Iran Newspaper

با چشمانی بسته به جنگ زباله ها رفتم

گفت و گو با فعال نابینای محیط زیست

- حمید داوودی

چند وقتی اســت در دنیــای مجازی تصویر دختــر بلوچی با پوشــش محلی دســت به دســت میشود که چند کیســه پر از زباله در دســتانش قــرار دارد و مشــغول جمعآوری آشــغالهای بــر جای مانــده از شــهروندان بیتوجه اســت. این تصویر کمی فرق دارد، ایــن بار دختری نابینا دســت به کار شــده تا شهرشرااززب­الههایگردش­گرانپاکساز­د. رنگ شادی برتنش و پای بر خاک نرم و گرم «درک»سیستانوبلو­چستانگذاشت­هاست. جایی که ایستاده گلچینی از بهترینهاست و بیشــک میتوان در آنجا یکی از زیباترین منظرههای آفرینش را به تماشــا نشســت؛ ســاحلی که با شنهای صحرایی منظرهای بیوصف را برای دیــدگان آدمیان رقم زده است. اما نکتهای که ذهن هر بیننده را درگیر میکند و لبخند را از چهره هر انســانی محو میکند، زبالههای آدمهایست که بیتوجه بــه منظــره بکــر ایــن ســاحل زیبــا در جای جــای«درک» رهــا کردهانــد. حــال دختری نابینا دست به کار شده تا با ثبت یک تصویر ناخوشــاین­د امــا انگیزشــی بــه گردشــگران بگوید چابهارهمیش­ــه میزبان گردشگران و طبیعت دوستان است اما با انبوهی از زباله این طبیعت زیبا را آلوده نسازید. بــا کمــی جســتوجو در فضــای وب موفق شدمنامونشا­نیازایندخت­رنابینایبل­وچی بیابم تا بــا او درمورد تصویر انگیزهســا­زش صحبت کنم. در شــهری رشــد یافتــه که در تمــام ســال آب و هوایــش بهــاری اســت و درهمــه فصــول پذیــرای تعداد بیشــماری از گردشــگران اســت. ســیما رئیســی متولد شــهریور 1366 و دانشــجوی دکتــرای علوم سیاسی است اما فعالیتهایش در درس و دانشگاه خالصه نمیشود. او فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی مختلفی را در کارنامه زندگیاش ثبت کرده است. دختــر جــوان نابینــا از دســت سرنوشــتی برایمــان میگویــد که مســیر زندگــیاش را تغییر داد و ثبت تصویری که در جای جای دهکــده جهانی میتــوان او را جســت. این بانوی چابهاری میگوید: «چالش کلمهای اســت که از کودکی با او همراه شدم و سعی کردم از پس چالشهای پیش رویم بخوبی برایــم. اگــر از دوران کودکیام بپرســید باید بگویــم نابینا نبــودم امــا بهطور مــادرزادی دچار بیماری آب سیاه هستم. این بیماری سبب شد تا7 سالگی سوی یکی از چشمانم کــم و کمتر شــود و حــال که آمــاده رفتن به مدرســه هســتم میگوینــد باید در مدرســه اســتثنایی درس بخوانــم. درآن دوران بــه خاطــر بیمــاری و ضعف دیدی که داشــتم بســیاری از کارهایم را کند انجــام میدادم و بیدقت بودم. این امر موجب شد که تصور کنندمنعقبم­اندهذهنیهس­تم. بــا تالش فراوان پدرم و همکاری آقای آبیار معلم مدرسه استثنایی، یاد گرفتم کارهایم را چطــور انجــام دهــم. ســه ســال از دوران ابتدایــی را در مدارس اســتثنایی گذراندم تا اینکه تصمیم گرفتــم برای مقطع باالتر در مدرسه عادی ثبتنام کنم. در چابهار نگاه خوبی بــه دانشآموزان مدارس اســتثنایی ندارنــد و گمان میکنند هر فردی که دراین گونــه مــدارس تحصیــل میکنــد از لحــاظ ذهنیدچارمش­کلاست. وقتی به مدرســه عــادی رفتم بــا بیمهری معلمهــا روبــهرو شــدم. هــر زمــان معلم سؤالی میپرســید، همه برای جواب دادن، دستشــان را باال میبردنــد اما هیچ وقت به من اجــازه پاســخگویی داده نمیشــد. این بیتوجهی سبب شد از مدرسه دل زده شوم و موضوع را با خانوادهام مطرح کنم. بــا هماهنگی پدرم، معلم اســتثنایی مرا تا مدرسههمراه­یکردوازمعل­مومدیرعلت این بیتوجهی را پرس و جو کرد. اســتدالل آنها بر این بود که سیما از مدرسه استثنایی آمدهونمیتو­اندهمپایدی­گردانشآموز­ان درس بخوانــد. آقای آبیــار برای اینکه ثابت کنــد از هوش و حافظه چیزی کم از دیگران ندارم درخواســت کرد مسابقه ریاضی بین مــن و دانشآمــوز­ان ممتــاز کالس برگــزار شــود. دراین مسابقه توانستم خود را اثبات کنــم و از آن روز بــه بعد دیــدگاه معلمها و دانشآموزان­نسبتبهمنتغ­ییرکرد. اینبیماریه­مچنانهمراه­منبزرگشدتا دوم راهنمایی که دید یکی از چشمانم را به طور کامل از دســت دادم و پزشکان باالخره تشــخیص دادند بیماریام آب سیاه است. چشــم دیگرم را عمل کردند تا حداقل دید یکیازچشمان­مراحفظکنم،امانشد.!بعد از عمــل همه چی خوب بود و موفق شــدم دوران دبیرستان و پیش دانشگاهی را پشت ســر بگذارم.میــان صحبتهایش ســکوت کرد و گفت:«امان از کنکور و شبهای آن». از او پرســیدم چرا؟ که ادامــه میدهد:«باور میکنیداستر­سکنکوربینا­ییامراگرفت.» دلیلش را جویا شــدم که میگویــد: «دوران کنکــور برایــم بســیار پرفشــار و اســترس زا بود. وقتــی فهمیدم در کنکور قبول نشــدم یک شــبه فشــار چشــمم باال رفــت و دیدم را بــه طــور کل از دســت دادم و نابینــای کامــل شــدم. اکنــون فقــط کمــی نــور را آن هم مبهم میبینم. بعد از مدتی دانشــگاه آزاد قبول شــدم. راضی کردن پــدر و مادرم برایم به چالش جدیدی مبدل شــد چرا که میخواستمزا­هداندرسبخو­انم. پدر و مادرم و البته کل فامیل مخالف بودند کــه به زاهدان بــروم و ادامــه تحصیل دهم آنها نگران بودند مبادا به خاطر نابیناییام دچار مشکل شوم. پدرم با وجود نارضایتی از تحصیلــم در زاهــدان این اجــازه را داد تا تصمیم آخر را خودم برای زندگیام بگیرم. من نیز عازم دانشگاه شدم. رفــت و آمد از چابهار به زاهــدان برای یک دخترآن هم نابینا بســیار دشــوار بود. بارها و بارهــا در مســیر رفــت و آمــد در شــهر بــه مشــکل برخوردم و چندین بار داخل چاله چولههای شــهر گیر کردم اما این ســدهای شهریمانعاز­ادامهتحصیل­منشد. در مقاطــع مختلــف زندگی مشــکالت هم برایــم رنــگ و بویــی جدیدتر پیــدا میکرد. من تنها دختر معلول خوابگاه بودم و برای آنکه این نقص جســمانی در چشــم کســی نیاید و دلسوزیهای بیمورد نشود، هم پای دیگرانتالش­کردمتاجزوب­هترینهاباش­م. معلوالن در شــهرهایی مثــل چابهار کمتر دیده میشــوند و اکثر مردم براین باورند که معلوالن توانایی هیچ کاری را ندارند. ســختیهایی کــه در دوران مختلف زندگی متحمل شــدم سبب شده است هیچ وقت پشت سرم را نگاه نکنم همیشه گفتم و باز هم میگویم، نه تنها نمیخواهم به دوران کودکــیام برگــردم حتی حاضر نیســتم به یــک روز قبــل زندگــی بازگردم. ایــن یکی از ویژگیهای من اســت که میخواهــم رو به آینــده باشــم و خــود را درگیــر ثانیههــای از دسترفتهزند­گینکنم. تحصیالت را تا دکتری ادامه دادم تا به همه ثابت کنــم نابینایــی نمیتوانــد توانمندی فــردی را مختــل کنــد و راه را برایش ببندد. درســت اســت که شــرایط همیشــه بر وفق مــراد مــا معلــوالن نیســت، هــم از لحــاظ فرهنگــی و هــم اجتماعــی اما اصل بــاور و تغییرنگرش خودمان است. در وجود همه مــا توانایی خاصی نهفته اســت فقط کافی اســت پیدایش کنیم.» عکســی که از ســیما رئیسی ثبت شــد و اکنون در اکثر سایتها و شــبکههای مجازی میتوان دید مربوط به فعالیتهای اجتماعی اســت کــه جدای از درس و دانشگاه انجام میدهید، چه شد که فعالمحیطزی­ستشدید؟ درکنــار تحصیــل فعالیتهــا­ی اجتماعی راهــم دنبال کــردم تا دیدگاه مردم شــهر را نسبت به معلوالن تغییر دهم. اما بیشتراز همــه فعالیتهــا­ی اجتماعــی کــه تاکنون انجــام دادم فقــط آن عکس بود که ســیما رئیسی را به مردم نشان داد. بهعنوان یک شــهروند هیچــگاه زباله هایم را روی زمیــن نریختــم حتی وقتی ســطلی پیدا نمیکردم آن قدر آشــغال را در دستم میگرفتــم تــا آن را داخــل ســطل زبالــه بیندازم.داستان آن تصویر هم کامالً اتفاقی بــود، روزی به همراه خانواده برای گذراندن اوقاتــی خــارج از خانــه بــه تفرجگاههــ­ای نزدیــک خانــه رفتیــم. متأســفانه «منطقه درک» بــا انبوهــی از زبالــه ادغام شــده بود و بحــث تمیــز کــردن محیط زیســت میان خانواده و دوستانم شکل گرفت از آنها یاری خواستم تا جایی که میتوانیم قدری از این زبالههاراج­معکردهوفضا­یتفریحیمان­را تمیزکنیم.وقتیشروعکر­دیمموفقشدی­م 20 الی 30 پالســتیک پر از آشــغال را از روی زمین جمع کنیم، باورم نمیشــد محیطی که درآن قدم میگذارم آنقدر کثیف باشد. هنگامی که مشغول جمعآوری زباله بودم از دوســتم خواهش کردم عکســی بگیرد تا آن را در روز جهانــی زمیــن پــاک در صفحه مجــازیام قــرار دهم. میخواســتم بــا این عکس فرهنگســاز­ی کنم و به همه نشــان دهمفرقینمی­کندچهشرایط­جسمانیای داریــد، همــه در مقابــل محیــط زیســت مسئولیم. فکــرش را هم نمیکردم این عکس چنین بازخوردی را درمیان مردم داشته باشد. اگر این تصویر بتواند حتی یک نفر را از ریختن زبالــه روی زمیــن منع کند یا فــرد دیگری را تشــویق به جمع کردن زباله، من رسالتم را تا حــدی انجام دادهام. آن روز موفق شــدم زبالههای بســیاری را جمع کنم اما چقدر یا چند روز میتوانم این کار را تکرار کنم. موضــوع افــکار اشــتباه تعــدادی از مــردم اســت که فکــر میکننــد زبالــه خــودش به طبیعــت برمــی گــردد و در خــاک تجزیــه میشــود. امــا بیشــتر زبالههایــ­ی کــه جمع کــردم از جنس پالســتیک بود و 500 ســال زمــان الزم اســت تا جذب زمین شــود. چرا خودمــان را بــا حرفهــای دروغیــن گــول میزنیم و وجدانمان را آســوده میسازیم. اگــر هــر شــهروندی مســئول زبالــه تولیدی خودش باشد زیبایی دوباره به چهره ساحل برمیگــردد فرقــی نمیکند ســاحل دریای خزر باشــد یا آبهای همیشه فارس هرجا که قدم میگذاریم باید تمیز و پاکیزه بماند. اگــر روزی مســیرتان به چابهار افتــاد، میان رملهای شــنی درک بایستید از رملها باال بروید. تصویر کویــر و دریا به هم میپیوندد و منظــره نابــی را میســازد کــه ســاعتها میتوان به تماشا نشست و از طلوع و غروب خورشــید در دریای عمان لذت برد. چابهار زیباست و همه مردم حق دارند از طبیعت منحصربهفرد­شلذتببرند. «مــن نابینــا هســتم و ایــن زیبایــی را در تصاویــری کــه از بچگی دیــدهام در خاطرم ثبــت کــردهام اما وقتی در کنار ســاحل قدم میزنموپاها­یمبهزبالهو­پالستیکهای­رها شــده برخورد میکند خیلی سخت نیست تصــور کنم چه بالیی بر ســر ســاحل زیبای چابهــار آمده اســت. بینا و نابینا نــدارد باید فرهنگسازی را از خودمان شروع کنیم.»

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran