Iran Newspaper

از آن لوور تا این لوور

فرانسویها ما را با موزهگردی آشتی دادند اما...

- محمدمعصومی­ان روزنامه نگار

مـــوزه «لـــوور» تهـــران، حتـــی مدتهـــا پیش از افتتاح، شـــوق و ذوق عجیبی در مردم و رســـانهها ایجاد کـــرد. این موزه که بهعنوان شـــعبهای از لـــوور پاریس با 56 اثـــر تا 18 خـــرداد به کار خـــود ادامه خواهد داد، خیلی زود به سوژه رسانهها و شـــبکههای اجتماعـــی تبدیـــل شـــد و دســـتمایه طنز و شوخی هم قرار گرفت. البد خبـــر دارید که در تعطیـــالت نوروز چقدر از این موزه استقبال شد و بسیاری صفهـــای طوالنـــی را تحمـــل کردند تا اشـــیایی را ببینند که شـــاید تـــا آخر عمر فرصت دوبـــاره دیدنش را پیـــدا نکنند. بعضی هم البته میخواستند عکسی به یادگار بگیرند و در شـــبکههای اجتماعی به اشـــتراک بگذارند و در دورهمیهای خصوصی بگویند که لـــوور چطور جایی است.

حیاط شـــلوغ مـــوزه ملـــی در خیابان 30 تیر پر از آدمهای ســـرگردان­ی اســـت که نمیداننـــ­د از کجا بلیـــت تهیه کنند. توریستهای ســـالمند زیادی از اتوبوس پیاده میشوند و به آفتاب درخشانی که وسط آســـمان اســـت نگاه میکنند. آنها مشتری موزه ایران باستان هستند. دژبان جوان و خوش برخوردی با لباس مرتب به مرد میانســـال­ی، توضیـــح میدهد که باید کولهاش را به بخش امانات تحویل دهد و امکان وارد شـــدن به موزه با کوله نیست. مرد ابروهایش را درهم میکشد و بـــه دژبـــان میگوید: «اگـــر جنس گران قیمتی در کوله باشد، شما قول میدهید ســـالم به دســـتم برســـد؟» چشـــمهای دژبـــان طوری گشـــاد میشـــود کـــه انگار دنبال دیواری میگردد تا سرش را به آن بکوید.

کمـــی جلوتـــر، روبـــه روی مـــوزه ایرانباســ­ـتان، مردم پشت دستگاههای الکترونیکـ­ــی ایســـتاده­اند تـــا بلیت تهیه کننـــد. زنـــی دائم بـــه پهلـــوی دخترش میزند و میپرســـد: «قیمت بلیت چند است؟» دخترش قیمت را روی مونیتور نشـــانش میدهـــد زن دوبـــاره میگوید: «بـــرای دیدن چهـــار تا کوزه شکســـته که توی مولوی و شوش ریخته، 5 هزار تومن میگیرند؟»

بعد از این جمله کســـانی که پشـــت زن ایســـتاده­اند و صدایش را میشنوند، به دو دســـته تقسیم میشـــوند؛ آنهایی که صدا را نشـــنیده گرفتهاند و آدمهایی که ســـعی میکنند جلوی خندهشـــان را بگیرنـــد. روبـــه روی بخـــش امانات هم شلوغ است و متصدی از بازدیدکنند­گان میخواهـــد که بـــه در روبهرویی مراجعه کننـــد. جایـــی کـــه از صندلیهـــا­ی اتاق کنفرانـــس بهعنوان قفســـه کیـــف و کوله اســـتفاده میکنند. صورت مـــرد کوله به دســـتی که با دژبان جـــر و بحث میکرد، وقتی میبیند از سالن کنفرانس به جای اتاق امانات استفاده شده، بهم میریزد و انـــگار آب ســـردی روی ســـرش ریخته باشـــند، توی لباســـش مچاله میشـــود و بیـــن رفتـــن و مانـــدن مـــردد میماند. باالخره هـــر دو شـــماره کولههایمان را میگیریم و راه میافتیم ســـمت ســـالن موزه. دوست دارم بدانم داخل کولهاش چه چیزی دارد که این همه وســـواس به خرج میدهد. البد اگر ســـؤالی بپرســـم برمیگـــرد­د کوله را برمـــیدار­د و از موزه خارج میشـــود. نمیخواهم ایـــن بال را سرش بیاورم.

بعد از خریـــد بلیـــت و تحویل دادن کیـــف برمیگـــرد­م تـــا وارد موزه شـــوم. هنوز دژبان مشـــغول توضیـــح دادن به آدمهایی اســـت که با کوله و کیف دستی وارد میشـــوند. زوج جوانـــی از پلههـــای مـــوزه پاییـــن میآینـــد و باهـــم حـــرف میزنند. پســـر میگوید: «آخرین عکسی کـــه از مـــن گرفتی خـــوب نشـــد!» دختر میگویـــد: «نـــه اینکه همـــه عکسهایی کـــه از مـــن گرفتی خـــوب شـــد!» پایین پلهها میایســـتن­د و مشـــغول ورق زدن عکسهای موبایل میشوند و صدایشان دور میشود. در ورودی موزه روی بنرهای بزرگی تاریخچه لوور در کنار عکسهایی از تاالرهای مجلل آن به دیوار چســـبانده شده اما کمتر کســـی را میبینم که آن را مطالعه کند. همه با ســـرعت وارد موزه میشـــوند. روبه روی موزه هم نمایشگاه عکسهـــای عباس کیارســـتم­ی اســـت؛ از مردمـــی که به تماشـــای لوور فرانســـه رفتهاند.

محوطه داخلی موزه شـــلوغ و درهم اســـت. رو بـــه روی هر قاب یا مجســـمه، آنقدر آدم ایســـتاده که نمیشود راحت نـــگاه کرد. باید کمی صبـــور بود تا اندکی خلوت شـــود و ســـریع جایی بیـــن مردم پیـــدا کرد یا اینکـــه مثل بســـیاری بیهوا به دل جمعیـــت زد درســـت مثل مترو وقتـــی کـــه درها باز میشـــود و ســـیلی از جمعیت به ســـمت صندلیهـــا یورش میبرند. به جرأت میشـــود گفت نصف مـــردم بـــا دوربینهای نیمـــه حرفهای و نصف دیگر با موبایل مشـــغول عکاسی هستند؛ کلکسیونی از ژستها. روبه روی مجســـمه ابوالهول هم بازار شـــلوغتر از همه جاســـت. در توافقی نانوشـــته همه میایســـتن­د تا دقیقاً روبه روی مجســـمه خالی شـــود، جلـــو بروند، پـــز بیتفاوتی نسبت به دوربین بگیرند و بعد چلیک و نفر بعدی. آنهایی که هنرمندتر هستند، ســـعی میکنند ســـوژه مورد نظر خود را بین جمعیت شـــکار کننـــد. بعضی هم ترجیـــح میدهنـــد کار را یکســـره کنند و بروند پشت مجســـمه و سلفی بگیرند تا البد در اینستاگرام بگذارند و نشان دهند که از هیچ اتفاق هنری عقب نمیمانند.

مـــرد پشـــت شیشـــه محفظـــه «تبـــر مفرغی »3300 کشف شـــده در لرستان ایستاده و نوک دماغش را به شیشه فشار میدهد و منتظر اســـت دختر کوچکش از آنطرف شیشـــه از او عکس بگیرد. یک عکس فوق هنری با محوریت دماغی که از وسط یک اثر باستانی بیرون زده.

ال بـــه الی شـــلوغی هـــم جمـــالت خنـــدهدار و عکسالعملهـ­ــای عجیبی جریان دارد. جملههایی که فضای هنری و ســـنگین موزه را میشـــکند و تبدیلش میکند به یکی از محالت آشنای قدیمی تهران و گعدههای بر و بچههای محل. با خودم میگویم هرچند شبیه خارجیها و در ســـکوت نمیشـــود به آثار خیره شد اما از طرفی چه خوب که این نمایشـــگا­ه توانسته همه اقشار جامعه را به خودش جلب کند تا ساعتی بین زیبایی و ظرافت آثار قدم بزنند.

کســـی که بعد میفهمم نامش علی اســـت وقتی رو بـــهروی مجســـمه نازک و دراز «دیانـــای نمـــی»، میایســـتد بـــه دوستش میگوید: «همایون اینو ورداریم جای پاشـــنه کش خوبـــه!؟» آن طرفتر وقتی زنی شناســـنام­ه چهار کوزه متعلق به مصر باســـتان را میخوانـــد با حالت وحشـــتزده­ای از اتاقـــک خارج میشـــود طوری که انگار از طلســـم مرمـــوز دوران فراعنه گریخته باشد. تقریباً درحال فرار یا دررفتن اســـت. میخواهـــم بدانم زن از چه چیزی وحشـــت کرده. جلو میروم

و شناســـنام­ه کوزههـــا را میخوانـــم: «در ایـــن کوزهها امعا و احشـــای مـــردگان را نگهـــداری میکردنـــد.» اثـــر مهمـــی از رامبراند – نقاش بزرگ قرن 17 یا دوران طالیـــی هلند- در گوشـــهای از در ورودی آویـــزان اســـت و آنطور که بایـــد در دید قرار نگرفته و مـــردم هم با بیتوجهی از کنارش میگذرند. «زن جوان نشســـته» که درواقع نقشـــی اســـت از همســـر خود هنرمند، آرام و فارغ از فضای پرهیاهوی موزه به جمعیت خیره شده.

صـــدای چلیک چلیک عکاســـان کم بود، صـــدای اپلیکیشـــ­ن موبایلـــی که با اسکن کد هر اثر، تاریخچه آن را توضیح میدهـــد هم هیاهویی برپا کرده اســـت. انگار اینجا هیچکس استفاده از هندزفری را بلد نیست یا داخل کولهاش جا مانده و بـــه بخش امانـــات تحویـــل داده. البته خیلی هم مهم نیســـت و به اندازه کافی ســـر و صـــدا و بگـــو و بخند هســـت و این هـــم رویـــش. موبایلها بـــه کار میافتد؛ یک طـــرف توضیح میدهد «مجســـمه

خریداری شده توسط لویی شانزدهم...» و طـــرف دیگـــر میگویـــد: «تبـــر مفرغی »3300 ...و مـــوزه لـــوور چـــه جای خوب و مفرحـــی اســـت، البـــد مثل خـــود لوور پاریس.

مـــردی قـــد بلنـــد بـــا کـــت وشـــلوار خاکســـتری و عینـــک دســـته مفتولـــی با شیشـــه گرد بســـرعت بیـــن قابها و مجســـمهها در حرکت اســـت و ســـعی میکند بـــه زور خودش را بین جمعیت فرو کند. او با تالشـــی باورنکردنی بدون حتـــی ذرهای تلف کـــردن وقت، عکس میگیرد و روبه روی هر اثر که میرســـد به همه تأکید میکند که ســـریع این اپ را نصب کنند تا به قول خودش «عالف نشـــوند» حتی بـــه بعضی کـــه اینترنت کم سرعتی دارند پیشـــنهاد میدهد که بـــه اینترنت او وصل شـــوند تا کارشـــان زودتر راه بیفتد. شـــوخی نیســـت اینجا لوور است و سریع باید همه چیز را دید. با خودم میگویم آیا مســـابقها­ی در کار است؟

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran