. ■ در این وضعیت شوکه نشده بودید؟ چــرا قطعــاً شــوکه شــده بــودم. وقتی کســی با این حال وخیم به جای اینکه کمکــی از من درخواســت کند بشــدت به فکر من بود تا خودش، برایم بیشتر شــوک آور بود. از من خواست چفیه را بــر صورتش بیندازم تــا آفتاب اذیتش نکنــد و بــه محض اینکه چفیــه را روی صورتاش انداختم کامالً با خون یکی و قرمز شد. ■ ســؤالی کــه ممکــن اســت بــرای مخاطــب ایجــاد شــود این اســت که عقب نشینی چه حسی دارد؟ برای من نخســتین بار بود که با مسأله عقــب نشــینی مواجه شــده بــودم. در مراحــل اول عملیات بیــت المقدس کــه طعم پیروزی را چشــیده بودیم به قدری احساس شیرینی به ما مزه کرده و تجربــه خوبی بــود که هیــچ تصوری از عقــب نشــینی نداشــتم امــا در ایــن مرحلــه عملیــات بیــت المقــدس که مرحله ســوم آن بود همه چیز ناگهان تغییر کرد. صدام بعد از آن شکستها بشــدت خشمگین بود، طوری که چند نفــر از فرماندهــا­ن خود را اعــدام کرد. بــه همین جهت با تمــام توان نظامی خود بازگشت. درواقع در آن جنگ، ما فقط بــا نفرات روبــهرو نبودیم بلکه با نیروهای زرهی دشمن مواجه بودیم. ■ در خاطراتتان به ســعی دشمن برای اســتفاده تبلیغاتــی زمــان اســارتتان اشــاره کرده اید، منظور از این اســتفاده تبلیغاتی چه بود؟ همــان روز و لحظــه اول دســتگیری مــن را جدا کردند و پیــش فرماندهان ارتش عراق بردند و ســعی داشــتند تا با فشــار من را به سمت خود بکشانند و هــر چیزی که دوســت دارنــد از زبان مــن بشــنوند و همچنیــن در رســانهها علیه ایــران بگویم. عراقیهــا آنقدر از دســتگیری مــن خوشــحال بودنــد که اصــالً قابل وصــف نبــود. در ادامه من را به ســلولی بردنــد کــه در آن 23 نفر معروفی کــه پیش صــدام رفته بودند قرار داشــتند امــا من زمانی کــه ماجرا را از آنهــا شــنیدم و فهمیــدم ماجرا از چه قــرار اســت از الی میلههای زندان بیرون جهیدم و قاطی رزمندگان دیگر از آنجــا دور شــدم وگرنه قــرار بود من نیز پیش صدام برده شــوم و در برنامه تلویزیونــ­ی در مقابــل صــدام حضــور داشته باشم که به لطف خدا نشد. ■ در دوران اسارت شکنجه میشدید یا به خاطر سن کم از شــکنجه شما پرهیز میکردند؟ اتفاقــاً چــون ســن مــن کم بــود و هیچ همکاری با آنها نداشــتم بدتر شکنجه میشــدم و کتکم میزدنــد. اگر با آنها همــکاری میکــردم هیــچ کاری با من نداشــتند، چه بســا که مــن را نیــز آزاد میکردنــد ولــی زمانی کــه مقاومتم را میدیدنــد شــکنجه را دو برابــر انجام میدادنــد. بارهــا از مــن خواســتند که عنــوان کــن ســپاهیها داخل مدرســه ریختند و ما را به اجبار به جنگ آوردند یا جلوی دوربین گریه و ابراز پشیمانی کنم ولی خدا میداند یکبار هم این کار را نکردم چرا که عشق به امام خمینی و وطن حتی اجازه فکر این کار را به من نمیداد. ■ یکــی از نــکات برجســته در خاطرات شــما رفتارتــان در مواجهه بــا خبرنگار خانم خارجی است که بیحجاب بود و شما حتی حاضر نشدید به او نگاه کنید؛ آیا رفتار شما کام ًال بر حسب آگاهی بود یا کسی به شما خط داده بود؟ اتفاقــاً اگر هم دوســتان داخــل اردوگاه فشــاری میآوردنــد بــرای این بــود که امتیــاز بدهــم تا فشــارها کمــی از روی مــن برداشــته شــود. چــون هــر زمــان کــه خبرنــگاری میآمــد و میرفت ما تبعــات بســیار ســنگینی را متحمــل میشــدیم و تا ماهها درگیر این مسأله بودیم و بایــد تاوان همکاری نکردن با خبرنــگارا­ن را میدادیــم. پس اساســاً عاقالنــه ایــن بود کــه کاری انجام گیرد و این فشــار کمتر شــود. به خاطر ســن کم من هر وقت که خبرنگاری میآمد نخســتین نفــر مــن را صــدا میکردند تــا برایشــان اســتفاده تبلیغاتی شــود. نکتــه مهم این اســت که اصــالً ما خبر نداشــتیم چه زمان قرار است خبرنگار بیایــد تا ما برنامهریــ­زی کنیم. کامالً بر مبنــای غافلگیری بــود و هر رفتاری که ســر میزد بر حســب خالقیــت فردی بچهها بود. ■ شما به مدت 9 ســال در اسارت بودید این 9 ســال چه میراثی برای شــما به جا گذاشــته اســت، آیا توانســته اید با این روزها کنار بیایید؟ ما با یک عشقی وارد این قضایا شدیم کــه اصــالً توانایی وصــف آن خیلی کار دشواری است. من فکر میکنم تحمل آن روزهای ســخت ثمره همان عشق غیر قابل وصف اســت چرا که کسی که راهــی را که به آن ایمــان دارد انتخاب میکنــد و به آن عشــق مــیورزد تمام تبعــات و مشــکالت آن را نیــز تحمــل میکند. من هر وقــت آن روزها را نگاه میکنــم ایــن حــس عشــق و عالقــه را مشاهده میکنم که چگونه باعث شده تمام آن سختیها به لحظاتی شیرین و به یاد ماندنی تبدیل شود.

همان روز و لحظه اول دستگیری من را جدا کردند و پیش فرماندهان ارتش عراق بردند و سعی داشتند تا با فشار من را به سمت خود بکشانند و هر چیزی که دوست دارند از زبان من بشنوند و همچنین در رسانهها علیه ایران بگویم. عراقیها آنقدر از دستگیری من خوشحال بودند که اصالً قابل وصف نبود

 ??  ??
 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran