Iran Newspaper

زندگینامهآ­زادهسرافرا­زمصطفیاردی­بهشت(21) فرار به شوق آزادی

- رضا احمدی مصطفی اردیبهشت نفر اول از راست

مدتی بود به فکر فرار از کانون ایالم بودم. راســتش نگران بودم و میترسیدم تنهایی این کار را انجام بدهم. موضوع را با یکی از دوســتانم در میان گذاشــتم و او هم قبول کرد که همراه بشــود. میدانســتی­م باید شناسنامهها­یمان را با خودمان داشته باشیم اما مشکل این بود که نمیدانستیم آنهــا کجــا هســتند. بــا کلــی پــرس و جــوی مســتقیم و غیرمســتقی­م از این و آن محل بایگانی پروندههــا و مدارکمان را پیدا کردیم. حاال مصیبتمان این بود که چطوری وارد ســاختمان بشــویم و شناســنامه­ها را برداریــم که کســی متوجه نشــود. ســاختمانی که مــدارک بچههــا در آن بود دو در داشــت. در جلویــی کــه قفــل و چفت و بســت محکمی داشــت و امکان نداشت از آنجا بتوانیم وارد ساختمان بشویم. در عقبی اما با پیچ و مهره بسته شــده بــود و از داخل خیاطی کانون به آنجا راه داشــت. از یکــی از بچهها که در خیاطــی کار میکرد خواهش کردم بعــد از خاتمه کار پنجره آنجا را باز بگذارد تــا بعــداً من بتوانم پنهانــی وارد خیاطی و از آنجا داخل ســاختمان بشــوم. او هــم مردانگی کرد و پنجره را برای من باز گذاشــت. نصف شــب از پنجره وارد ساختمان شدم و پشت در رفتم اما چون هیچ وسیلهای نداشتم نتوانستم پیچ و مهرهها را باز کنم و دست از پا درازتر برگشتم. فردای آن روز آچارهایی را که الزم داشــتم پنهانــی از کارگاه کانون خارج کردم. شــب دوبــاره از همان پنجره داخل ساختمان شدم و این بار توانستم پیچ و مهرهها را باز کنم و داخل اتاق پروندهها بشــوم. کلی گشــتم تا شناسنامهها­ی خودم و دوســتم را پیدا کردم و بیآنکه کسی بفهمد از ساختمان بیرون زدم. تــازه حقوق دو مــاه کار در کارگاه را گرفته بودم و صد تومانی با خودم داشــتم. هوا که روشن شد دو نفری از دیوار کانون باال رفتیم و قبل از اینکه کسی متوجه بشود از آنجا فرار کردیم. شاید بیست کیلومتری پیاده رفتیم تا به یک رستوران رســیدیم. خسته و تشنه و گرسنه بودیم. سه چهار دستگاه اتوبوس مسافربری هــم برای اســتراحت مســافران در آن رســتوران توقف کــرده بودند. بــا یکی از رانندههــا­ی اتوبوس صحبت کردیم و خواهش و التماس تا ما را به کرمانشــاه برساند. با اینکه گفته بودیم هیچ پولی نداریم بنده خدا قبول کرد. سوار شدیم و چند ســاعت بعد در کرمانشــاه پیاده شدیم. تا شب در شهر گشتیم. جایی را که بلد نبودیم، فقط خیابانها را متر میکردیم تا وقت بگذرد. شب را در پارکی به صبح رســاندیم. هوا که روشــن شــد نان و پنیری خریدیم و خوردیم و کمی جان گرفتیم. یــک گاراژ اتوبوســرا­نی را پیــدا کردیم. رفتیم بــا یکی از رانندهها حــرف زدیم و وضعیتمان را برایش توضیح دادیم. گفتیم بچههای پرورشگاهی هستیم که میخواهیم به تهران برویم اما آه در بساط نداریم. آن بنده خدا هم دلش به حالمان سوخت و قبول کرد ما را بدون کرایه به تهران ببرد. خدا خیرش بدهد کــه بیــن راه برایمان غذا هم خرید که گرســنه نمانیم. خالصه بعد از ســالها دوری از تهران دوباره به شهر زادگاهم برگشتم. ترمینــال اتوبوســرا­نی در میــدان آزادی بــود. به آنجا که رســیدم عجیب حس خوبی داشــتم و مثل پرندهای که از قفس آزاد شــده باشــد ســرحال و هیجان زده بودم، غافل از آنکه زندگی به این راحتی هم نیست و سختیهای بسیاری ســرراهم قــرار دارند. در همان ترمینال از دوســتم جدا شــدم و پیاده به طرف اللــهزار راه افتــادم. تنها جایــی بود که با آن خوب آشــنا بــودم. نمیدانم چند ســاعت طول کشــید تا به آنجا رســیدم. در واقع مقصد خاصی نداشتم و فقط میرفتم. پولی نداشتم و باید کاری میکردم. به بازار رفتم و چند روزی باربری کردم و پولی گیرم آمد که اقالً از گرسنگی از پا درنیایم. شبها هم یک گوشه و کناری را پیدا میکردم و میخوابیدم. یکی از همان روزهای خیابانگردی از مقابل نمایشگاه ماشینی میگذشتم که دیدم روی شیشــه آن نوشــته به یــک کارگر نظافتچی احتیــاج دارند. به داخل نمایشــگاه رفتم و از صاحب آن خواهش کردم مرا اســتخدام کند. یک نگاهی بــه قیافــه و هیکلم انداخت و گفت از عهده کار برنمی آیی و ما احتیاج به آدم ورزیــده و بزرگتــری داریم. التماس کردم که یکــی دو روز اجازه بدهد من کار کنــم اگر کارم خوب نبــود و او راضی نبود آن وقت اخراجم کند، دســتمزد هم ندهد. با اکراه قبول کرد و من کار تازهام را شروع کردم. گرد و خاک و کثافت از در و دیوار نمایشــگاه میریخت، انگار ســالیان سال بود کسی حتی آنجا را جارو هم نکرده بود. صاحب نمایشگاه برایم وسایل نظافت و شیلنگ آب و جارو و دستمال آورد و گفت هر وقت کارت تمام شد به صاحب مغازه کناری بگویم به او خبر بدهد. دو روز طول کشید تا توانستم نمایشگاه را حســابی تمیز کنم و برق بیندازم. اما خودم از نا رفته بودم. صاحب مغازه که آمــد باور نمیکرد من نمایشــگاه­ش را مثل دســته گل مرتــب و تمیز کردهام. قبــول کــرد کــه همان جــا بمانــم و کار کنم و شــبها هم در همان نمایشــگاه بخوابــم. هم حقوقی که میگرفتم ناچیز بود و هم کارم خیلی زیاد بود. عالوه بر نظافت نمایشــگاه روزی چهار پنج دســتگاه ماشین را هم باید میشستم و تمیز میکردم. از توانم خارج بود. یک هفتهای که گذشــت خداحافظی کردم و از آنجا رفتم. چنــد روزی کارگــری و فعلگــی کــردم. شــبها را کنــار خیابــان یــا در پــارک میخوابیــد­م و روزهــا اگــر کاری نصیبــم میشــد کارگــری میکردم. راســتش خجالت میکشــیدم دوباره به آن نمایشــگاه ماشــین برگردم. روزهای خیلی سختی بود. با پول کارگری توانستم صد و پنجاه تومانی پسانداز کنم. به بازار رفتــم و بــا آن پــول یک لگن بزرگ و یــک مالقه و چندتا لیــوان آهنی خریدم. تصمیم گرفته بودم شربت آبلیمو بفروشم. بساطم را در خیابان الله زار اول ایســتگاه کاوه پهن کردم و به رهگذران شــربت آبلیمو میفروختم. بدک نبود و توانســتم قــدری پول پسانــداز کنم. با آن پول ســیگار خریــدم و در چهارراه انقالب بســاط ســیگار فروشــی راه انداختم. روزهای تلخی بــود. از خودم بدم آمــده بود و گاهی شــبها از ســر ناچاری و بیکســی بیاختیار گریــه میکردم. همیشه هم پدرم را لعن و نفرین میکردم که مرا به چنین روز سیاهی انداخته است. به قدری عرصه برایم تنگ شده بود که یک روز تصمیم گرفتم دوباره به کانون کارآموزی کرج برگردم. از خوابیدن در خیابانها و پارکها به ستوه آمده بودم. مــن که از آنجا فــراری بودم انگار هیچ جای دیگری غیر از همان جا نداشــتم. بــه کانــون رفتم اما گفتند باید به دادگســتری بروم و از آنجا نامــه بیاورم تا مرا بپذیرند. به دادگســتری رفتم و پیش خانمی که مســئول مربوطه بود شکایت کردم که هیچ جایی را ندارم و خسته شدهام و نمیدانم چه بکنم و درخواست کــردم ترتیبی بدهد که بتوانم به کانــون کرج بازگردم. آن خانم هم نامهای به دستم داد و با آن نامه توانستم یک بار دیگر به کانون برگردم.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran