Iran Newspaper

دوران سربازی نقطه عطف زندگی

- رضا احمدی نویسنده مصطفی اردیبهشت نفر اول از راست

ســال 62 31بود و کم کم باید به فکر خدمت ســربازی میافتادم. کلی گشتم تا شناسنامهام را پیدا کردم و به مقر ارتش در پل چوبی رفتم و دفترچه آماده به خدمتم را گرفتم. هنوز شــش ماهی مهلت داشــتم اما کاری هم نداشــتم و تصمیــم گرفتــه بودم زودتــر به ســربازی بروم. از ســربازهای آنجا شــنیدم سپاه پاســداران پاسدار وظیفه میگیرد. اولین بار بود اصطالح پاسدار وظیفه را میشــنیدم و هیچ آشــنایی با آن نداشــتم. پرس و جو کردم و فهمیدم در بعضی از پایگاههای بســیج میتوانم ثبت نام کنم و دوره دو ســاله ســربازی را در سپاه تحت عنوان پاسدار وظیفه بگذرانم. ثبت نام کردم و شدم پاسدار وظیفه، البته نه به این سادگیها و بعد از کلی مصاحبه و تحقیق و باال و پایین شــدن باالخره توانستم از هفت خوان پذیرش سپاه بگذرم. بیستم مهر سال 1362 بــود کــه برای اعزام به پادگان امام حســین (ع) فرســتاده شــدیم. این تاریخ را هیچ وقت فراموش نمیکنم. نقطه عطف زندگی من بود و از آن روز انگار سرنوشت من به کلی عوض شد. یــک هفتــهای در پادگان بودیم و هیچ نمیکردیم و فقط منتظر شــروع دوره آموزشی بودیم. بعد از یک هفته همه را برای آموزش به همدان فرستادند. صبح از تهران حرکت کردیم و شــب مقابل پادگانی در همدان بودیم. قصه به این ســادگی هم نبود؛ مــا را به پادگان راه ندادنــد. گویا زمین پادگان ملک شــخصی کســی بود و او که راضی به تصرف زمینش نبود به دادگاه شــکایت کرده بود و کار را متوقف کرده بودند. ما را به مرکز اعزام نیروی همدان بردند و همه را در یک ســالن مســتقر کردند. هم جا به اندازه کافی نبود و هم کاری از پیــش نبردنــد و بعــد از چنــد روز دوباره همه مــا را به تهران و پــادگان امام

برگرداندند. چند روزی هم آنجا ســرگردان بودیم تا اینکه باالخره همه نیروها را به سه دسته 70 نفری تقسیم کردند و هر دسته را به منطقهای فرستادند. دسته ما به پادگان اهلل اکبر در اسالم آباد غرب اعزام شد. شــب با دو دســتگاه اتوبوس راه افتادیم و صبح روز بعدش در پادگان اهلل اکبر بودیم. آنجا هم از آموزش خبری نبود و بچهها را بین یگانهای مختلف تقسیم کردند. من با پنج نفر دیگر به بهداری رزمی افتادیم و من در قسمت تدارکات مشغول شدم. پانزده روزی آنجا بودیم و هر کاری که به ما محول میشد انجام میدادیــم. بعــد از آن گفتند که باید برای انجام مأموریت به یک بیمارســتا­ن صحرایی در منطقه شیخ صله برویم. مقداری لوازم پزشکی و کمکهای اولیه برداشتیموب­ایکدستگاهآ­مبوالنسبهس­متبیمارستا­نصحراییراه­افتادیم. اولیــن بار بود که به منطقه عملیاتــی میرفتم و راننده بیچاره را با ســؤالهای عجیــب و غریــب و کنجکاویم کالفه کرده بــودم. ظهر به جوانرود رســیدیم. از راننده خواستم برای اقامه نماز نگه دارد. هرچه او اصرار کرد که این شهر امنیت زیادی ندارد و ممکن است خطرناک باشد به گوشم نرفت؛ هیچ نمیدانستم. نماز را خواندیم و چون گرسنه مان هم بود یک جگرکی پیدا کردیم و مقداری جگــر خریدیــم و خوردیــم و راه افتادیم. خدا را شــکر به خیر گذشــت و اتفاقی نیفتاد. طرف های عصر بود که به روســتای کوچکی به اســم تازه آباد رسیدیم. وارد پاســگاه تازه آباد شــدیم که قدری اســتراحت کنیم. فرمانده پاسگاه گفت امشب را همین جا بمانید و فردا بروید. من که فکر میکردم باید هرچه زودتر خودمان را به بیمارستان صحرایی برسانیم مخالفت کردم و گفتم باید برویم و فرصــت مانــدن در اینجــا را نداریم. هیچ تصوری از حملــه نیروهای کومله و ناامنی منطقه نداشــتم. فکر میکردم مســیر تهران به چالوس اســت که هیچ خطری ندارد. فرمانده پاســگاه به هر مصیبتی بود ما را نگه داشت و نگذاشت از پاســگاه خارج بشــویم. صدای تیراندازی و درگیری شب تازه به من فهماند که آن بنده خدا حق داشت و خوب شد نرفتیم و خودمان را به کشتن ندادیم. صبح همراه با یک کاروان کوچک و یک دستگاه ماشین گشت که یک قبضه تیربار دوشکا پشت آن نصب کرده بودند از پاسگاه خارج شدیم. حوالی ظهر بود که به بیمارســتا­ن صحرایی در منطقه شــیخ صله رسیدیم. بیمارستان را برای عملیاتی که در پیش بود آماده و تجهیز کرده بودند. بیمارســتا­ن بزرگی بود با 9 اتاق عمل و ســایر اتاقها و ســرویسهای بهداشــتی که در دل کوه آن را ب رپــا کرده بودند. خودمان را به ســنگر تدارکات معرفــی کردیم و کارمان شــروع شــد. منتظــر انجام عملیــات بودیم کــه قرار بــود همان روزهــا انجام بشــود. هی امــروز و فردا میکردند امــا اتفاقی نمیافتاد. یک ماهی گذشــت و انگار عملیات لغو شــده باشــد که بیشــتر کادر و پرســنل پزشــکی که به آنجا اعزام شده بودند به عقب برگشتند و کسی آنجا نمانده بود. یک قبضه سالح داشــتم که همیشه خشابش را جدا میکردم و در کمدی که در سنگر داشتیم میگذاشــتم. ظهر بود و خســته و مانده دراز کشــیده بودم و تفنگ بیخشاب هم رو ســینهام بود و با آن بازی میکردم. دســتم به طرف ماشه رفت و آن را چکانــدم که ناگهان صدای شــلیک تیر و اصابت تیر به ســقف و کمانه کردن آن و خوردنــش بــه پــای یکــی از بچهها که در اتــاق بود. اصالً فکــر نمیکردم که ممکن اســت تیری در تفنگ مانده باشــد. هراســان به طرف آن بنده خدا رفتم و دیدم خوشبختانه زخمی سطحی برداشته و جراحتش عمیق نیست. پایش را همان جا پانســمان کردم و قســم خوردم دیگر بــا تفنگ بازی نکنم حتی اگر خشاب نداشته باشد.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran