Iran Newspaper

باز هم زندگی حریف مرگ شد

بااهدایسلو­لهایبنیادی­خونسازتوسط­یکمرد53سال­ه،نوجوان71سا­لهشیرازیبه­زندگیبازگش­ت

-

«از 5 ســـال قبـــل کـــه برای یکـــی از دوستانم مشـــکلی پیش آمده بود و به خون احتیاج داشـــت، ترغیب شـــدم و برای اهدای خـــون به مرکز انتقال خون شـــیراز میرفتم. در این مـــدت از اینکه میدانســـت­م ممکن اســـت یـــک روز با خون من فرد دیگری زندگی راحتتری داشته باشد حال خوبی داشتم تا اینکه مدتی قبل متوجه شدم اگر عضو بانک ســـلولهای بنیادی خونســـاز شـــوم، در صورتی که یک نفر در حال دست و پنجه نرم کـــردن با مرگ باشـــد و فاکتورهای خونی او با من همخوانی داشـــته باشد میتوانـــم با اهدای ســـلولهای بنیادی خونســـاز، او را به زندگی بـــاز گردانم. با کمـــال میل عضویـــت در ایـــن بانک را پذیرفتـــم و وقتی موضـــوع را با خانواده و همســـرم مطرح کردم آنهـــا نیز از این تصمیممناست­قبالکردند.»

اهداکننـــ­ده ســـلولهای بنیـــادی که تمایلـــی بـــه انتشـــار نامـــش نـــدارد، از تصمیمی که برای نجات جان نوجوان 17 ســـاله گرفت، اینطور گفـــت: 7 ماه بعد از عضویـــت در بانک ســـلولهای بنیـــادی خونســـاز از مرکز انتقـــال خون شـــیراز با من تمـــاس گرفتنـــد و مرا در جریان زندگی این نوجوان که او هم اهل شیراز است قرار دادند. ابتدا موافقتم را اعام کردم، اما مدتی بعد بهدلیل آنکه اطاعاتـــی در زمینه اهدای ســـلولهای بنیادی خونساز نداشـــتم و البته از آنجا که مدت زیادی از زندگی مشـــترک من و همسرم و تولد دخترمان نمیگذشت نســـبت بـــه ایـــن کار تعلل کـــردم، ولی مشـــاورهه­ا و اطاعاتی که از مســـئوالن انتقـــال خون شـــیراز گرفتم باعث شـــد تصمیم قطعـــی را بگیرم. آزمایشـــا­ت اولیه در شـــیراز انجام شد و پس از آنکه مطمئن شدم میتوانم به این نوجوان 17 ســـاله کمک کنم، دهم خرداد ماه با برادرم راهی تهران شدیم تا در پایتخت کـــه امکانـــات بیشـــتری بـــرای انتقـــال سلولهای بنیادی وجود دارد چند روزی را بستری باشم. خوشـــبختا­نه پس از 7 روز و بـــا انجام آزمایشهای تکمیلی در روز هجدهم خـــرداد ماه زمـــان اهدای سلولهای بنیادی خونساز فرا رسید و در یک پروسه درمانی 8 ساعته سلولهای بنیادی از خون مـــن جدا و ظرف مدتی کوتاه به بدن نوجوان 17 ساله تزریق شد. ■ مراحلدعوتب­هزندگی

مرد اهداکننده در مورد نحوه اهدای سلولهای بنیادی و تصورات اشتباهی که مردم در ایـــن خصوص دارند یادآور شـــد: ممکن اســـت خیلیها فکر کنند این نوع از اهدا دردناک باشد یا اینکه از طریق عمل جراحی انجام شـــود. برای همین خوب است این جملهها را از زبان کســـی بخوانند که این کار را انجام داده زیرا همانطور که مسئوالن مرکز انتقال خون در تهران و شیراز میگفتند این نوع روند درمان زندگی بخش، درد خاصی ندارد بلکه درد اندکی درســـت شبیه به زمان اهدای خون احساس کردم و بعد از آنکه خون مورد نیـــاز از بدنم خارج و ســـلولهای بنیادی آن جدا شد، مجدد به بدنم بازگشت. تنها تفاوت این روش بـــا اهدای خـــون در این بود که درســـت مثـــل زمانهایی که بعـــد از یک فاصله زمانی ورزش میکنیم و اســـتخوان درد میگیریم دردیبههمان­نسبتخفیف داشـــتم کـــه هرچـــه میگذشـــت کمتر میشد و در نهایت یک هفته بعد از اهدا نیز از بین رفت.

خوشبختانهو­ضعیتمرداهد­اکننده به قدری خوب بود که بعد ازظهر همان روز اهـــدا راهی شـــیراز شـــد. او در طول مسیربازگشت­حالخیلیخوب­داشت. توانســـته بود در پی یک تصمیم مهم و سرشار از انســـانیت، این انگیزه را برای بـــرادرش که در طـــول مدت حضورش در بیمارســـت­ان در تهران لحظهای از او چشم برنداشته بود به وجود بیاورد که او هم به اعضای بانک سلولهای بنیادی خونساز بپیوندد و از آن مهمتر نوجوانی را که با مرگ دســـت به گریبـــان بود به زندگی دعوت کند. ■ تالقیامیدو­ناامیدی

بیســـت و هفتم رمضان سال 79 در شهر شـــیراز و در خانوادهای به دنیا آمد که خودشـــان را از خوشبختترین­های دنیا میدانستند. این ذهنیت همچنان ادامه داشـــت تا اینکه 12 ساله شده بود وســـردرده­ای موذی به ســـراغش آمد. فاصله احساس دردهای کافهکننده تا نظر نگرانکننده پزشک کمتر از یک ماه به طول انجامید، اما همین مدت زمان کوتاه کافی بود تا احســـاس خوشبختی خانـــواده شـــیرازی جای خـــودش را به زجرآورترین­احساسممکنب­دهد.

مـــادر نوجوان 17 ســـاله کـــه همین چند روز گذشـــته با اهدای ســـلولهای بنیادی خونســـاز به زندگی بازگشـــت از زجرآورترین احســـاس زندگیشان این طور گفت: درســـت در اوج خوشـــبختی دنیا روی ســـرم آوار شـــد. پسرم کاس ششـــم بـــود، امتحانـــا­ت خردادمـــا­ه را میگذرانـــ­د و بعد از 12 ســـال خدا به ما دختری هدیه داده بود که باعث میشد احساس کنم روی ابرها راه میروم، اما این احســـاس تنها دو ماه دوام داشـــت چون یکدفعه سر درد عجیبی به سراغ پســـرم آمد و با هیچ راهی آرام نمیشد تا اینکه او را به بیمارســـت­ان رســـاندیم و پزشـــک به من و پدرش گفت بسرعت آزمایش و ســـونوگرا­فیهای تخصصی را برایـــش انجـــام دهیـــم. نزدیـــک به یـــک هفتـــه از آن ماجرا گذشـــت که در اوج امیـــدوار­ی نزد پزشـــک رفتیم تا در جریان نتیجه آزمایشهـــ­ا قرار بگیریم اما جملههایی که پزشـــک به زبان آورد دنیـــا را جلـــوی چشـــم من و همســـرم ســـیاه کـــرد. وضعیت پســـرمان خیلی خراب بـــود، در عـــرض دو هفته تا یک مـــاه بیماری او بـــه اوج خودش رســـید تـــا جایی که پزشـــک گفت ســـلولهای ســـرطانی 70 درصد مغز و استخوانش را درگیر کرده اســـت، اما با این حال من و همســـرم و حتـــی خانواده مـــا حاضر نبودیم بـــرای لحظهای ناامید شـــویم. درست است که پسرم حال و روز خیلی بدی داشـــت اما مدام تاش میکردیم او متوجـــه واقعیت بیماریاش نشـــود و در عوض به او امیـــد میدادم که یک عفونت وارد بدنش شده که بسرعت از بدنش خارج میشـــود و دوبـــاره موها و مژههای بلندش درمیآیند و به روزهای خوشمـــان بـــاز میگردیم بـــه همین خاطـــر بارها روزنـــه که نه بلکـــه پنجره امید رو به ســـویمان باز شـــد اما گاهی همان پنجره به کورســـویی بدل شد و از چهاردهم خرداد ماه ســـال 1392 تا به همین چند روز پیش، مشـــکات مالی، تحریمهـــا­ی دارویی، قرنطینه و هزاران هزار مشـــکل بـــرای خانواده مـــا اتفاق افتاد ولـــی همواره ســـعی میکردیم با امیدواری از کنارشان بگذریم.

کمکم پسر نوجوان متوجه واقعیت بیماریاش شد، اما خوشبختانه او هم از بیمـــاری ســـختش یاد گرفتـــه بود که مغلوب ناامیدی نشـــود برای همین با جدیـــت درس میخوانـــد و او هم مثل مـــادر و پدرش مطمئن بـــود که از پس این بیماری ســـخت، به روزهای روشن خواهدرسید.

مـــادر این نوجـــوان 17 ســـاله ادامه داد: همه این شـــرایط ادامـــه پیدا کرد تـــا اینکه در ســـال ســـوم، بیمـــاریا­ش بهطـــرز عجیبـــی عود کـــرد و از ســـوی پزشـــک متوجـــه شـــدیم دیگـــر حتی شـــیمیدرم­انی و پرتـــو درمانیها هم فایـــدهای نـــدارد و تنهـــا راه درمانی که میتوانیم به آن امیدوار باشـــیم پیوند ســـلولهای بنیادی خونســـاز است. به همین دلیل از بهمن ماه ســـال 1394 در تکاپـــو بودیـــم و دهها نفـــر از اقوام و آشـــنایان را بـــرای آزمایـــش بردیم تا فردی را پیدا کنیم که بتوانیم از طریق سلولهای بنیادی او پسرمان را نجات دهیم، اما هیچکدام از این بررســـیها نتیجه بخش نبود تـــا اینکه نزدیک به 6 ماه قبل از ســـوی مرکـــز انتقال خون شیراز به ما اعام شد یکی از داوطلبان اهدای خون از لحاظ فاکتورهای خونی به پســـر مـــا شـــباهت دارد و از قضا به اهدا نیز راضی اســـت. بـــه هیچ عنوان جملههایـــ­ی را کـــه میشـــنیدم بـــاور نمیکـــردم برای اینکه تنها چند دقیقه از التماسهایم به حضرت زینب(س) و امـــام حســـین(ع) میگذشـــت کـــه زمزمههای درمان پسرم را میشنیدم. ■ اطمینانبیپ­ایان

در مقطعی متوجه شـــدم مردی که قرار بود ســـلولهای بنیادی خونسازش را به پســـرم اهـــدا و امید زندگـــی را به او تزریـــق کند، در مـــورد تصمیمش مردد شـــده اســـت. کما اینکه تا حدودی به او حـــق میدادیـــم چراکه ماننـــد خیلی از هموطنانمــ­ـان آگاهـــی کافـــی در مورد این نوع از اهدا نداشـــت، اما وقتی پسرم متوجه این موضوع شـــد و روحیهاش را باخت، دیگر بیطاقت شـــدم و به سراغ مســـئوالن مرکز انتقال خون رفتـــم تا از طریق آنها شماره تماس آن مرد را پیدا و از او خواهش کنم در مورد تصمیمش تجدیدنظـــ­ر کنـــد. آنها برای اصـــرار من پاســـخی نداشـــتند چراکه معتقد بودند نمیتـــوان فردی را وادار بـــه این کار کرد، اما پســـرم که بیشتر از همه ما طعم تلخ بیماری را چشیده بود و حسرت شیرینی زندگـــی را در دل داشـــت کاری کـــرد کـــه جایی برای هیچ حرفی باقی نگذاشـــت. او از یک مرد که برای اهدای ســـلولهای بنیادی آمده بود اجازه گرفت تا از مراحل این کار فیلمبرداری کند، خوشبختانه آن مرد اجازه این کار را داد و پســـرم در حالی کـــه از مراحل اهدای ســـلولهای بنیادی توسط آن مرد فیلمبرداری میکرد برای مـــرد اهل شـــیراز که تصمیم داشـــت به خودش کمـــک کند توضیح مـــیداد که این راه اهدای سلولهای بنیادی دردناک و عذابآور نیســـت و از مســـئوالن بخش خواســـت تا کلیپـــی را که تهیه کـــرده بود برای آن مرد ارســـال کنند. لطف خداوند و همـــه این اتفاقها دستبهدســـ­ت هم داد و آن مـــرد پذیرفـــت که بـــرای کمک به پســـرم راهی تهران شـــود. خدا به او و همه مسئوالن بیمارستان و مرکز انتقال خون خیر بدهد که باعث شـــدند یک بار دیگر نور امید به قلـــب خانواده ما تابیده شـــود و در حال حاضر کـــه 11 روز از پیوند پســـرم میگذرد به نتیجـــه موفقیتآمیز این پیوند امیدواریــ­ـم. همچنین آن مرد نوعدوست هر روز با مسئوالن بیمارستان تماس میگیـــرد تا جویای احوال پســـرم باشـــد و همه این اتفاقها است که هر روز مرا نســـبت به بیمانند بـــودن خداوند و مهربانیبیا­نتهایشمطمئ­نترمیسازد.

وضعیت مرد اهداکننده به قدری خوب بود که بعد ازظهر روز اهدا راهی شیراز شد. او در طول مسیر بازگشت حال خیلی خوبی داشت چراکه توانسته بود در پی یک تصمیم مهم و سرشار از انسانیت، نوجوانی را که با مرگ دست به گریبان بود به زندگی دعوت کند

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran