Iran Newspaper

اگر فاضالب کودک ما را ببلعد...

تجربه زندگی با هول و هراس در «بُردآباد» شهريار

- مریم طالشی روزنامه نگار

گفتهانـــد اینجـــا چنـــد بچـــه در گـــودال فاضالب خفه شـــدهاند. نشانی گودال را میخواهـــم. مرد جوری کـــه انگار حرف عجیبی زده باشـــم، چند ثانیه با حیرت نگاهم میکنـــد و بعد میگویـــد: «هان! یادم آمد. من اهل اینجا نیستم، کاسبم. مال چند ســـال پیش اســـت. دیگر تمام شـــد و رفت. همان ته خیابـــان ولیعصر است. خیابان را بگیرید و مستقیم تا انتها بروید. مشخص است. البته االن دورش را دیـــوار کشـــیدهان­د.» خیابـــان ولیعصر تقریبـــاً ابتـــدای ورودی امیریـــه اســـت؛ نام جدیـــد «بوردآباد» یـــا «ُبردآباد»، از شهرهای حاشیه شهریار.

ُبردآبادیهـ­ــا نـــام امیریه را دوســـت دارند؛ گرچه شـــاید هرگز نسبتی با شهر پیدا نکنند، چون تقریباً همهشان مهاجر هســـتند. بیشترشـــا­ن از بیجـــار آمدهاند. از همـــدان و زنجـــان و رزن هـــم زیاد به این شـــهر مهاجرت کردهاند؛ شهری که شباهتی با شهرهای اطراف تهران ندارد و آدم را بیشـــتر یـــاد شـــهرهای کوچـــک مرزی و دورافتـــا­ده میاندازد؛ کوچههای باریـــک که بـــه خیابانهـــ­ای پـــر رفت و آمد ختم میشـــوند. جمعیت این شهر کوچک بیش از 80 هزار نفر است، چیزی بیشتر از حد تصور. میگویند قدیم اینجا اصـــ ًال زندگـــی نمیکردنـــ­د و جمعیـــت ساکن نداشته اما حاال خانههای بیقواره بـــا نماهای جورواجور از دل شـــهر جدید ســـربیرون آورده و ســـرپناه خانوادههای پرجمعیتی شـــدهاند که بیشترشان از راه کارگری ارتزاق میکنند.

خیابان ولیعصر یـــک خیابان بلند و نسبتاً باریک اســـت که زنها و پیرمردها گـــروه گـــروه جلـــوی درهای بـــاز بعضی خانههایش نشستهاند و بعضیهایشان مشـــغول پاک کردن کپههای انبوه ســـیر تازه هستند که وانتیها برایشان میآورند تا ســـر و شکلشـــان را آماده فـــروش کنار جـــاده کنند. نزدیک به انتهـــای خیابان، بوی ســـیر با بـــوی ناخوشـــای­ند فاضالب آمیخته میشـــود. گودالـــی که تعریفش را شـــنیدهام، بزرگتر از آنی اســـت که فکر میکردم. در واقع دریاچهای است زشت و بدبو. صدای ماشین لجنکش به گوش میرسد. لولههای خرطومی در مانداب ســـبز فرو رفتهاند تا بخشی از مایع لزج را از گودال بیرون بکشند؛ مایع بدبوی پر از زباله که انگار هرگز خشـــک نخواهد شد؛ سیمای یک گنداب ابدی.

خانههـــای ســـاکنان حاشـــیه گودال فاضـــالب، فقـــط چنـــد متـــر بـــا آن فاصلـــه دارد. یـــک طرف کوچـــه ردیف خانههاســـ­ت و درســـت مقابلش گودال که حاال بخشـــی از آن را بـــا دیواری بتنی پوشاندهاند؛ بعد از آنکه فاطمه و نیلوفر 5 و 6 ســـاله به گـــودال ســـقوط کردند و میان لجنها خفه شدند. سال 91 بود. دو دختر کوچک کـــه دخترعمه دختر دایی بودند، برای بازی از خانه خارج شـــدند. اینجا چیز غیرمعمولی نیســـت. بچهها معمـــوالً جلوی در خانه بـــازی میکنند چون خانهها کوچک اســـت و فضا برای بازی بچهها، کم. وقتی خبری از دخترها نشد، خانوادهها به تکاپو افتادند. عاقبت معلـــوم شـــد بچههـــا در گـــودال افتاده و جـــان ســـپردهان­د. هر دو کـــودک، تنها فرزنـــدان خانواده بودند. ســـال 93 هم یک مرد 32 ســـاله در کانال که آن موقع عمق آبش خیلی بیشتر از حاال بود غرق شد. بعد از آن اتفاقات بود که قسمتی از حاشیه گودال را با دیوار پوشاندند، حال آنکه قســـمت جلـــوی آن همچنـــان باز است و مشکالت کماکان پابرجا.

20« ســـال اســـت کـــه وضعیـــت مـــا همین اســـت.» این را اکـــرم محمدی از اهالـــی محـــل میگوید. اهل رزن اســـت و از 30 ســـال پیـــش از شـــهر خودشـــان مهاجـــرت کـــرده و اینجـــا آمدهانـــد. آن وقتی که بردآباد نه اینقدر خانه داشـــت و نه ایـــن همه جمعیت. جلوی در خانه ایســـتاده و از اینکـــه خبرنگار سراغشـــان آمـــده خوشـــحال اســـت: «صـــدای ما را کسی نمیشنود. اینجا را کسی نمیبیند. بارهـــا رفتهایـــم و شـــکایت کردهایم اما فایده نداشـــته. اینجا را همینجور کندند و رهـــا کردند. بـــوی فاضـــالب خفهمان میکند. 5ســـال پیش آمدند و این دیوار را گذاشـــتند. وقتی دختربچهها افتادند و خفه شدند.

یـــک بار خـــودم دیدم که یـــک معتاد هم افتاد داخـــل کانال. بازهـــم معتادها افتادهاند. یک پســـرجوان هم چند ســـال پیـــش افتـــاد و خفـــه شـــد. میگوینـــد باز هـــم مردهانـــد اینجـــا. حتی گفتند تـــا 01، 21نفر. نمیدانم. مـــا اینجا گیر افتادهایم. خانههایمــ­ـان قولنامـــه­ای اســـت. اینجـــا خانههـــا همینطـــور قولنامـــه­ای خرید و فـــروش میشـــود، البته کســـی خانههای مـــا را نمیخرد. چـــون چســـبیده به این گودال اســـت. اگر بگویم عادت کردهایم، دروغ گفتهام. درســـت است سالهاست اینجاییـــ­م امـــا آدم به این وضـــع عادت نمیکند. اینجا باران که میزند، فاضالب داخـــل کانـــال بـــاال میآیـــد و تـــا تـــوی خانههایمان میرســـد. خیلی وحشتناک اســـت. تمام خانه کثافت میشـــود. حاال میگویند فاضالب را تخلیه میکنند اما در بهترین حالتش همین است که میبینید. باز پر میشود و خدا نکند باران بزند.»

زن ســـراغ یکـــی دیگر از همســـایهه­ا مـــیرود: «معصومـــه خانم بیـــا بیرون. آمدهانـــد خبـــر بنویســـند!» معصومـــه خانـــم ســـرش را از الی در باریک بیرون میآورد. یک حیاط کوچک که عرضش نهایتاً دو متر اســـت، از پ ِس پرده پشـــت در پیدا میشـــود. دو ســـه تا بچـــه از اتاق بیـــرون میآیند و پشـــت ســـر معصومه صف میکشـــند: «مجبوریم بچهها را در خانه حبس کنیم. آن هم که نمیشـــود. باالخـــره دوســـت دارند بـــازی کنند. من میترســـم بچههایم مثل آن دو تا دختر بیفتند توی گودال. ســـرش باز است. این پسرم دوچرخه را برمی دارد برود دم در بازی کند، همینجور توی دل من آشـــوب اســـت. ما کمدرآمد هستیم. پایمان را از اینجا نمیتوانیم بیرون بگذاریم. شـــما بگو تا همین شهریار که دو قدم راه است و پیش اینجا مثل بهشت میماَند. اینجا یک پـــارک کوچک نـــدارد. از همه جای شـــهریار هم جمعیتش بیشـــتر است.» معصومه به تـــه خیابان اشـــاره میکند و میگویـــد: «این پشـــت دیگر میشـــود وحیدآباد. آنجا هم مثل همینجاســـ­ت. اسمش را به زور شـــهر گذاشتهاند وگرنه هیچ چیزش به شهر نرفته.»

عزتاهلل عطایـــی، از دیگر ســـاکنان حاشـــیه کانال، اهـــل همدان اســـت. او میگوید: 20« ســـال اســـت اینجا ساکن هستم و شاهد بودهام این گودال چطور این سالها همینطور رها شده و از یک چاله کوچک به این گودال بزرگ تبدیل شـــد. اینجا را شـــهرداری آن موقع حفر کرده بود برای اینکه فاضالب را ســـرازیر کننـــد اما ایـــن همه ســـال وضعش این اســـت. االن هـــم فاضالب را میکشـــند و بـــه کانـــال تصفیهخانــ­ـه علیآبـــاد

میفرســـتن­د، اینجـــور کـــه میگویند اما بازهـــم فایده نـــدارد. ما دائـــم نگرانیم بـــرای بچههایمان اتفاقـــی بیفتد. اینجا تعـــداد بچهها زیاد اســـت. همیشـــه در تـــرس و دلشـــورها­یم. قرار بود حاشـــیه گودال را کانال کشـــی کنند. پیمانکار هم آمد اما انگار ســـر پول به مشکل برخورد و گذاشـــت رفت. االن اینجا مکانی شده برای دپـــوی زباله. همینطـــور از داخل شهر میآیند اینجا زباله خالیًمیکنند و میرونـــد. بچههای ما دائمـــا مریض هســـتند. مریضیهای عفونی و پوستی

اینجـــا خیلـــی زیاد اســـت. معتادها هم شـــبها جمع میشـــوند. امنیت ندارد. قـــرار بود طرح فاضالب ســـال 93 تمام شـــود اما حاال کـــه میبینیـــد، وضعیت همینطـــور اســـت. همین دیـــوار را هم نصفـــه نیمه کشـــیدند و حتـــی تمامش هم نکردند.»

از ظهـــر گذشـــته و بچههـــا حتـــی زیر آفتاب مســـتقیم هم دلشـــان میخواهد بیـــرون بیایند و تـــوی کوچه بـــازی کنند. تانکـــر هنوز دارد فاضـــالب داخل گودال را میکشـــد و صدایـــش در فضـــا پخش

میشود. بچهها دلشان میخواهد دنبال عکاس راه بیفتند و سمت گودال بروند. میخواهم جلویشان را بگیرم. بیاختیار فریاد میزنـــم: «بچهها آنطرف نروید.» بزرگترینشـ­ــان کـــه هفت، هشـــت ســـاله اســـت میگوید: «شـــما بگویی و نگویی، ما میرویـــم. مراقبیـــم.» میایســـتم تا تمامشـــان، خصوصاً پســـربچه دو ســـه ســـاله از روی تپه خاکی مشرف به گودال متعفـــن پایین بیایند و از آن دور شـــوند. دور شدنشـــان البتـــه چنـــد قدم بیشـــتر نیســـت. آدم فکـــرش میماَنـــد پیـــش

بچهها که صدای خندههایشــ­ـان دیگر با زوزه لجنکش آمیخته.

از امیریه فعلی و بردآباد سابق بیرون میزنیم. میشود گفت حاشیهای در دل حاشـــیه تهران که خصوصیت شهرهای مهاجرنشـــ­ین را دارد. کشـــاورزا­نی کـــه زمینهایشان خشـــک شده، کارگرانی که در شـــهرهای خودشـــان بیکار ماندهاند و برای گذران، راهی حاشـــیه شـــهرهای بـــزرگ شـــدهاند، روایتی آشناســـت. چه هزار کیلومتر دور از تهران باشد و چه مثل همین بردآباد، چسبیده به پایتخت.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran