Iran Newspaper

گلی‌در‌این‌تپه‌نمی‌روید

- ترانه بنی یعقوب روزنامه نگار

در «کوچه نامردهای گلتپه» ورامین همه نامرد نیســــتند اما اين کوچه يک جور ترس میريزد توی دل اهالیاش. اســــمش درواقع اين نیســــت امــــا همه اينجا به همین نام میشناســــ­ندش. ورد زبان همه اين اســــت که «وای کوچه نامردها رفتهايــــ­د؟ آنجا را ديدهايــــ­د؟» کوچه نامردها آنطور که میگوينــــ­د يکی از مراکز اصلــــی پخش مواد مخدر اســــت، جايی که هرجور خالفی در آن پیدا میشــــود. گلتپه يکی از محالت حاشیهای شهر ورامین است. قرچک ورامین هم کم ندارد از اين محالت حاشیهای اما گل تپه چیز ديگری است. ظهر گرم تابستان است و آفتاب تند و ســــوزانی روی سرمان میتابد. تصمیم دارم با کمک فعاالن محلی، ســــری به اين محالت پرمشــــکل بزنم. با شــــنیدن اولین جمالت اهالی با خودم فکر میکنم بیخود نیســــت که اينجا اين همه جرم و جنايت گزارش میشود. همینطور که توی کوچه پس کوچهها قدم میزنم تصوير ســــتايش دختر افغان جلوی چشمانم است. دختر ششسالهای که توسط پسر ۷1ساله همسايه ربوده شد و بعد از تجاوز به قتل رســــید و پیکرش در آتش سوخت. امیرحسین قاتل او چندی پیش اعدام شد. همه میگفتند پســــرک مشکالت درمان نشده اعصاب و روان داشته و برای مدتهای طوالنی با همان وضع و حال رها شده بوده.

محلـــه گل تپـــه یـــا آن طور کـــه روی تابلـــوی ورودیاش خورده، «شـــهرک مدرس» یک منطقه مســـکونی است با کوچههای پیچ در پیچ و باریک. بســـاط شـــنبه بازار محلی درحال جمع شـــدن اســـت که به محله میرسم. غرفههای لباس، پالستیک و میوه...

آن سوی شهرک، یک منطقه نسبتاً وســـیع بیابانی میبینی که درانتهایش پلی قرار دارد که به ریل راهآهن متصل میشـــود. تعـــدادی معتـــاد روی پل و عدهای هم زیرش نشستهاند. محلیها میگویند تازه االن که ظهر اســـت، شب که بیایید میبینید چه خبر است. کوچه باریکـــی را نشـــانم میدهنـــد: «کوچـــه نامردااینج­است.»

وارد کوچـــه میشـــوم؛ کوچهای پیچ در پیچ کـــه به پس کوچههـــای متعدد منتهی میشود. موتور ســـوارها درحال مانور دادن هستند. همراهم چند نفری را نشـــانم میدهـــد که درحـــال خرید و فروش موادند. بچههای کوچک این سو و آن سو بازی میکنند. او برایم میگوید که خانـــهای در همین کوچـــه دارد که از خیر اجاره دادنش گذشته. میگوید البته طالـــب زیادی هـــم ندارد اما اگـــر اجاره بدهی هم کلی مصیبت داری. مستأجر قبلـــیاش را بـــس کـــه شـــرور بـــوده، با بدبختی و حکم دادگاه بیرون انداخته و طرف هم موقع اسبابکشی به شیرآب و گاز و هرچیـــزی کـــه دم دســـتش بوده رحم نکرده و همه را کنده و برده. او هم عطای خانه را به لقایش بخشیده و حاال هم گاهی پاتوق معتادها میشود.

مردی که مقابل خانهاش ایســـتاده با لحن مضطربی میگوید: «این کوچه نامـــردا شـــهرتش جهانی اســـت. رفته بودم اصفهان تا گفتـــم بچه ورامینام، گفتند نکنـــه از کوچه نامـــردا میایی؟ از خجالت آب شـــدم. باور کنید کلی از ما که اینجا زندگی میکنیم با آبرو هستیم. اصـــ ًال کاری نداریـــم به خریـــد و فروش مـــواد. زندگـــی واال برای ما هم ســـخت شـــده اینجا. اســـتفاده مـــواد را یک نفر میبرد، عذابش را هزار نفر.»

میپرســـم اما چرا اســـم ایـــن کوچه را گذاشـــتها­ند نامردهـــا؟ پیرمـــردی کـــه سالهاســـت در این محلـــه زندگی

میکنـــد دســـتش را زیر چانـــه میزند. طوری که انگار دارد یک داســـتان مهیج را مرورمیکنــ­ـد: «خانمـــی بـــود هر روز میآمـــد از ایـــن محله مـــواد میخرید، شـــاید روزی چنـــد بـــار. یـــک بـــار پـــول نداشـــت؛ زن بیچـــاره را حســـابی کتک زدنـــد، میخواســـت­ند بیندازنـــ­دش زیر ماشـــین. از آن وقت اســـم کوچه شـــد، کوچه نامردا. البته همیشه پول موادش را بموقع میداد، فقط همان یک بار...»

یکـــی از محلیهـــا میگویـــد: «امـــا فکر نکنی همه اینجـــا نامردندها! کلی خانـــواده اینجـــا زندگی میکننـــد و کلی مرد هـــم اینجا پیدا میشـــود، کلی آدم پدر و مادردار. ولی معروف شـــده دیگر. بـــد و خوب همه جا پیدا میشـــود. االن خیلی بهتر شـــده، قبالً ســـر داللی مواد قمه و چاقو میکشیدند. االن دیگر فرق کرده، امنیت بهتر شـــده. باور کن روزی صد هزار نفـــر از دورترین دهات کورهها میآمدند کوچه نامردا مواد بخرند. االن اصالً اینجوری نیست. باالخره اسممان این طوری دررفته؛ کالنتری و پلیس هم به اینجا میگویند کوچه نامردا!»

یکی دیگر از اهالـــی محل میگوید: «خیلیها که میآیند اینجا زندگی کنند ســـالمتند. یعنی اهل این جور برنامهها نیستند ولی بعد میبینند خرید و فرش مواد سود خوبی دارد و آن موقع آنها هم میافتند توی مواد.»

همراهم پیشنهاد میکند چند نفری را که در محله خیلی مشکل دارند، ببینم و پـــای حرفهایشـــ­ان بنشـــینم. قبل از همه بـــه دیـــدن معصومه مـــیروم و تا وارد خانه میشـــوم بوی شدید ادرار توی مشـــامم میزنـــد. خانه آشـــفته و بههم ریخته اســـت. زن چند سالی است اعتیاد دارد و سالها کارتن خوابی کرده. در میانه کارتنخوابی­ها هم تصادف سختی کرده. زن توی یک رختخواب کثیـــف افتاده، با پتویی پر از ســـوراخ و دور و برش پر است از دارو. بـــا این همه میگویـــد اعتیادش را تـــرک کـــرده. پســـر 14 ســـالهاش را که معتاد بوده چنـــد روزی اســـت، بردهاند کمپ. میگویند همه جور موادی میزد. معصومـــه حاال با دختر 14 ســـالهاش که تازه ازدواج کرده زندگی میکند. مینالد از بیمـــاری، بدبختی و فقـــر. دختر جوان دور و بـــر مـــادرش میپلکـــد و مشـــغول پذیرایی است.

شـــاید در خیابـــان نامردهـــا به قول اهالـــی کمتـــر آلونکهایــ­ـی بـــا ظاهری آشفته و درب و داغان ببینی اما راه رفتن در این خیابانها هـــم به تو حس ناامنی میدهـــد. زنی گوشـــهای در پناه ســـایه نشســـته و مـــواد مصرف میکنـــد. تا به سمتش نگاه میکنم بساطش را جمع میکند و میرود. موتور سوارها با حالتی مشکوک براندازمان میکنند.

رحیمه زن افغان از قندوز در شمال افغانستان به اینجا آمده. در انتهای یک کوچه باریک زندگی میکند. شـــوهرش چند ماه قبل فوت کرده و هیچ درآمدی بـــرای گـــذران زندگـــی ندارد. پســـرش محمد را نشـــانمان میدهد که بعد از مـــرگ پدرش ناراحتی اعصـــاب و روان گرفته. زن میرود یک کیســـه پـــر از دارو میآورد میگذارد جلویم تا ببینم دروغ نمیگوید. محمد پشتش را به ما میکند و رو به دیوار مینشیند. مادرش میگوید خجالتکشیده.

زن آنقدر مستأصل است که التماس میکند کمکش کنیم. میگوید خانه را 4 میلیون تومان اجاره کردهاند و بقیه خرج و مخارج را خدا میرساند. دختر جوانی هـــم دارد که همیشـــه توی خانه اســـت و بیرون نمـــیرود. در همسایگیشــ­ـان خانـــواده دیگـــری زندگی میکنـــد که از فقر و نداری عاصی شـــدهاند: «ما آنقدر خانـــواده خودمان پر از مشـــکل اســـت که دیگر به کســـی کاری نداریم هرکس میخواهـــد مـــواد مصرف کنـــد یا نکند برای ما فرقی ندارد.»

خانههای ساکنان حاشیه بیابانهای اطراف گل تپه، داســـتان دیگـــری دارد. همه جا پر از خاک است و هنوز آسفالتی به این محدوده نرســـیده. زن و شوهری ســـاکن یکـــی از همین خانههـــا از اینکه ســـرانجام خبرنگاری سراغشـــان آمده و میخواهد پای درد دلشـــان بنشـــیند، خوشـــحالن­د. دعوتم میکنند خانهشان را ببینـــم. خانـــه و اســـباب و اثاثیـــها­ش بـــه خاطـــر جادههای خاکی اطـــراف در الیهای از خاک پنهان اســـت. میگویند ســـاکن شـــهرری بودهاند و از بـــد روزگار راهـــی اینجا شـــدهاند. میگوینـــد اجاره خانه آنقدر گران شـــده کـــه همین یک وجب جـــا در دل بیابان گیرشـــان آمده و با چنـــگ و دندان حفظـــش کردهاند. زن گالیهمندان­ه پسرهشـــت سالهاش را نشـــانم میدهد و میگوید: «توی همه گل تپه و اطرافش یک پارک نیســـت که بچهها بازی کنند، دســـت کم سرشـــان گرم شـــود.» مرد، زن را دلداری میدهد که برای داشـــتن اینجا باید خـــدا را هم شـــکر کنند اما زن دوســـت دارد هر چه زودتر از این محله بروند.

زن جوانی را با دو دختر خردسالش در کوچـــهای دور از کوچـــه نامردهـــا میبینم. زن در را برایمـــان باز میکند. دو دختـــر بچـــه با موهـــای بلنـــد و زیبا کنـــارش ایســـتاده­اند. خانـــه کوچـــک تمیـــز و مرتب اســـت. عطیـــه میگوید شـــوهرش یک ســـالی هســـت او را رها کـــرده و رفته: «رفت و پشـــت ســـرش را هم نگاه نکـــرد. توی کوچـــه و خیابان و بیابـــان میخوابد. همـــان بهتر که خانه نیاید. همـــه زندگیام را بـــرد فروخت. این چهـــار تکه را هم که میبینی خودم کار کـــردهام و خریـــدهام. خمـــار هم که میشـــد، کتکم میزد. خدایی بچهها را نمیزد اما من را میزد.» عطیه خیاطی و گلدوزی میکند، توی خانههای مردم کارگری میکند و زندگی را میچرخاند. همراه محلیمان میگوید: «مثل عطیه توی گل تپـــه فراوانند، زنانی که پاســـوز شـــوهرهای معتادشـــا­ن شـــدهاند. جز اینکه تکلیفشان مشخص شود و سر و سامانی بگیرند، آرزوی دیگری ندارند.»

چند زن جوان که مقابل خانههایشان نشستهاند میگویند میترسیم بچهها را تنها توی کوچه و خیابان بفرســـتیم مبادا کسی بکشاندشان توی بیابان و خانههای دور و بر. میگویند همیشه باید حواسمان چهار چشمی به بچهها باشد.

بـــه چند محلـــه حاشـــیهای قرچک هم ســـر میزنیم؛ داوودآباد قشـــالق و ولیآباد. حاال خورشـــید درســـت وسط آســـمان اســـت و آتش میبارد. کودکان بیتوجـــه به ایـــن گرمـــای کشـــنده، در کوچهها بازی میکنند. سوار بر دوچرخه و بیتوجـــه به همـــه چیـــز، بیتوجه به کوچههـــای خلـــوت ...و برخـــی پـــدر و مادرهـــا گاه گاهـــی ســـرک میکشـــند و بچهها را صدا میزنند و برخی هم نه.

حمیـــده 23 ســـاله را در یـــک خانه نیمه ویران میبینم. جایی که با کودک یک ســـال و نیمهاش چادر زده و زندگی میکند، بعد از اینکه همســـر معتادش رهایش کرد و او ماند بیخانه و کاشانه. با بغض حـــرف میزند و کالفه اســـت: «آمـــدم ایـــن خانه نیمـــه تمـــام را پیدا کردم. 20 ســـاله بودم که ازدواج کردم و از همان وقت هم بدبختم.»

تمـــام وســـایل زندگـــیاش یـــا بهتر بگویم باقیمانده زندگیاش، این گوشه و آن گوشـــه پرتاب شده. توی چادر چند دســـت رختخـــواب پهـــن اســـت. باورم نمیشـــود زن جـــوان شـــبها را در این ویرانـــه میگذراند بـــا دری که یک چادر قهوهای اســـت. ســـه چرخه پالســـتیک­ی بچـــه مقابل چـــادر رها شـــده: «با دروغ آمد خواســـتگا­ریام، با دروغ هم با من ازدواج کرد.»

همســـایهه­ا برایم میگویند خانواده حمیده هم مشـــکل دارند؛ او دو خواهر معلول دارد و یک برادرشان خرج همه را میدهـــد. حمیده را شـــوهر دادند که از مشکالتشـــ­ان کم شـــود و سرنوشت او هم این جـــوری از آب درآمـــد. حمیده تقاضای طالق داده امـــا میگوید پولی ندارد که بخواهد جدا شـــود. همسایهها میگوینـــد اگر جـــدا شـــود در این محل شرایطش بدتر میشود. میگویند اینجا در روســـتای داوودآبـــ­اد قشـــالق مردم اصالً زن مطلقه را نمیپذیرند اما همه میگوینـــد حمیده خیاطی بلد اســـت و دختر زرنگی است و میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد.

دختر جوان دانشجویی را در قشالق مالقـــات میکنـــم کـــه برایـــم از زندگی در ایـــن روســـتا میگویـــد. روســـتایی که هیـــچ امکاناتـــ­ی نـــدارد حتی مدرســـه. بچههـــا مجبورند بـــرای درس خواندن به داود آباد برونـــد.» زن دیگر از ناامنی محله گالیـــه دارد: «بچهها که مدرســـه میروند دلـــم هزار راه مـــیرود، صدبار میآیم تا ســـر کوچه ببینـــم میآیند یا نـــه؟ جلوی بچههـــای ما مـــواد خرید و فـــروش میکننـــد. دختر پنج - شـــش ساله اینجا میداند کراک و شیشه یعنی چه؟ جوانها هم که تا ‪14 -15‬ سالشـــان میشود مواد را امتحان میکنند.»

اطراف روستا را مصالح و نخالههای ساختمانی محاصره کرده. دختر جوان تا سر کوچه میرود اما دوباره برمیگردد سمتم: «شـــاید با چند ســـاعت ماندن اینجا نفهمـــی در قرچک چه میگذرد. اینجا فقر فرهنگی بیـــداد میکند کاش کمی بیشتر به اینجا سر بزنید.»

از داوودآباد قشـــالق دور میشـــوم. قرچـــک خودش مشـــکالت بیشـــمار دارد و در دل حاشـــیهها­ی پرخطـــرش، حاشـــیهها­ی جدیدی بیرون زده. آنقدر که اهالـــی نمیدانند از کدام دردشـــان برایت بگویند؛ فقر، اعتیاد یا احســـاس ناامنی... اینها داستان آشنای همهشان اســـت؛ قرچک ورامین و حاشیههایش چندان از پایتخت دور نیست...

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran