Iran Newspaper

ذهننامعتبر

نگاهی به نمایش «خدا حافظ باغ آلبالوی من»

- صحنه نو نغمهقدیمی منتقد تئاتر

پــل ریکــور در مقاله «خاطرات و فراموشــی» دو نــوع رابطه برای نســبت خاطرات با گذشــته در نظــر میگیرد؛رابطه دانشــی و رابطه کنشــی. در رابطه دانشــی، خاطرات به نســبت قابل اعتمادند اما در رابطه کنشــی به هیچ وجه نمیتوان به خاطراتی که کالمی و ذهنی مرورشان میکنیم اعتماد کرد. او معتقد است ما تنها زمانی میتوانیم صحبــت از اســتفاده یا سوءاســتفا­ده از خاطــرات کنیم که خاطــره را یک کنش تلقی نماییم. کنشی که تمایالت و زخمهای روحیمان در آن دخیل میشوند و بیرحمانه به حذف قسمتی و اضافه کردن قسمتی دیگر مشغول میشوند. از ایــن منظر میتوان نمایش خداحافظ باغ آلبالوی من، به نویســندگی و کارگردانی سارا مخاوات را که این روزها در سالن سایه تئاتر شهر اجرا میرود، روایت خاطرات زنی دانســت که خاطرات محبوبش را به کمک شــخصیتهای­ی که درون ذهنش زندگی میکنند بازسازی میکند. خاطراتی که آنها را نزیسته و تجربه نکرده، جز در کتابها و البهالی سطور داستانها. شخصیت اصلی نمایش بهخاطر زندگی نامطلوب خود با افسردگی دست و پنجه نرم میکند و چیزی که این افسردگی را تشدید میکند و او را به مغاک میبرد ناتوانیاش در تمییز بین خاطرات واقعی و جعلی و حفظ و بازسازی آنهاســت. در واقع رابطه خاطرات او با گذشــته نه دانشی بلکه بشدت کنشی است. او گاهی در نقش اسکارلت اوهارا کنار دست رت باتلر مینشیند و گاه اِما بواری میشود و عاشــق پیشــگی را تجربه میکند اما چیزی که در این صیرورت قابل توجه و جالب مینماید این است که شخصیتهای درون ذهنش که او را در این مسیر یاری میکنند، دارای خاســتگاهی متفاوت از تاریخ و جغرافیای زندگــی زن محوری نمایش و دارای زیستی متفاوت از او هستند و علی رغم جبری که آنها از رفتن بازداشته، در قبال کمک به بازسازی خاطرات و زنده نگاه داشتنشان احساس وظیفه میکنند. نمایش خداحافظ باغ آلبالوی من از آن دســت نمایشهایی اســت که بشدت راه به تفســیرهای روانشناســ­انه میدهد. پناه بردن به تخیل برای فــرار از زخمهای روحی در زندگــی واقعی امری اســت که همه مــا کم و بیش تجربــهاش کردیم. زن نمایش در جدایی آشــتی ناپذیر با گذشــته و تجربه دردناک مهاجرت و از دست دادن عشق، آخرین رمقهایش را برای بازســازی لحظات دوست داشتنی خود به کار میبندد اما دیگر مرزی بین تجربههای زیســته یا تخیلش نمیبیند. از نظر فروید تنها راه آشــتی با گذشــته به خاطر آوردن اســت. او در مقالهای به نام «سوگواری و مالیخولیا» تالش میکند بین به خاطر آوردن و افســردگی تمییز قائل شود. در واقع سوگواری همان به خاطر آوردن است؛ تمرین دردناکی که در ذهن و برای به صلح رسیدن با واقعیت از دست دادن ابژههایی که به آن عشق ورزیدیم انجام میپذیرد. از نظر فروید چیزی که در عمل سوگواری (به یاد آوردن) حفظ میشود ولی در مالیخولیا (افسردگی) از دست میرود، حس انسان در مورد هویت خود است. از همین روســت که زن داســتان به جای اینکه با نام خود خوانده شــود، درتمام طول نمایش با نام شــخصیتهای داستانی محبوبش نامیده میشــود و حتی در ظاهر از عدم هویتی آشــکار رنج میبرد. چنانچه در طراحی مینیمالیسـ­ـتی دکور، که توســط افســانه صرفهجو انجام شــده، تکه پارههای خاطــرات و زندگــی زن در همه جا دیده میشــود. همان تکههایی که در نهایت از ذهن زن و صحنه نمایش جارو میشــود و چیــزی از آنها باقــی نمیماند؛ چونان لحظه خداحافظی با باغ آلبالو در نمایشــنام­ه چخوف. طراحی نور به سعی محمد حدادی هم همچون طراحی صحنه به رخ نمود فضای نمایش کمک شایانی کرد است. سارا مخاوات، نویسنده و کارگردان نمایش خداحافظ باغ آلبالوی من، تجربهای را به نمایــش میگذارد که در آن ســه بازیگر در نقش یازده نفر مینشــینند و قصه را برای مخاطب روایت میکنند. اما چیزی که در همجواری با قاعده نمایش از کنترل نویسنده و کارگردان خارج و باعث ایجاد سدی در شکلگیری کامل ایده اولیه شده است، عدم وجود پالتی قوی برای روایتی سوررئالیست­ی است. همان چیزی که باعث میشود در نیمه راه به بعد، نمایش تبدیل به واگویههایی در جهت تعریف قصه شود و به جای نمایش دادن، به تعریف داستان از زبان شخصیت بسنده کند.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran