Iran Newspaper

قبل از اسارت ، شهید شده بودم!

خاطرات شنیدنی از ایام اسارت در گفت و گو با آزاده جانباز محسن فالح

- مرجان قندی خبرنگار

30 سال بعد از پایان 8 ســـال دفاع مقدس، بعد از حضور دالورانه رزمنده هایمان در جبهههای جنگ و ایثار و مقاومتی که جاودانه شـــده اســـت، هنوز هم میتوان پای صحبت مردانی نشست که نشـــان جنگ به ســـینه دارند. مردانی که زمان، برایشـــان نه مرداد ماه ســـال 1397 که همان روزهای آتش و خمپاره است، همان ســـالهای مقدس دفاع و مبارزه، روزهای ســـنگر و خاکریز، خط مقدم و شهادت. قهرمانهایی­مثلمحسنفال­ح.اوبهنگاهمن،یکقهرماناس­ت؛باهمانهیبت قهرمانهایو­اقعیوهمانر­وحیهخستگین­اپذیر.اوازروزگار­یکهنوجوان،جوان و حتی مســـن ترها برای دفاع از خاک وطن، سرودســـت میشکستند حرفهای شـــنیدنی دارد. فالح از جانبازان آزاده کشورمان اســـت که سهمش از آن روزهای دور، از دنیای ایثار و جانبازی و آزادگی، یک سهم عجیب بوده است. شاید اتفاقی که برای این جانباز آزاده افتاده است فقط در فیلمها دیده یا در داستانها خوانده باشید؛ اسارت محسن فالح و شهادت فردی دیگر که هم به او شباهت داشته و هم لباسش را در خوزستان پوشـــیده بوده منجر به برگزاری مراسم خاکسپاری و ختم برایش از طرف خانواده و هم محلهایها در یوســـف آباد شهریار میشود. اما فالح پس از 8 ســـال به آغوش خانواده برمی گردد و باور اینکه او محســـن اســـت برای همه حتی خانوادهاش ســـخت است. این تنها بخشی از داستان عجیب زندگی اوست. به مناسبت نزدیک شدن به سالروز ورود آزادگان به وطن و گرامیداشت یاد مردانی که با تحمل سختترین شرایط و شدیدترین تنگناها از باورهای دینی و انقالبیخود­شاندروفادا­ریبهانقالب­وآرمانهایا­مامراحلدست­برنداشتهان­د و کمـــاکان به این نظام مقدس خدمت میکنند، با ایـــن آزاده جانباز دوران دفاع مقدسگفتوگو­ییانجامداد­هایمکهدراد­امهمیخوانی­د.

■ می خواهم از آخر داســـتان شما شروع کنـــم. از روزی بگوییـــد کـــه آزاد شـــدید و خانوادهتان­ازبرگشتشما­باخبرشدند؟

بعـــد از آزادی ما را یکراســـت بردند پادگانپرند­ککهقرنطینه­بشویم.مردم برای استقبال آمده بودند، اتوبوس ما که از در پادگان میخواست رد شود، سرم را از پنجره بیرون کردم و به یکی از جوانها که روی موتور نشســـته بود گفتم: یوسف آباد صیرفی را بلـــدی؟ گفت:«آره، آره» گفتم: برو آنجا به حاج ابراهیم فالح بگو محسن آمده! گفت:«چشم همین االن میروم.»

چند ســـاعت بعـــد در پادگان اســـم مـــن را صـــدا کردنـــد و گفتنـــد چند نفر آمدنـــد میخواهنـــ­د تو را ببیننـــد. رفتم دیـــدم خانـــواده­ام آمدند امـــا چون من هنوز معاینه نشده بودم نگذاشتند جلو بروم و قرار شد از همان دور باهم حرف بزنیم. آنها باور نمیکردند که من زنده

هســـتم! پشـــت هـــم ســـؤال میکردند؛ «محســـن ســـالمی؟» میگفتـــم بلـــه. «محســـن موهـــات کو؟» گفتـــم ریخته. «محســـن چرا لنـــگ میزنـــی؟» چون پایم تیر خورده. چـــون من از نظر ظاهر خیلی تغییر کرده بودم نمیتوانســ­ـتند من را بشناسند و باور کنند که من همان محسن ورزشکار هســـتم. فردای آن روز دوبـــاره خواهر، مـــادر و خالـــهام آمدند و به مســـئول آنجا اصـــرار کردند که من را از نزدیـــک ببیننـــد. میگفتنـــد ما باور نمیکنیم محسن زنده است، ما محسن را دفـــن کردیم! باالخره اجازه دادند این بار از نزدیکتر یعنی پشـــت فنسهای پادگان با آنها صحبت کنم. خواهرم به من نـــگاه میکرد و میگفت: «محســـن تویـــی؟!» میگفتـــم: آره! تـــو مهینـــی؟ گفـــت: »...هرآ« و همانطـــور با تعجب نگاهم میکـــرد. خالهام میگفت: «چرا اینطوری شدی؟» من هم به آنها نگاه میکردم و میگفتم شـــماها چرا اینقدر تغییـــر کردید! بعـــد از چهـــار روز آمدند گفتنـــد همه اهالـــی محله یوســـف آباد صیرفی جمع شـــدند و چهار روز اســـت که منتظر دیدن تو هستند، من هم رفتم گفتـــم خانـــواده­ام آمدند دنبالـــم لطفاً بگذارید من بروم. گفتند:«به پدرت بگو شناســـنام­ه ات را بیـــاورد، بعد میتوانی بروی.» پدرم شناســـنام­ه هایمان را آورد و من را سوار ماشـــین کردند و رفتیم. به چند کیلومتری محلهمان که رســـیدیم مردم نگذاشـــتن­د من در ماشین باشم... نزدیک خانمان که رســـیدیم یک نفر را بـــه من نشـــان دادند و گفتنـــد: «مادرت را دیـــدی!» بهصورت مـــادرم نگاه کردم و گفتـــم: عزیـــز، خودتـــی؟! گفـــت:«آره قربونت برم من.» زانوهایم سســـت شد و افتادم و سینه خیز خودم را کشاندم به پای مادرم و دیگر نتوانستم بلند شوم... زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند، مادرم بغلم کـــرد، دوباره بـــه صورتش که نگاه کـــردم دیـــدم دندانهایش ریختـــه ...و گفتم عزیز، چی کشـــیدی... ببخشیدم، من چه بالیی سرت آوردم؟ گفت:«این گلی کـــه گردن مـــن هســـت گل افتخار توست، تو تاج افتخار گذاشتی سر من.» گفتم:اینطورکهمع­لوماستمنخی­لی اذیتت کـــردم... گلی کـــه انداخته بودند گردنش را برداشـــت انداخت گردن من که گفتم بذار گردن خودت، تو قهرمانی و هنوز داری انتظار میکشی... بچهها برای اینکه حـــواس من را پـــرت کنند، گفتند: محسن جان مردم منتظرند... آمدم راه بروم دیدنـــد نمیتوانم بغلم کردند. به پدرم آرام گفتم: اگر میآیند من را بغل کنند بهشـــان بگو من پهلویم شکســـته اســـت... آنهایی که متوجه شـــدند همه گریه کردند، مـــادرم گفـــت: عزیز جان، پهلویت را شکسته اند!... بعد بلند فریاد زد یـــا زهرا به داد پســـرم بـــرس... گفتم حضرت زهرا به داد پســـرت رســـیده که االن اینجاست. بعد بلند گفت جماعت بغلشنکنید...

■ بعد از مراسم استقبال اولین جایی که تنهاییرفتی­دکجابود؟

رفتم سر مزار شـــهیدی که فکر کرده بودند من هستم. ساعتها آنجا بودم و برای اینکه من جای او نیستم اما اسمم را بهعنوان شـــهید روی ســـنگ مزارش نوشتهاند،غبطهخوردم.

■ شـــما زمانـــی کـــه در اســـارت بودیـــد نمیدانستید­کهایناتفاق­افتادهاست؟

60 روز بعد از اســـارت کارت و یکی از نامه هایم به دست خانوادهام میرسد. امـــا چـــون حالم خـــوب نبـــوده و نامه را بدخط نوشته بودم و نامه امضا نداشت هالل احمر کرج بـــه خانوادهام میگوید شما مؤکد جنازه پسرتان را گرفتید و دفن کردید! این را منافقان نوشتند که شما را مســـتأصل کنند، به این نامهها اهمیت ندهید همینطور شـــد و یازده ماه برای من هیـــچ نامهای نیامد. امـــا خانوادهام میدیدند هر ازچندی یک نامه از طرف من دارند. بـــرادرم شـــک میکند و یک نامه برایم مینویسد که داداش جان ما جنازه تو را گرفتیم و دفن کردیمًاما هنوز نامههایت را میگیریم! اگر واقعا زندهای بگـــو در این تاریخ در ایـــن روز با هم کجا بودیم؟ من در جواب نشانیهایی دادم که مطمئن شوند من زنده ام. در همین مدت یکـــی از رزمندهها به نام محســـن کاشـــی از بچههای شاه عبدالعظیم آزاد شـــد و برگشـــت. یکی از اقـــوام ما پیش مـــادرم میرود و میگوید کـــه یک نفر از آزادهها برگشته وهمسایه ماست، مردم عکس بچه هایشان را میبرند پیش او یا میشناسد یا نه، شما هم عکس محسن را ببریـــد... مادرم عکس مـــن را میبرد و میگویند این را میشناســـی؟ اوهم تا نگاه میکند، میگوید بله! محسن فالح اســـت، در اردوگاه باهم رفیـــق بودیم. از آنجا و بعد از 2 ســـال مطمئن میشوند که من زنده ام و جزو اســـرا هستم و از آن به بعد برایم نامه میدادند.

■ شماچهسالیآ­زادشدیدوبر­گشتید؟

شهریور9631

■ چهمدتدراسا­رتبودید؟ 8 سال و نیم، 101 ماه، یعنی 3 هزارو 76 روز اسیر بودم.

■ از روزهای ســـخت اســـارت بگویید که برایآزادیت­انروزشماری­میکردید؟

اســـارت آنقدر ســـخت است که شما نمیتوانید آن را به چیزی شـــبیه بدانید. اگـــر مـــا در ایـــن شـــرایط زنـــده ماندیم بـــه خاطـــر این بود کـــه هدف داشـــتیم. شـــدیدتری­ن کارها را علیه ما اسرا انجام میدادند تا مـــا را از مکتبمان جدا کنند. امـــا همیشـــه آنهـــا بودند که شکســـت میخوردند.آنقدر شرایط سخت بود که حتـــی 19 روز از گلوی مـــن آب هم پایین نمیرفت، خونی در بدن نداشتم آنقدر که وقتی بهیـــار عراقی فشـــارم را گرفت من خونـــیًنـــدارم! گفت:«من تعجب گفت: «اصال فشار نداری؟!» گفتم: چون میکنم که تو چطور روی پا ایستاده ای!» میگفتم: کار خداست. یا اینکه ما را چهار روز بردنـــد در یـــک بیمارســـت­ان و در آن چهار روز بیشتراز 100 آمپول به ما زدند! چرا؟ چون امدادگرانش­ان آمپول زدن یاد بگیرند! مگر در یک روز میشـــود به یک نفر حتی دو پنی سیلین زد؟ مگر دکتری هســـت که این کار را قبول کند؟ روزی که من را اسیر کردند 72 کیلو بودم و زمانی که به ایران برگشتم24 کیلو شده بودم .... بـــا همه ایـــن وضعیت مدام بـــه خودم میگویم و خودم را اینطور قانع میکنم کـــه خداوند مـــن را زنده نگه داشـــت تا پیغام شهدا را به بقیه برسانم.

■ چقدرطولکشی­دتاخانواده­تانمحسن جدید را بـــا خصوصیات تـــازه ظاهری و باطنیاشباو­رکنند؟

هنوز که هنوز اســـت عمویـــم به من میگوید:«من چند بار روی آن شـــهید را بـــاز کردم و چند نفر تأییـــد کردند که آن شهید تو هستی! هیچکس شک نکرد که تو نباشـــی. عمو جان تـــو آمدی و زندگی تشـــکیل دادی، االن یک فرزنـــد داری... اما ما ته دلمان محسن را دفن کردیم!» حتی تا چند ســـال گذشته سنگ مزار آن شـــهید بهنام من بـــود و چـــون هروقت میرفتم آنجـــا و اســـمم را میدیدم که زنـــدهام ناراحـــت میشـــدم و بههمین دلیل از مســـئوالن شـــهرداری خواستم بیایند ســـنگ مزارش را عوض کنند. اما تا سنگ را عوض کردند و مادرم متوجه شـــد، ســـکته کرد. مادرم میگفت:«این پســـر من بود و دوســـت داشتم پسر من بمانـــد. چرا ســـنگ را عوض کـــردی؟» گفتم: اسم من روی سنگ بود و من هم که زنده ام! گفت: «تو میرفتی اسمت را عوض میکردی.»

■ از روزی که اسیر شدید و اتفاقی که افتاد بگویید؟

در شـــوش 15 نفـــر به ســـختی زنده مانده بودیم کـــه عراقیها بعضیها را تیر خالصی میزدند و بعضی را اســـیر میگرفتنـــ­د. آن لحظـــهای که داشـــتند بلندم میکردند که همراهشـــا­ن بروم، لباســـم را درآوردم انداختم کنار، وقتی مـــا را از آنجـــا بردند همان شـــب ایران

میآیـــد و آنجا را پس میگیـــرد. در این چند ســـاعت رزمنـــدها­ی لبـــاس من را میپوشـــد و در درگیری بـــا عراقیها بر اثـــر برخورد تیر به پیشـــانیا­ش شـــهید میشـــود. گویا ایـــن رزمنده شـــبیه من هـــم بوده و کســـی که میآید پیکـــر او را به عقب ببـــرد، وقتی به چهرهاش نگاه میکند از شـــباهت او با من فکر میکند که من هستم و با چیزهایی که در جیب لباســـم پیدا میکند مطمئن میشـــود. مـــن چهارم فروردین اســـیر شـــدم و 8 روز بعد در شهریار برایم مراسم تشییع جنازه و ختم برگزار کردند در صورتی که زنده بـــودم. هنوز هم من نمیدانم چه کسی لباســـم را پوشیده و هنوز به درجه شـــهادتی کـــه او گرفـــت ومـــن نگرفتم غبطه میخورم.

■ شـــما و همه جانبازان و آزادگان جنگ شـــهیدان زنده هســـتید، من و نســـلی که جنـــگ را تجربه نکردیم و در حاشـــیه آن قرارداشتیم­برایاینکهد­چارفراموشی­آن روزهانشویم­چهوظیفهاید­اریم؟

بگذارید جـــواب این ســـؤال را با یک خاطره بگویم. قبل از اســـیر شدنم برای عملیـــات در شـــوش بودیـــم، خیلـــی از نیروهایمان آنجا به دام عراقیها افتادند به طوری که از 12 شـــب تا 12 ظهر 1300 نفر شـــهید شـــده بودنـــد. خیلیها هم زخمی و تیر خورده در شـــیارهای اطراف افتاده بودند. من آنجا شاهد اتفاقی بودم که هیچ وقت فراموشـــش نمیکنم؛ در آن وضعیت یک خانم عربی به دســـت زخمیها نان تازه میداد، نانهایش که تمام شد به دکتری که در حال امداد بود گفت:«دکترمیتوان­مکمکیکنم؟»دکتر هم گفت: «بیا کمک کـــن.» وقتی برای کمـــک رفت مدام چادرش جلو دســـت و پایش را میگرفـــت... دکتر به او گفت: «چادرت را بگذار کنار پیش وسایلت که راحت بتوانی کمک کنی.» اما به محض اینکـــه ایـــن خانم آمـــد که چـــادرش را بردارد، یکی از زخمیهایی که آنجا روی زمین افتاده بود گوشـــه چادر آن خانم را گرفت و گفت:«مادر، من اینطور شـــدم که چادر تو نیفتد، بگـــذار من بمیرم اما چـــادرت را برنـــدار.» آن خانم گریهاش گرفت و چادرش را بســـت به گردنش و شروع کرد به کمک کردن.

■ در حال حاضر به چه فعالیتی مشغول هستید؟

منبازنشسته­هستماماازک­ارفرهنگی دست برنداشـــت­م. درحال حاضر هم در مناطقجنگیب­هعنوانراوی،جنگرابرای بازدیدکنند­هها روایـــت میکنم. انجمن پیـــام آوران ایثارهم که جانبـــازا­ن را برای انجام فعالیتهای فرهنگی- اجتماعی دور هـــم جمع کرده اســـت از مـــا آزمون بیان گرفت و بعد از آن در مراســـمها­یی که به بحث مقاومـــت و پایداری پرداخته میشودبهعنو­انسخنرانبا­آنهاهمکاری میکنـــم. همچنیـــن هفتـــهای دو روز از ســـاعت 17 تا 22 در مـــوزه دفاع مقدس برای بازدیدکنند­هها اتفاقات 8 سال دفاع مقدسراروای­تمیکنم.

اولین جایی که بعد از مراسم استقبال رفتم سر مزار شهیدی بود که فکر کردند من هستم. ساعتها آنجا بودم و برای اینکه من جای او نیستم اما اسمم را بهعنوان شهید روی سنگ مزارش نوشتهاند، غبطه خوردم

 ??  ?? استقبال از محسن فالح در میان جمعی از اهالی محل
استقبال از محسن فالح در میان جمعی از اهالی محل

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran