Iran Newspaper

فرمان زندگی در کف خیابانهای تهران

- نرگس صارمی خبرنگار

محبوبه زنی 43 ساله است، با چشمانی ســبز و لبخنــدی گــرم! 14 ســال پیــش با همســرش از ارومیــه به تهــران آمــده. از همان ســال اول برای اینکــه کمک خرج خانواده باشد و گوشهای از مخارج زندگی را برعهده بگیرد، در یک کارگاه تولید شال و روسری مشغول بهکار میشود، اما چند ماه بعد، به پیشــنهاد مدیر همان کارگاه، بــه طبقــه باال مــیرود تــا در یک تاکســی سرویس بانوان مشغول بهکار شود. اوایل البته چون شــناخت کمی از خیابانهای تهران دارد، از یک نقشــه تهرانشناسـ­ـی کمــک میگیــرد تــا کمــی بعدتــر کــه خیابانهای تهران را مثل کف دستش از بر میشــود. او حاال دو پســر نوجوان دارد، اما همچنان فرمــان زندگیاش را در کف خیابانهای تهران، با همان پراید ســفید رنگش میچرخاند. ۲1 ســاعت از زندگی محبوبه کف خیابانهای تهران میگذرد. از ســاعت 6 صبح تا 9 شــب .... کارش که در خیابانها تمام میشــود، تازه کارهای خانهاششروع­میشود.محبوبهمیشو­د همان زن خانهدار مورد عاقه شوهرش. در نهایــت ســاعت یک شــب، ســرش را روی زمین میگذارد و میخوابد. محبوبه مــدت زمانی بهعنوان ســرویس مدارس کار میکــرد، امــا حاال دو ســالی میشــود کــه بــه یکــی از تاکســی هــای اینترنتــی معــروف رفتــه! او کمــی قبلتــر یکــی از تاکســی اینترنتی های معروف مــردان را هم تجربه کرده بود، اما همیشــه ترســی همراهش بود که اجازه نمیداد با آرامش کارش را ادامــه دهد. محبوبه میگوید در آن ســالها همیشــه درهای جلــو را قفل میکــرده اســت و خــب خوشــبختان­ه در این مدت هیچ مردی مزاحمش نشــده: «همه مثل پدر و برادرم بودند.» محبوبه تنها مشکلش بیمه است. از تاکسیهای اینترنتــی میخواهــد کــه بــه فکــر بیمــه رانندههــا باشــد، چــون آنهــا نمیتوانند تــا پایــان عمرشــان، دنــده و کاچ عوض کنند.حقوقبازنشس­تگیبرایشان­بهترین پاداش است: «کاش الاقل رانندههایی را که کارشان خوب است بیمه کنند.»

او یــک تصــادف هــم در کارنامهاش دارد. میگویــد: «آن زمــان پــژو 5۰4 داشــتم کــه در جــاده کن-ســولقان تصادف کــردم، من مقصر نبــودم، کوه ریــزش کــرد، ســنگ زیــر چرخــم رفت و الســتیک ماشــین ترکیــد. یکدفعــه کنتــرل ماشــین از دســتم خــارج شــد. چشمانم را بســتم و اشهدم را خواندم، نمیخواســت­م لحظــه مرگــم را ببینــم. ماشــین دور خــودش چرخیــد و بعد با یک اتوبوس بشــدت برخــورد کرد. خدا به مــن رحم کرد. به جــای اینکه به دره ســقوط کنم، به کوه برخوردم.» به اینجا که میرســد با بغض میگوید: «باورتان میشــود هیچ کــس آن لحظه به کمک من نیامــد، حتی مســافران آن اتوبوس کــه قرار بــود بــرای زیــارت بــه امامزاده بروند، همه میگفتند البد مست بود که نتوانسته ماشینش را جمع کند...»

محبوبه هنوز یاد آن روز که میافتد، اشــکش ســرازیر میشــود. دل پــری از خیلیهــا دارد. میگویــد پســرهایش، جــرأت نمیکننــد شــغل مادرشــان را بــه کســی بگوینــد، از نــگاه و قضــاوت مردم میترســند. بــرای همین، ترجیح میدهند، راننده بودن مادرشان را انکار کنند.آرزویــش این اســت که یــک روز با صدای بلند فریاد بزند: «راننده اســت! یک راننده زن .... »

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran