Iran Newspaper

سایهشوم بیماری بر زندگی مشترک

- بهمنعبدالل­هی خبرنگار

زن و شوهر جوانی که درد مشترکی به نام «تاالسمی» داشتند به دادگاه خانواده آمده بودند تا به طالق توافقی تن بدهند. امــا وقتی پــای آلزایمر و وســواس هم به میان آمد، ماجرا شکل دیگری پیدا کرد.

در یکــی از روزهــای تیرمــاه کــه گرمــا شــهروندان تهرانــی را کالفــه کــرده بود، «پوریــا» و «مهتــاب» بــه همــراه زنــی به شــعبه 264 پــا گذاشــته بودنــد. بــه نظر میرســید زندگــی مشترکشــان فــارغ از هرگونه شــور و شوقی به سردی گراییده و چهره رنگ پریدهشــان نیــز انگار تأییدی بــر این ماجرا بود. ســن و ســال مرد کمتر از زن نشــان مــیداد، هــر دو بــا آرامــش روی صندلی نشســته بودنــد. خانمی که میان این زوج روی نیمکت نشســته بود، مادر مهتاب بود. زنی میانســال که وقار و مهربانــی از نگاه، چهره، پوشــش و حتی قاب عینکش نمایان بود.

وقتــی وارد دادگاه خانــواده شــدند، قاضــی «غالمحســین گل آور» پرونــده دادخواســت طالق توافقی آنها را باز کرد و به مطالعه آن پرداخت...

پوریــا و مهتــاب هــر دو بــه بیمــاری تاالســمی مبتــال بودنــد، نوعــی بیماری خونی که از والدین بــــــــه ارث میرســد. 5 سال پیش در یکی از مراکز مردم نهاد با هم آشــنا شده و به تشــویق خانوادهها زندگی مشترکشــان را آغاز کــرده بودند. خودشــان هم بدشــان نمیآمــد ازدواج کننــد. پدر پوریا هر وقت فرصتی دســت مــیداد از خوبیهــای ازدواج میگفــت و ورد زبانــش ضــرب المثــل؛ «کبوتــر با کبوتر باز با باز...» بود. پوریا هم به پدرش احتــرام میگذاشــت و بــه حرفهایــش باور داشت. قبل از اینکه موضوع ازدواج پیش بیاید با خودش گفته بود؛ «حاال که در یــک اداره کار میکنم، حــاال که از مرز 30 ســالگی گذشته ام، حاال که کسی پیدا شــده که شــرایطم را درک میکنــد، چرا ازدواج نکنــم؟» حتــی بــا خــودش قــرار گذاشــته بعد از مســتقل شــدن بهعنوان آخریــن فرزنــد، پــدر و مــادرش را تنهــا نگذارد. مهتاب هم راضی شده بود که در خانه پدرشــوهر زندگی مشترک را شروع کنند. جشن مفصلی برگزار شد و عروس و دامــاد به آشــیانه خود قدم گذاشــتند. تا ســه ســال اول به جز همان مشــکالت کوچکــی کــه همــه زوجهــا بــا آن روبهرو میشــوند مشــکل خاصــی درمیانشــا­ن نبود. خانواده مهتاب دامادشــان را مثل پسرخودشان دوست داشتند و هر کمکی از دستشــان برمی آمــد دریغ نمیکردند امــا روزهای خوش بســرعت گذشــتند و امــواِج مشــکالت زندگــی زوج جــوان را تحت تأثیر قــرار داد. در همان روزها پدر پوریــا از کارافتاده شــد و بتدریــج آلزایمر گرفت. با این وضــع همه کارها به گردن پوریــا افتــاده بود و مــرد خانــواده با صبر و آرامــش بــه مــادر پیــر و پــدر بیمارش رســیدگی میکــرد، امــا گرفتاریهای کار از یک طرف، مشــکالت پدر و مادر پیر از یک طرف دیگر باعث شــده بود کمتر به همســرش توجه کند. بتدریج مشــکالت جدیتــر شــد و ایــن اختالفهــا وقتی به اوج رسید که پدر پوریا دیگر نمیتوانست حتــی برای دستشــویی رفتن خــودش را کنتــرل کنــد. یــک روز زن و شــوهر با هم مجادله کردند و پوریا پیشــنهاد داد فعالً از هم دور باشــند. مهتاب هم چمدانش را برداشــت و بــه خانه مادرش برگشــت بــدون آنکــه امیــدی بــرای بهتــر شــدن زندگیشان داشته باشد...

در لحظاتی که ســکوت بر شعبه 264 دادگاه خانــواده حکمفرمــا بــود، قاضــی ســرش را از پرونــده برداشــت و بــه زوج جــوان کــه روی صندلــی نشســته بودند، گفت:«چــه اتفاقی افتــاده که تصمیم به جدایی گرفته اید؟»

مهتاب گفت:«من دلــم نمیخواهد طــالق بگیــرم ولــی پوریا تصمیمــش را گرفته...»

قاضی رو به پوریا گفت:«اینطوری که نمیشــود. باالخره در طالق توافقی باید هر دو طرف رضایت داشته باشند.»

مــرد جــوان جــواب داد:«مــن هــم دلم نمیخواهد طــالق بگیریم اما فکر میکنم چاره دیگری نمانده باشد. جدا از همســرم، من به پدر و مــادر پیرم هم متعهــد هســتم و وظیفــه دارم از آنهــا مراقبــت کنــم. خواهــر و بــرادرم بچــه دارند و هزار گرفتاری و کاری از دستشان برنمــی آید. تا پارســال مشــکل چندانی بــرای نگهــداری والدینم نداشــتیم، اما حاال دســت مــادرم درد میکنــد و پدرم کنترلــی بــر رفتــار خــودش نــدارد. مــن نباشــم آنها به ســختی میافتنــد. از این طرف همســرم مدتی اســت به بیماری وسواس دچار شده و حتی به من دست نمیزند، چه رســد به اینکــه بخواهد در کنار دو آدم سالمند زندگی کند. من هم خواهش کردم مدتی پیش خانوادهاش برود. متأســفانه وضع بدتر شد و حاال به این نتیجه رســیدهام که جدایی برای هر دوی ما بهتر است.»

قاضی ســری تکان داد و گفت:«البته حق طالق با مرد اســت اما باید حقوق از دست رفته همسرتان را هم بپردازید.»

مهتــاب به جای پوریــا گفت:«مهریه من 100 سکه طالست. اما او هیچ چیزی نــدارد. نــه خانــهای از خــودش دارد و نه پس انــدازی. یــک فیش حقوقــی دارد و یک ماشــین معمولــی... مــن هیچ چیز نمیخواهم.»

در ایــن میان مادر مهتاب گفت:«من پوریــا را مثل پســر خــودم دوســت دارم. حتی پیشنهاد دادم تا وقتی پدر و مادرش زنــده هســتند، دختــرم پیــش مــا بماند. اینطــوری هــم دل دخترم نمیشــکند و هــم پوریــا میتوانــد از پــدر و مــادرش نگهــداری کند. در هفته هــم هر چند روز که میخواهد پیش همسرش بیاید.»

پوریــا دســت مــادر زنــش را گرفــت، بوسید و گفت:«شما هم مثل مادر خودم هســتید. چه کار میتوانم بکنم؟ من هم مهتاب را دوست دارم و دلم نمیخواهد در گرفتاریهای من شریک باشد...»

قاضــی گل آور لبخنــدی زد و توصیه کــرد بهتر اســت قــدر همدیگــر را بدانند و بــه فکــر راههــای دیگــری بــرای حــل مشکالتشــا­ن باشــند. ســپس پیشــنهاد کــرد تــا دو هفتــه دیگــر پرونــده را کنــار بگــذارد و آنهــا در این مدت بــا مراجعه به مشــاور اختالف هایشــان را رفع کنند. چند دقیقه بعد هر ســه نفر راه برگشــت بــه خانــه را در پیــش گرفتند. قبــل از آن مادر مهتاب در آســتانه در ایستاد و رو به قاضی گفت:«کاش همه بچهها قدر پدر و مادرشــان را بدانند. امــا برای ما زندگی این دو نفر مهمتر است...»

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran