Iran Newspaper

چارهای جز امیدواری نیست

دیدار و گفتوگو با «رضا یکرنگیان»، مدیر نشر خجسته که نخستین روزهای 70 سالگی را می گذراند

- مهدی نوروز

■ به دنیا آمده در تبعید رضــا یکرنگیــان در آغاز خــود را چنین معرفی میکنــد 29« خردادماه، ســال 1324 در خانــوادها­ی نظامــی بــه دنیــا آمــدم. خانوادهای که نــود درصدش از جمله پــدرم، پدربزرگ، دایی و عموی مادرم نظامی بودنــد. به دلیل نظامی بــودن پدرم، هریک از ما در شــهرهایی متفاوت بــه دنیا آمدیم. یــک خواهرم در رشــت بــه دنیــا آمــد، یــک خواهرم در کرمــان، یــک بــرادرم در اصفهــان و من نیــز در مشــهد. من فرزنــد چهارم بــودم و هنگام به دنیــا آمدنم، پدر 43 ســاله بود و در 57 ســالگی درگذشــت. او ســاختار ارتــش در آن دوران را ایــن چنیــن توصیف میکــرد: «در دســتگاه ارتش هر کســی که ســواد داشته باشد و دزد نباشــد مورد نفرت قرار میگیرد.» پدرم بــه خاطر همین خصوصیات نیز با آنها سازگار نبود بنابراین دو ماه پس از تولــد من به بیرجند و ســپس کرمان تبعید شد.» ■ خانه کوچک اما پر از کتاب و روزنامه زمانــی کــه یکرنگیــان 4 ســاله بــود از کرمــان بــه تهــران میآیــد و در محلــه آبشــار ســاکن میشــود. فضــای خانــه آنهــا فقــط وجهــهای نظامی نداشــت بلکــه به گفته او کتــاب و روزنامه جزئی جداییناپذی­ــر از زندگی پــدر و مادرش بــوده اســت: «هم پــدرم و هــم مادرم اهل مطالعه و فرهنگ بودند. روزنامه عصر که میآمــد، هر دو آن را مطالعه میکردند. خانه ما محقر بود و دو اتاق بیشــتر نداشــتیم. در واقع آنجا متعلق به مادرم بود و سهماالرث او بود. اما در همین خانه همیشه کتابهایی به روی زمیــن پهن بود و کتابخانه نیز داشــتیم کــه بــه صــورت گنجــهای قدیمــی بود. عاوه بر روزنامه اطاعات؛ پنجشنبهها و جمعههــا هــم اطاعــات هفتگــی، مجله روشنفکر، تهران مصور و بعدها نیز مجله ســپید و سیاه را میخواندیم. نســخه کاغــذی روزنامــه اطاعــات تــا همیــن هشــت ســال قبــل کــه مــادرم زنده بود و مطالعــهاش میکرد جزئی جداییناپذی­ر از خانهمان بود.» ■ گذری از کوچه «آبشار» بخشــی از گفتوگوی ما از قضا مربوط به قبــل از دوران نوجوانی یکرنگیان در کوچه آبشــار کــه محل اتصــال خیابان شــهباز 17( شــهریور کنونــی) بــه ری اســت، میباشــد. بهتر اســت تاریخچه کوچــه آبشــار در روزگاران قدیــم را از زبــان خــودش بخوانیــم: «از ابتــدا تــا انتهــای کوچــه آبشــار هشــت مطــب پزشــکی وجــود داشــت. عاوه بــر این، کارمندان عالیرتبه دارایی، دادگستری و اهــل علم و ادب در این محله زندگی میکردنــد. بنابرایــن فضــای محلــه آبشــار در آن زمان بســیار فرهنگی بود. محلــهای بســیار قدیمــی بود و کســبه، اهالــی را به اســم میشــناختن­د و همه نســبت بــه هــم احســاس مســئولیت داشــتند. کســبه محــل حکــم فامیل را داشــت. وقتی کسی فوت میکرد کسبه میآمدند و تشــییع جنــازه، ختم ...و را برگزار میکردند.» بــه گفته رضــا یکرنگیــان، مفاخــری از جملــه بیــژن مفیــد، محمــود اســتاد محمــد، بابک بیــات، محمــود کریمی (اســتاد آواز) همگــی در منطقه دروازه دوالب، ناصــری و آبشــار ســکونت داشــتند. همچنیــن چهرههایــی چــون مســعود کیمیایــی، فرامــرز قریبیــان و اســفندیار منفــردزاد­ه نیــز اهــل کوچــه دردار بودنــد- کوچهای موازی آبشــاردر ایــن منطقــه دو یخچــال قدیمــی وجود داشــت که بخشی از یخ تابستان مــردم تهــران را تأمیــن میکــرد. او خاطــرهای نیــز از مســعود کیمیایــی دارد:«کیمیایــی در دبیرســتان َبــ ِدر که من کاس اول بــودم، مبصر ما بود. به یاد دارم که همیشــه سر کاس از فیلم بــرای مــا صحبــت میکــرد، از همــان موقع به سینما عاقه داشت!» ■ هنرستانی که خیاط خانه شد پــس از طــی کــردن دوران ابتدایــی، او به مدرســه خاقانــی مــیرود و عصرها نیز به تحصیل در هنرســتان موســیقی مشــغول میشــود. البته فاصله زمانی صبــح و بعــد از ظهــر مدرســه کــه دو ســاعت تعطیلی داشــت، بــه نوعی بر آینــده او ســایه میانــدازد: «از کاس دوم متوســطه بــه مدرســه خاقانــی در محلــه شــاهآباد، کوچــه آســید هاشــم، رفتــم. یــک نوبــت مدرســه از ســاعت 8.30 تــا 11.30 بــود و نوبــت دوم آن نیــز 2 بعــد از ظهــر تــا ســاعت .4 مــن ایــن مدرســه را انتخــاب کــردم چــون عصرهــا که به هنرســتان شــبانه موســیقی در خیابــان اربــاب جمشــید میرفتــم یعنــی نوبــت دوم مدرســه کــه تمــام میشــد بافاصلــه به ســوی هنرســتان میآمدم که نزدیــک بود. از ســاعت 5 تا 7-6 عصر در آن مشغول فراگیــری موســیقی بــودم. مدیریــت آن هنرســتان بــا اســتاد امیرجاهــد بود.» یکرنگیــان درباره خیابــان ارباب جمشــید نیــز میگویــد: «ایــن خیابــان تاریــخ هنر ســینما و موســیقی ایــران و بــورس آپاراتفروش­هــا بــود. تعمیــر انواع و اقســام آپارات نیــز آنجا صورت میگرفت. باالتر که میآمدی، در نبش کوچهای که به خیابان فردوسی منتهی میشــد، اســتودیو مهتــاب فیلــم بــود. کنــار هنرســتان ما نیــز خانه، خــان بابا معتضــدی قرار داشــت. هنرســتان نیز جزو امــاک خاندان معتضــدی بود.» یکرنگیــان دربــاره آخریــن وضعیــت محل هنرســتان نیــز میگویــد: «اکنون این مدرســه به کارگاه خیاطی اتحادیه خیاطــان تبدیل شــده اســت و شــرکت رضا یکرنگیان در سال بیست و چهار و در مشهد به دنیا آمده است. او را بیشتر با فعالیت به عنوان مدیر انتشارات خجسته میشناسند اما پای صحبتهایش که بنشینی حرفهای زیادی برای گفتن دارد از شــغل پدرش که سبب شــد همواره در مأموریت و تبعید باشد و هر کدام از فرزندانش در شــهرهای مختلفی به دنیا بیایند تا کودکی خودش در محله «آبشار» تهران، فعالیتهای هنریاش در دوران جوانــی و...در ســیام تیرماه نــود و هفت بــا او در محل انتشــارات خجسته به گفتوگو نشستیم که گزارش آن را در ادامه میخوانید. تعاونی خیاطها آنجا را گرفته.» ■ کتاب گردی میان دو نوبت مدرسه فاصله ما بین دو نوب ِت مدرسه فرصت گردش در میان کتابفروشیه­ای منطقه را بــرای یکرنگیــان فراهم میکــرد: «از ســاعت 11.30 تا 2 عصر وقت داشــتم. ابتــدا رو بــه روی مجلس نــزد حاج آقا یســاولی میرفتم. نگاهی به بســاطش میکــردم، ســپس تا کتابفروشــ­ی زمان میرفتــم، از آنجــا نیــز به کتابفروشــ­ی «صفی علیشــاه» -نبش خیابان صفی علیشــاه- و محــل کتابفروشــ­ی «زوار»، «اقبــال»، «امیرکبیــر» و «فروغــی»، «اندیشــه»، «ســیروس»، «ســنایی»، «خیــام»، «طهــوری». کتابفروشــ­ی فروغــی اکنون به لباسفروشــ­ی تبدیل شــده است. ســپس به ابنســینا و بعد هــم ســر کوچــه رفاهــی نــزد حــاج آقا بخشــی میرفتم و توقفــم در آنجا زیاد بــود. بهترین جــا که بســیار از آن درس گرفتــم همــان کتابفروشــ­ی «نیــل» در زمان حاج آقا بخشــی بود. بعدها حاج آقا بخشی به اتفاق آقای حسین خانی نشــر آگاه و آگــه را راهانــداز­ی کردنــد و به جلــوی دانشــگاه آمدنــد.» او درباره چهرههای ادبــیای که به کتابفروشــ­ی «نیل» رفت و آمد داشتند نیز میگوید: «چهرههــا عموماً بعد از ظهــر و گاهی نیز روزها میآمدنــد. افرادی همچون، زرینکوب، شــاملو، مصطفــی رحیمی ...و مــن نیــز معمــوالً میایســتاد­م و صحبتهایشان را گوش میکردم.» او همچنیــن بــه اولیــن کســی کــه برای جلــد کتابهــا فرمــت ایجــاد کــرد، اشــاره میکنــد: «کریــم آقــا چمــنآرا اولیــن کســی بــود کــه بــرای کتابهای خــود فرمت درســت کــرد. ناشــر بود و کتــاب ترجمــه و منتشــر میکــرد. جلد کتابهایش فرمت داشــت. تا سال 32 در خیابــان شــاهآباد (ابتدای جمهوری میان بهارســتان تا مخبرالدوله) سپس مشــکاتی برایــش پیش آمــد و از آنجا جمــع کــرد و رفــت و صفحــه فروشــی بتهوون را تأســیس کرد. به نظرم کسی بــود کــه خیلی بــه فرهنــگ و هنــر این مملکت کمک کرد.» ■ آشــنایی بــا بهمــن هیربــد و مجلــه موزیک ایران هنرســتان موســیقی بــرای یکرنگیــان یــک ثمره بــه همراه داشــت. همکاری با مجلــه «موزیک ایران» بــه مدیریت «بهمــن هیربد». یــک روز هیربد برای دیــدار بــا زندهیــاد «مهــدی تهرانــی» به هنرســتان میآیــد «...هک بــه هنگام معرفــی بچههای هنرســتان، نوبت به مــن رســید. وقتــی فامیلیام را شــنید، گفت: حســین یکرنگیان چه نســبتی با تو داشــت؟ من خودم را به آن راه زدم و گفتم کدام حســین؟ گفــت همان که ســرتیپ بــوده اســت. گفتم پــدرم بود. گفــت میدانــی بــرای مجله مــا چقدر مقاله موســیقی مینوشت؟ گفتم بله! متعجــب شــد و پرســید از کجــا؟ گفتم تمــام آن مجلههــا را بــه صــورت جلد شــده در خانــه داریم و مــن هرازگاهی مرورشــان میکنم. پس از این مکالمه او پیشنهاد داد به دفترش بروم.» دفتر نشــریه «موزیک ایران» در محله امیریــه کــه رو به روی بســتنی فروشــی گواهــی بود، از آن به بعــد محلی برای کار رضا یکرنگیان میشــود، او هفتهای سه شب پس از هنرستان به دفتر مجله میرود. فضــای دفتر را چنین توصیف میکند: «یک شــب آقای هیربد به من گفت بروم عکس حســن کسایی را پیدا کنــم، مدتــی طــول کشــید تا عکــس را پیدا کردم. در قســمتی از دفتر، پستوی کوچکــی بــود حدود 20 متــر. در آنجا با سه تشــت مسی بزرگ و پر از عکس رو به رو شــدم که کنارش نیز پــر از ته فرم (کاغذهــای اضافه حاصــل از چاپ که چاپخانه آنرا برگشــت مــیداد) بود.» همیــن آشــفتگی ســبب این شــده بود کــه عکسها ســرجای خود نباشــد: «با دیدن ته فرمها فکری به نظرم رســید. بنابرایــن بــه بهانــه تمیــز کــردن دفتر مجله برای روز جمعه اجازه گرفتم که بیایــم آنجا. من پاکتســازی بلد بودم و تابســتانه­ا پاکتســازی میکــردم. پاکتهــای روزنامــها­ی کــه بیشــتر در عطاریها اســتفاده میشد. رفتم همه عکسها را برداشــتم و جدا جدا چیدم و بر اســاس آنها پاکت ســاختم، نامها را نیــز بــر روی پاکــت نوشــتم و درون تشــتها به ترتیب حروف الفبا چیدم. پــس از ایــن مرتبســازی یــک شــب آقای هیربــد گفت بروم عکس یهودی منوهین -از بزرگترین ویلونیســت­های آن زمــان- را پیــدا کنــم. گفتــم مــن مــیروم، رفتــم و بافاصلــه بــا چنــد عکــس از منوهین بازگشــتم. گفت چه طــور پیــدا کــردی؟ گفتم هر عکســی را بخواهید پیدا میکنم. گفت برو عکس دلکــش را پیــدا کن. رفتم و به ســرعت بازگشــتم. گفت نه! تو از این ســیدهای بد جنسی. باید ببینم داستان چیست! بــه اتاق آمد و دید همه چیز به صورت الفبا آرشــیوبند­ی شده است. گفت من 20 ســال در وزارت دارایــی کار کــردهام اما اصاً به ســرم خطور نکرد که چنین کاری را بــرای عکسهــا انجــام بدهم. من هم گفتم با اســتفاده از تجربههای شما به چنین راه حلی رسیدم.» ■ آشنایی با زانیچ خواه جابهجایی مقاالت و کلیشههای مجله به چاپخانه و گراورســاز­ی، یکرنگیان را بــا افــرادی در حــوزه چــاپ و همچنین فرهنــگ و ادبیــات آشــنا میکنــد. یکــی از ایــن افــراد، زانیچ خواه اســت. جالب اســت کــه دربــاره فعالیتهای او بدانیــد: «او از بزرگتریــن کلیشــه ســازان بــود. مدتــی را در اطاعــات کار میکــرد، عبــاس مســعودی او را بــه آلمان فرســتاد که دوره کلیشهســاز­ی و گراورســاز­ی را فرا بگیرد. به این وسیله اولین فــردی بود که چاپ چهاررنگ را در ایــران راهاندازی کــرد.» او همچنین درباره ســایر تجربههای خود میگوید: «همچنین مقالههایی را به خانه افراد میبــردم. اســامی شــان زیاد اســت اما همانهــا بودنــد که وقتی عاقــه من را

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran