Iran Newspaper

دست هایی که روشنایی بخشیدند

روایتمعلمف­داکاریکهبا­آموختنعلمب­هدانشآموزن­ابیناومعلو­لش اورادرمسیر­موفقیتقرار­داد

- مرجان همایونی خبرنگار اکبر زارعی در کنار عبدالواحد - دانش آموزی که با کمک او رویای زندگی اش به حقیقت تبدیل شد

داستانانسا­نهاییکهدرق­امتمعلمدرس­زندگیمیآمو­زندحکایتکس­انیاستکهمع­نای وجودشانسرا­سرعشقوایثا­راست.اینباردفتر­گذشتوفداکا­ریبهناممعل­میورقخوردک­ه دستانش روشنایی را به دانش آموزان نابینا بخشید. دانش آموزانی که با دستان او از تاریکی به روشنایی آمدند. اما در این میان حکایت یکی از این دانش آموزان که چشم ها و دست هایش رادرانفجار­مینازدســـ­تدادهبودکم­یمتفاوتاست.اکبرزارعیم­علمفداکارک­ردستانیبه ایندانشآمو­زکهتواناسـ­ــتفادهازد­ست هایشبرایخو­اندنخطبریل­راهمنداشتس­واد خواندنونوش­تنآموختوبه­اینترتیبدر­یچهجدیدیاز­زندگیبهروی­اوبازکرد.

■ معلمیبراین­ابینایان

دیپلمش را که گرفت ســـرباز معلم شد و به روستاهای اطراف مریوان رفت. بعـــد از آن هم دانشـــگاه تربیت معلم شهید بهشـــتی تهران در رشته نابینایی قبول شـــد. اکبر زارعی میگوید: درســـم که تمام شـــد به سقز رفتم، 10 سال آنجا بودم و ســـالهای آخر خدمتم در ســـقز بود که با عبدالواحد اســـماعیل­پور آشنا شدم. پســـری که دنیایش در یک لحظه تغییر کرده بود.

یک انفجار از او نه تنها دستهایش بلکه چشـــمهایش را گرفته بود و حاال او مانده بود و دنیایی از بیرنگی و حسرت نداشتهها. چشم نداشت و نمیتوانست ببیند و دســـتی هم برای لمس خطوط بریل نداشت. همین مسأله باعث شده بود کـــه هیـــچ مدرســـهای او را ثبتنام نکند. باالخره برای یادگیری نیاز به یکی از ایـــن دو بود و عبدالواحــ­ـد هر دوآنها را در انفجـــار میـــن زمانی که تنها 7 ســـال داشـــت و بـــه همـــراه خانـــواده­اش بـــه عروســـی رفته بودند از دســـت داد. او به همراه پسری همســـن و سالش در حال بـــازی بود که انفجار رخ داد و عبدالواحد 6 ماه به کما رفت و وقتی چشـــم گشود

تمـــام حسهای زیبای دنیا را از دســـت داد. حـــس لمـــس گلها، حـــس دیدن چشـــمهای مادر، حـــس گرفتن قلم در دســـت، حس نوازش دســـتهای پینه بسته پدر، ....

پســـرک چند ماهی مدرسه رفته بود و حـــروف را بلد شـــده بود امـــا انفجاری که آبـــان ماه آن ســـال رخ داد، مدرســـه راهـــم از او گرفت. تنها راه حلی که پیش پای کودکی گذاشـــتند که در چشم برهم زدنی زندگیاش زیر و رو شـــده بود ادامه تحصیل با کاســـت بود. اما مگر میشـــد که با گوش دادن بهکاست آن هم در آن شرایط سنی عبدالواحد درس یاد بگیرد

روزی کـــه عبدالواحــ­ـد و پـــدرش بـــه مدرســـه اســـتثنای­ی آمدند و جواب عدم پذیـــرش را گرفتنـــد اکبر زارعـــی هم در مدرســـه بـــود. او کالس اول را تدریـــس میکرد و خیلی تالش کرد که مســـئوالن مدرســـه را راضی کنـــد تـــا عبدالواحد را ثبتنـــام کننـــد اما فایـــدهای نداشـــت. میگویـــد: عبدالواحد پســـر گوشـــه گیر و ســـاکتی بود و دیدن او مرا اذیت میکرد. چشم وســـیلهای برای خواندن بود اما او نمیتوانست چیزی را ببیند چه برسد به آنکه بخواند. مسئوالن مدرسه میگفتند پذیـــرش عبدالواحــ­ـد بیفایده اســـت و باعث میشود که وقت بچههای دیگر را هم بگیرد. آن سال که عبدالواحد را دیدم مدام چهرهاش جلوی چشمهایم بود و دنبال راه حلی بودم تا به اوکمک کنم. ■ لبهاییکهبه­کمکآمدند

معلم میانسال که آن زمان در دوران جوانی به ســـر میبرد؛ ســـکوت میکند، انـــگار میخواهد خاطرات ســـالها قبل را ورق بزنـــد و بـــا آن حـــال و هوایی تازه کند. ســـکوتش را با این جمله میشکند: یک روز کـــه در حال عبور از خیابان بودم عبدالواحد را دیدم. به او گفتم اگر بتوانی از اداره آمـــوزش و پرورش نابینایان نامه بیـــاوری میتوانـــم کمکت کنـــم و به تو درس یـــاد دهم. پـــدر عبدالواحد هم به اداره آمـــوزش و پـــرورش که در ســـنندج بود رفت و نامهای گرفـــت. با نامهای که آورده بود عبدالواحد سال بعد در مدرسه ثبتنامشد.

عبدالواحد روی نیمکت داخل کالس اول ابتدایی نشســـت و همان جلسه اول بود که آقا معلم فهمید لبهای پسرک معجزه زندگی او اســـت و میتواند با آن لبهـــا کاری کنـــد که زندگـــیاش بازهم تغییر کند. میگوید: رفتارهای عبدالواحد به من نشان داد که میتواند از لبهایش کمک بگیـــرد. او زمانی که میخواســـت شیئی را بررسی کند به لبهایش نزدیک میکـــرد و با لمس شـــیء میفهمید که آن شـــیء چیســـت. آن زمـــان بـــا خودم گفتم حاال که لبها برای شناســـایی اشیا به او کمک میکند بیشـــک میتواند در آموزش هم به او کمک کند.

اما این تمام ماجـــرا نبود، آقا معلم به ســـراغ مطالب علمی رفت و فهمید که حس المسه لبها از انگشتان دست هم بیشتر است. آن زمان بود که متوجه شـــد چرا عبدالواحد برای درک وسایلی که در اطرافش است از لبهایش کمک میگیرد. روزهای اول بـــرای عبدالواحد ســـخت بود. امـــا آقا معلم او را تشـــویق میکـــرد تـــا خواســـتها­ش را بـــه عمـــل دربیاورد.

آقا معلم هــــر کدام از حــــروف الفبا را به خط بریل روی برگهای بزرگ نوشــــته و باالی برگه نیز اسم حرف را به فارسی می نوشت. بعد از عبدالواحد می خواست تا با لبهایش آنها را لمــــس کند. اوایل کار فوقالعاده ســــختی بود، لمس و خواندن حــــروف با لــــب؛ گفتنش هم ســــاده نبود چه برســــد به اجرایش و این ماجرا زمانی سخت میشــــد که عبدالواحد هیچ کدام از حــــروف الفبــــای بریل را بلد نبــــود. این معلم فداکار ادامه داد: 6 ماهه به بچهای که کسی باورش نمیشد حتی یک کلمه بتواند بخواند، کل حروف الفبا و به عبارتی خواندن را یاد دادم. ■ معجزهزندگی

معجـــزه در زندگـــی عبدالواحد رخ داده بود، اکبر زارعی خواندن را به او یاد داده بـــود. اما این تمـــام ماجرا نبود. اگر فقط خواندن باشـــد پس سهم نوشتن چه میشـــد! خوانـــدن تنهـــا ماندگاری کلمـــات را از بین میبرد و کار آقا معلم آنطور که باید مثمر ثمر نبود. میگوید: چـــون خواندن تنها ماندگاری نداشـــت تصمیـــم گرفتم بـــه او نوشـــتن هم یاد دهم. لـــوح و قلـــم را به دســـتش دادم و نوشـــتن را در مـــدت یـــک ســـال به او آموختـــم. برای پیشـــرفت بیشـــتر او از دســـتگاهه­ای ویژه نابینایان و رایانه هم کمک گرفتم. قســـمت زائدی در گوشه دســـت چپ عبدالواحد بود قسمتی که یک روز بخشـــی از دســـت او محســـوب میشـــد. با کمک آن عبدالواحد شروع به کار با رایانه و دستگاههای مخصوص نابینـــان کـــرد. او طـــوری یـــاد گرفت که توانســـت سال سوم دبســـتان را جهشی بخواند. اما این پایان زندگی عبدالواحد نبـــود او توانســـت با رتبه 247 در رشـــته مدیریتوبرن­امهریزیآمو­زشیدانشگاه تهران قبول شـــود و معجزه زندگیاش را کامـــل کند. عبدالواحد چهار ســـال به تهران آمد و حاال به فکر ادامه تحصیل در رشته فوق لیسانس است. ■ سهدخترنابی­ناوتحصیالت­عالی

اما عبدالواحد تنها شخصی نبود که اکبر زارعی زندگیاش را تغییر داد. ســـه دختر نابینای دیگر نیز افرادی بودند که معجزه در زندگیشان رخ داد. سال 84 بعد از 10 سال کار در سقز راهی سروآباد شد. آن زمان بود که متوجه شد سروآباد و روســـتاها­ی اطرافش نابینا زیـــاد دارد. همیـــن موضوع باعث شـــد کـــه معلم جوان به فکر چارهای بیفتد تا به نابینایان این روستاها نیز کمک کند.

اکبر زارعی میگوید: تابســـتان ســـال بعـــد، فکر میکنم ســـال 85 بـــود که به همه روســـتاها نامه زدم اگر کســـی بچه نابینـــا دارد بـــرای تحصیل به مدرســـه بفرســـتد. بـــا مدیـــر آمـــوزش و پرورش هماهنگ کـــردم و خوابـــگاه رادر اختیار گرفتم. آن زمان سه دختر نابینا از میان تمام افـــراد نابینایی کـــه در آنجا بودند به ســـراغم آمدند. چـــون دختر بودند از همسرم خواســـتم که به من در آموزش بچهها کمک کند. به همراه همســـر و دو فرزنـــدم به خوابگاه نقـــل مکان کردیم. تابســـتان آن سال شـــروع به آموزش به دختـــران نابینایی کردم که دو نفر از آنها حافظ کل قرآن بودند اما نفر سوم را من تالش کردم تا قرآن یاد بگیرد. ■ زخمزبانهای­مردم

معلـــم جـــوان شـــروع بـــه آموزش دختـــران نابینا کـــرد و 17 روزه توانســـت به آنهـــا خواندن و نوشـــتن با خط بریل را یاد دهد. در این میان همســـرش هم بـــرای دختران نوجوان غـــذا میپخت و کارهایشـــ­ان را انجام میداد. هر چند آقا معلم و همسرش برای رضای خدا این کار را انجام میدادند اما زخم زبانهای مـــردم و حرفهایی که پشـــت ســـر آنها زده میشـــد قلبشـــان را به درد میآورد. میگوید: خوابگاهی که در ســـروآباد بود سیستم سرمایشـــی نداشت؛ ســـروآباد برعکس شـــهرهای دیگر کردستان گرم است. با تمام این موارد، حرفهایی زده میشـــد که برای پول این کار را میکنیم و ایـــن موضـــوع واقعـــاً درد آور بـــود. ما برای رضای خـــدا ایـــن کار را میکردیم و من با گذشـــت ســـالها لطف خـــدا را بســـیار در زندگـــیام دیـــدم. خداوند در اوج ســـختیها به طور معجزهآسایی به من کمک میکـــرد و این موضوع را تنها به خاطر کارهایی که بـــرای بچهها کرده بودم،میدیدم.

بـــا تمام ایـــن ســـختیها ســـه دختر نوجوان درس خواندند. معلم فداکار در کنـــار آموزش الفبا به آنهـــا ریاضیات هم یاد داد. ســـال بعد ســـه دختر نوجوان در طرح جامع شـــرکت کردنـــد؛ طرحی که بـــه آنها اجازه مـــیداد تـــا از کالس اول تا پنجم امتحان دهند و مطابق با دانشـــی که داشتند در یکی از این سطوح پذیرفته شـــوند. اکبر زارعی میگوید: آنها در طرح جامع شـــرکت کردند و دو نفر از دختران چون ســـن کمتری داشتند اول راهنمایی پذیرفته شـــدند و ســـومین نفر آنها سوم راهنمایی قبول شـــد. بعد از مدتی محل کارم تغییـــر کـــرد و بـــه ســـنندج آمدم و آنهـــا هم ســـال 88 بـــه مجتمـــع نیکان آمدنـــد. مجتمـــع نیکان بـــرای بچههای بـــد سرپرســـت و بیسرپرســـ­ت اســـت و چـــون آنها نابینا بودند در آنجا ســـکونت کردند. دوباره با آنها کار کردم و درنهایت دیپلمشـــا­ن را گرفتند. حاال هر ســـه آنها در دانشگاههای معتبر ایران مشغول به تحصیلهستند.

اما نه عبدالواحد اســـماعیل­ی و نه سه دخترنابینا­تنهاکسانین­بودندکهزار­عیاز جانودلمایه­گذاشتتابهج­اییبرسند. معلم فداکار ما که حاال ســـن و سالی از او گذشتهاستمی­گوید:بچههاییبود­ندکه در مدارس استثنایی درس میخواندند و زمانی که با آنها کار کردم متوجه شدم کهآنهاهیچم­شکلیندارند.فقرفرهنگی باعث شده بود تا آنها در چنین موقعیتی قرار بگیرند. آنها نمیدانستند جارو برقی و ماشین لباسشویی چیست چون ندیده بودنـــد. آنها عقب مانـــده ذهنی نبودند بلکه عقب مانده فرهنگی بودند. بعد از اینکه با آنها کار کردم امتحان دادند و در مدارس عادی ثبتنام کردند. شاگردی داشتم که کالس چهارم الفبا را بلد نبود اما با او کار کردم و االن خیلی پیشـــرفت کـــرده اســـت.او ادامه میدهد: ســـال 92 به همدان نزدیـــک زادگاه اصلی خودم آمدم و شـــروع بـــه تدریـــس در مدارس عـــادی کـــردم. زمانی که بـــه اینجا آمدم گفتم مـــن معلم نابینایان هســـتم ولی قبول نکردنـــد و گفتند نیـــازی به معلم نداریم. در حال حاضـــر« مدیر آموزگار» هستم و با 39 سال سابقه کاری به بچهها درس میدهم.

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran