Iran Newspaper

کار در خواربار فروشی

-

هری هاول باعث شد که من شکل و حس راهرو یک خواربار فروشی را دوست داشته باشم. در روزهایی که هنوز بارکدگذاری کاالها رواج نداشت، از ُ مهرهایدستی جوهری بــرای درج قیمــت کاالهــا اســتفاده میکردیم. ایــن فرآیند کند بــود و به دقت زیــادی برای درج درســت قیمتهــا روی ُمهر نیاز داشــت. یک اشــتباه باعث میشــد یک قیمت اشــتباهی بــرای همیشــه در جوهر نقش ببنــدد. در مدتی که در این مغازه کار میکردم، شــرکت روی «فناوری» جدیدی ســرمایهگذ­اری کرده بود که شــامل «دســتگاهها­ی» برچسب زن پاســتیکی برای درج قیمت روی کاالهــا بود. ما دو ســه نمونه از این دســتگاهها را داشــتیم و چون همیشــه بــه مــا میگفتند که این دســتگاهها خیلــی گران هســتند باید با دقــت فراوانی با آنها کار میکردیم. یــک روز عصــر مشــغول کار تخصصــیام بــودم و در راهــروی مخصــوص دســتمال کاغــذی، دســتمالًتوالــت، پوشــک و محصــوالت بهداشــتی را در قفســهها میگذاشــتم. تقریبــا نیمــی از راهــروی مخصــوص ایــن کاالهــا را از جلوی مغازه چیده بودم. با تیغ، جعبهها را باز میکردم و از دســتگاه تج ّملی قیمــتزن قبــل از گذاشــتن کاالهــا در قفســه اســتفاده میکــردم. مــن در کار چیــدن کاالهــا عالی بــودم. ناگهان صدای یکــی دیگر از همکارانــم را که او هم قفســهها را میچیــد، از تــه راهرو شــنیدم. او بــا فریاد گفت: کومی میشــه برای چنــد لحظه دســتگاه قیمــت زن پاســتیکی را قرض بدهــی. دســتش را رو به روی بدنــش گرفــت تــا دســتگاه را بگیــرد. من هم بــدون اینکه فکر کنــم آن را پرت کردم. همان لحظه که دستگاه از دستم خارج شد، دوستم بسرعت برگشت و ناپدید شــد. هنــوز هم میتوانــم لحظــهای را در ذهنم تصــور کنم که دســتگاه در هوا میچرخید. در ذهنم به عقب میچرخید در حالی که به آرامی مسافت بیست یا سی فوتی را طی میکرد که همکارم در آنجا ایستاده بود ولی حاال دیگر نبود، با حرکتی آرام با خودم میگفتم «نه»، اما شک داشتم که فرصتی برای این کار مانده باشد تا اینکه دستگاه گران قیمت جلو پای هری هاولی افتاد که به آرامی به راهرو محل کار من آمده بود. دستگاه ُخرد شد. همکارم دیده بود که دستگاه روی هوا میچرخد و میآید ولی بموقع آنجا را ترک کرده بود. رهبران زیادی وجود دارند و من تعداد معدودی از آنها را در زندگیام میشناسم که این موقعیت را از دست بدهند و پسر بچه احمقی مثل من را در آن شرایط هدف فحش و ناسزا و توهین قرار ندهند. هری نگاهی به قطعات پاستیکی که اکنون در اطراف کفشهایش پخش شده بود، کرد و فقط گفت: «جمع و جورش کن» و بعد رفت. یــادم نیســت کــه حتی بعــداً توضیحی خواســته باشــد یــا دوبــاره آن را به من یادآوری کرده باشد.

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran