Iran Newspaper

تالش برای رسیدن به جبهه

زندگینامه آزاده سرافراز مصطفی اردیبهشت )15(

- دراسارت رنــــــــ­ـج رضا احمدی نویسنده

ســـال 1359 بود و عراق به ایران حمله کرده و جنگ شـــروع شـــده بود اما من تقریباً هیچ چیزی از آن نمیدانســـ­تم. پاتـــوق یکی از بچههای پرورشـــگا­ه در پارک الله بود. اسمش طهماســـبی بود. رفتم به او سری بزنم. خیلـــی وقت بود ندیده بودمش. عکسهایـــی از جبهه و جنگ به در و دیوار پارک زده بودند. صحبتم با طهماســـبی به جنگ کشیده شد و با هم قرار گذاشـــتیم به جبهه برویم. چند وقتی گذشت و من از هر کسی که میشـــناخت­م و میدیدم درباره جبهه ســـؤال میکـــردم. به زحمت شانزده سالم میشد اما اشتیاق عجیبی برای اعزام به جبهه داشتم.

مدتی بعد با طهماســـبی راهی اهواز شـــدیم. با پولـــی که پسانداز کـــرده بودیـــم بلیت قطار خریدیـــم و راه افتادیم. در کوپه ما که شـــش نفـــره بـــود چهـــار نفـــر از رزمندگانی کـــه انـــگار از مرخصی بـــه جبهه برمیگشـــت­ند بودند. آن قدر هیجـــان زده بودیم که آن بندههای خدا را چنان ســـؤالپیچ کردیم تا آخر ســـر از کوره در رفتند و محترمانه گفتند دهانمـــان را ببندیم. قطار جایی در بین راه بـــرای اقامه نماز مغرب و عشا ایستاد. ما هم مثل بقیه به نمازخانه رفتیم و نمازمان را خواندیم.

ســـوار قطار که شـــدیم یکی از بچههای رزمنده که انگار فهمیده بود ما چیز زیـــادی از احکام و عبادات نمیدانیـــ­م برایمان توضیح داد که در مســـافرت باید نماز را شکســـته خواند و بعد هم که دید تقریباً هیچ چیزی از این مســـائل نمیدانیم تا رســـیدن به اهواز کلی کالس احکام و اصول عقاید برایمان گذاشـــت. خدا خیرش بدهـــد که کلی چیز از او یاد گرفتیم.

از همـــان رزمنـــدها­ی که حاال با ما رفیق شـــده بود پرســـیدیم چطور میتوانیم خودمان را بهخط مقدم برســـانیم. او هم توضیح داد که به اهواز که رســـیدیم باید به پـــادگان گلف برویم و اگر آن جا اســـممان را ثبـــت کردند و ما را پذیرفتند میتوانیم به رزمندگان دیگر بپیوندیم. به نظرمان کار دشـــواری نمیآمد. فکر میکردیم میرویم و فرم ثبتنام را پر میکنیم و میشـــویم رزمنده. اما هیهات که انگار هیچ چیز در این دنیا قرار نیست برای من به آسانی انجام بشود.

در ایســـتگاه راهآهـــن اهـــواز از قطار پیاده شـــدیم و با کلـــی پرس و جـــو و ایـــن در و آن در زدن باالخره پـــادگان گلف را پیـــدا کردیم. اهواز آن موقـــع شـــهر جنـــگ زده بود و عـــده زیـــادی از مردم از شـــهر رفته بودند. شـــهر حســـابی خلوت و ســـوت و کور بود و شـــبها هـــم تاریک و بینـــور. بـــه پادگان گلـــف کـــه رســـیدیم از نگهبانان جلـــو در خواهش کردیـــم اجازه بدهند وارد پادگان بشـــویم و برای اعـــزام به خط مقدم ثبتنـــام کنیم. راهمان ندادنـــد. میگفتند باید از شهرســـتان خودتان اعـــزام بشـــوید و ما اینجـــا کســـی را پذیـــرش نمیکنیم. دلیلشـــان را متوجه نمیشدم.

فکر میکردم باید خیلی هم خوشـــحال باشند که ما داوطلب رفتن به خط مقدم هســـتیم و باید ما را روی سرشـــان هم بگذارند. ســـه روز تمـــام میرفتیـــم جلو پـــادگان گلف و التمـــاس و اشـــک و آه و ناله که اسممان را بنویسند ولی زیر بار نمیرفتند. تنها کاری که میکردند این بود که ســـر ظهر ناهـــار مفصلی به ما دو نفر میدادنـــد. ما هم که پول چندانی نداشـــتیم همه غذا را با ولع میخوردیم که شـــب دیگر چیزی نخوریم. یعنی پولی نداشتیم که خرج شام شب کنیم. شب هم زیر پل اهواز میخوابیدیم و دوباره کله ســـحر جلو پادگان میرفتیم. ســـه روز کارمان همین بود و آخر سر که دیدیم هیچ راهی و جود ندارد دست از پا درازتر به تهران برگشتیم.

آن روزهـــا منافقین در داخل کشـــور فعال بودنـــد و روزی نبود که یا کسی را ترور نکنند یا بمبی در جایی منفجر نکنند. برنامههای تلویزیون هم پر بود از اخبار جبهه و جنگ و من هر روز در حسرت رفتن به جنگ و کمک به بچههای رزمنده بیشـــتر میسوختم. یکی دو ماهی گذشت که شنیدم ستاد جنگهای نامنظم دفتری در پادگان الهوتی در میدان حـــر دارد و آنجا میتوان برای اعزام به جبهه ثبتنام کرد. رفتم و فرم ثبتنـــام را پر کردم. یک فرم معرفی نامه هم بود که باید کســـی دیگر آن را برایم پر میکرد و مثالً مرا معرفی و ضمانت میکرد. تنها کســـی که از اقوامم میشـــناخت­م شـــوهر خواهرم بود. فرم را پیش او بردم اما او قبـــول نکرد مرا معرفی کند. گفت اگر تو بـــه جبهه بروی، جبهه کجا برود؟ دلم شکســـت. رو به آسمان کردم و گفتم خدایا تو خودت شاهد باش که من میخواهم به جبهه بروم اما نمیگذارند.

دو ســـه روزی گذشـــت و دوبـــاره بـــه پـــادگان الهوتـــی رفتـــم. قبول نمیکردنـــ­د. اما آن قدر گریـــه و زاری و اصرار کردم تا دلشـــان به رحم آمد و اســـمم را نوشـــتند. فرم را که پر کردم گفتنـــد باید یک مصاحبه هـــم بدهی، اگـــر قبول شـــدی اعزامـــت میکنیـــم وگرنه که نـــه. برای مصاحبـــه داخـــل اتاقی شـــدم کـــه در آن ســـه نفر پشـــت میـــز بزرگی نشســـته بودند. هر کـــدام از آنها درباره موضوع خاصی ســـؤال میکرد و مـــن هم هرچـــه میدانســـت­م و بلد بـــودم و نبـــودم میگفتـــم. یکی درباره مسائل شخصی و خانوادگی میپرســـید، دیگری درباره مسائل سیاســـی، ســـومی هم از مســـائل عقیدتی و دینی ســـؤال میکرد. آنکه سؤالهای دینی میپرســـید رو به من کرد و گفت، معنای تولی و تبری چیست؟

من هم که ً کامـــالخا­لی الذهن بودم و هیچ نمیدانســـ­تم محکم و قاطع گفتم، نمیدانم. هر سه نفر به خنده افتادند. خنده آنها حسابی مرا عصبانی کرد و از کوره در رفتم. صدایم را بلند کردم که من 61سالم هم نمیشود و همه عمرم دنبال پیدا کردن لقمه نانی برای سیر کردن شکمم بوده ام، حاال شـــما از من چیزهایی میپرسید که به گوشم هم نخورده و بعد هم میخندید.

به جای مسخره کردن بهتر است آموزش بدهید تا یاد بگیرم. داد و بیداد من به بیرون از اتاق هم رســـیده بود که آن بنده خدایی که اسمم را نوشته بود وارد اتاق شد و ماجرا را پرسید.

برایش که توضیح دادم با من همراه شد و گفت که راست میگوید، خوب بایـــد به او یاد داد. بعد هم همان جا بـــا حوصله تولی و تبری را برایم توضیح داد. القصه، مصاحبه را قبول شـــدم و اسمم را نوشتند و یک آموزش مختصر 01روزه را هم گذراندم و راهی جبهه شدم. صفحه تازهای در زندگیام باز شد.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran