Iran Newspaper

آفتابتندگل­وبندک

روزگار باربرهای بازار چگونه میگذرد؟

- محمدمعصومی­ان گزارش نویس

«برگردیــم شهرســتان از گرســنگی میمیریــم» آرمیــن ایــن جملــه را میگویــد و بعــد بــا رفقایــش کــه بــه چرخدستیهای­شانتکیهداد­هاندمیزند زیر خنده. انگار حوصله عمیق شدن روی جماتشــان را ندارنــد. زیــر آفتــاب تند گلوبندک اگرًبخواهی غصه زندگی را هم بخوری حتما آب میشوی و فرو میروی توی آســفالت داغ خیابان. در بازار تهران کــه قــدم بزنید هــر طــرف پســری جوان میبینیــد که مشــغول کشــیدن بــار روی چرخ دستی و گاری است. بعضی افغان هســتند و بعضی از شهرستانها میآیند بعضی هم آنقدر کم سن و سال که هنوز هیــچ چیــز برایشــان آنچنــان غم انگیز نیست. صدای موسیقی از چرخ دستی فروشنده دورهگــرد ســیدی بــا صــدای رانندههای تاکســی ســر خیابان پانزده خرداد درهم میپیچد و آفتاب درســت وســط آسمان بیرحمانــه میتابد. چهار جــوان با چرخ دستی کنار هم ایســتادها­ند. هرکس که با کیســه بزرگی قدم بــه خیابــان میگذارد سریع به سمتش میروند تا شاید تیرشان بــه هدف بخــورد. سمتشــان مــیروم و خــودم را معرفی میکنــم و جواد خیلی جــدی میگوید: «منم خبرنــگارم.» بعد میزنند زیر خنده.جواد و آرمین و محمد کوچیکــه و رضا هر چهارتا، بچه لرســتان هســتند و هم محلی. خودشان میگویند 17 یــا 18 نفــری هســتند که از کوهدشــت لرســتان بــه تهــران آمدهانــد. نقطــه مشترکشــان شــلوار کردی و نالهشــان از بیپولــی اســت. آنهــا میگویند یکــی دو ماه اســت آمدهاند اینجا کار کننــد و برای خانــواده پــول بفرســتند اما کار و کاســبی خوب نیست. آرمین میگوید: «ناموساً از صبح تا حــاال فقط پول ناهــار درآوردیم. ایــن روزا همیــن کــه پــول ناهــار و شــام دربیاریم کاهمون رو میاندازیم باال!» آنهــا تعریــف میکنند که چطور شــبها در پــارک و فضــای ســبز اطــراف بــازار یــا در مســجد میخوابنــد. بعضــی هــم که خوششانستر هستند داخل توی پاساژ. البته به شرط اینکه دوست سرایدار باشی یا قدیمی این کار. جواد میگوید: «دوستم ســرایدار پاســاژه و من شــبا مــیرم اونجا میخوابم. بچهها هم بعضی وقتا میان و گاهی نمیان. چون داخل پاساژ خیلی هوا گرمه. مهم پول ندادن برای جای خوابه، بقیهاشخیلی­مهمنیست.» بچههاتقریب­اًهفدهوهجدهس­الههستندو بعضی اولین بار است که آمدهاند تهران تا شــاید پولــی دربیاورند و بــرای خانواده بفرســتند. از آنها میپرسم پدر و مادرتان چه حالی دارند وقتی شما تهران اینطور زندگی میکنید. آرمین میگوید: «همین کــه دســته جمعــی اومدیــم خیالشــون راحتتــره. اما درکل هــم راضیان چون اونجــا کار نیســت و خشکســالی زمینــی نذاشــته کار کنیم. همین پولــی رو هم که برای خرید چرخ دستی دادیم با بدبختی جمــع کردیم.» میگویند چرخ دســتی را 150 هــزار تومــان خریدهانــد و بعضی که کوچکتر هستند 90 هزار. داخل بازار شــلوغ است و مأموران نیروی انتظامی همه جا به چشم میآیند. مردم در صفهــای بلنــد آب میــوه فروشــیها ایســتادها­ند و هر از گاهی از الی جمعیت پســری جــوان با چــرخ دســتیاش ظاهر میشــود. روی صندلیهــای زیــر ســایه درختها چرخ دســتیداره­ا نشســتهاند و منتظــر مشــتری هســتند. کنــار دکــه روزنامه فروشــی دو پسر جوان را میبینم که روی گاریها نشستهاند و با چشمهای براق به مردم نگاه میکنند تا شاید کسی از آنها بخواهد باری جا به جا کنند. مســعود 25 ســاله، بچه ایام اســت و به نظــر کافــه میآیــد. او میگویــد از صبح تا حاال مشــتری نداشــته و دشــتی نکرده: 700« کیلومتــر از ایــام اومدیــم اینجا که کار کنیــم چــون توی شــهرمون هیــچ کار و کارخونــها­ی نیســت، اگرم هســت برای پارتیدارها­س» او دائم میگوید: «نصف بچههای اینجا لیسانس دارند.» مسعود از 8 بــردارش کــه دوتــای آنهــا دانشــگاه رفتهانــد و درس خواندهانــ­د امــا بیکارند میگوید: «من هم دیپلم دارم ولی وقتی اونا رو دیدم، گفتم چه فایده که برم درس بخونــم؟ پدرم بره کار کنــه و پول بده من درس بخونــم که چی؟ آخر بشــم شــبیه دوتا برادرم؟ بعد از من برادرای دیگه هم نرفتن درس بخونن و افتادن دنبال کار.» بعد از چند دقیقه حــرف زدن میفهمم جایــی کــه ایســتادها­یم پاتــوق بچههــای ایــام اســت و بچههــای شهرســتانه­ای دیگــر هــم پاتــوق خودشــان را دارنــد. ایــن طور کــه میگوینــد راســته بــازار بین کارگرهای شهرهای مختلف تقسیم شده؛ جایی بــرای کرمانشــاه­یها، جایــی برای ســنندجیها، جایــی بــرای همــه آدمها و جوانانی که به امیــد کار به تهران میآیند و در بازار مشغول عرق ریختن میشوند. پســر جوان دیگری که روی گاری نشســته میگویــد: «االن 7 ســاله اومــدم تهــران و کارم همینــه کــه میبینــی. کاً چرخیام. ولی تا مغازهدارا کاسبی نکنن ماهم کار و کاسبی مون خوابه. با این وضع دالر هم که واقعاً اوضاع داغونه!» آنهــا هــم مثل بقیــه بچهها داخل پاســاژ میخوابنــد و بعضــی روی گاری و چــرخ دستیهایشــ­ان کارتــون پهــن میکننــد تــا شــاید کمی نرم شــود امــا نه بــه نرمی رختخــواب. مســعود میگویــد: «آنقــدر روی گاری خوابیدیــم و بــار کشــیدیم کــه بــا این ســن و ســال کمر و پــام دائــم درد میکنــه. بــه خــدا 300 هــزار تومــان به تو بدن، نمیری یه شــب اونجا بخوابی. چند بــار هم خواســتیم خونه اجــاره کنیم ولی 15 میلیون پول پیش میخواد. خدایی ما از کجا بیاریم؟ مگه چقــدر درآمد داریم؟ من خودم رو بکشــم سالی 5 تا 7 میلیون درآمــد دارم.» آنها به ازای هربار جا به جا کردن بار تا ابتــدا و انتهای خیابان 10 هزار تومان میگیرند و اگر مقدار بار زیاد باشــد تا 15 یا02 تومان. از او و دوستش میپرسم تا کی میخواهید به این کار ادامه دهید؟ مســعود میگوید: «بــه امام حســین اگــه همیــن االن قرص برنــج بــه مــن بــدی و اگــه نگــران آبروی خانــواده ام نباشــم میخــورم و خــودم و راحت میکنم. یک درصد به این زندگی امیدوار نیســتم. تو بگو فــردات چیه؟ من نمیدونــم.» دوســتش میگویــد: «درس خونــدم، دیپلــم هــم گرفتــم، االن هــم 01ساله که اینجام. فقط هم عیدا میتونم بــرم خونــه. خودتــو بــذار جــای مــن چه امیدی برای آینده برات میمونه؟ شــاید باورت نشه ولی قول دادم دیگه زن نگیرم چون زن بگیرم شرمندش میشم!» دوبــاره برمیگــردم بــه ابتــدای خیابــان. دوتــا از بچههای کوهدشــت هنــوز همان جا ایســتادها­ند. این بار خودشان میآیند جلو. انگار ســؤاالت مــن آنها را به فکر فرو بــرده و بــرای چنــد دقیقــه خودشــان را از بیرون تماشا کرده باشند. محمد کوچیکه دســتم را میگیــرد و کنــاری میبــرد و از مــن قــول میگیرد چیــزی را کــه میگوید بــه دوســتانش نگویــم. آرمیــن ســریع از راه میرســد دور مــا میچرخــد. ســرش را نزدیــک عینــک آفتابــیام مــیآورد و موهایش را مرتب میکند. محمد ساکت نگاه میکند و آرمین که میرود، میگوید: «دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. دوست دارم برگردم شهرم ولی قول دادم تا آخر تابســتون بمونــم و االن نمیدونم چیکار کنــم؟ اونجا هم مــن بچه بزرگم و ســه تا خواهر کوچیکتر دارم که منتظر ســوغاتی من هستن. چیکار کنم به نظرت؟» حــاال مــن مانــدهام و ســؤالی کــه از مــن پرسیده. چطور باید به این پرسش جواب بدهم؟ من عادت کردهام بپرسم اما حاال باید به یک ســؤال ســخت جــواب بدهم. چیزی برای گفتن ندارم... از پلههای مترو کهپایینمیر­ومصدایشهنو­زتویگوشم است: «دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.» جملههای دیگری هم هست که در سرم پــژواک میشــود و ســیاب پرســشها که برای هیچ کدامش پاسخی ندارم.

آنها تعریف میکنند که چطور شبها در پارک و فضای سبز اطراف بازار یا در مسجد میخوابند. بعضی هم که خوششانستر هستند داخل توی پاساژ. البته به شرط اینکه دوست سرایدار باشی یا قدیمی این کار. جواد میگوید: دوستم سرایدار پاساژه و من شبا میرم اونجا میخوابم. بچهها هم بعضی وقتا میان و گاهی نمیان. چون داخل پاساژ خیلی هوا گرمه. مهم پول ندادن برای جای خوابه، بقیهاش خیلی مهم نیست

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran