Iran Newspaper

آن دردهای عضالنی مسخره؛ این شخصیتهای ضربتی مسخرهتر

-

یکدفعــه یــک جرقــه ایجــاد میشــد. از کجــا میآمــد ایــن جرقــه؟ نمیدانم؛ شــاید مثــالً عکس یک قهرمان ورزشــی را میدیدیم. شــاید عکس یک بدنســاز عضالنی را مشاهده میکردیم، یا شــاید دوســت داشــتیم که باالخــره یک کاری انجــام بدهیــم. دوســت داشــتیم قهرمانــی باشــیم بــرای خودمــان، یا با بچهها مینشســتیم و از ورزش و قهرمانان و ایــن جــور چیزها صحبــت میکردیم. بعــدش، جرقهای که گفتــم، در ذهنمــان ایجاد میشــد. چــرا مــا ورزش نکنیم؟ چرا ما پیش نرویم؟ چرا ما عضله نســازیم؟ چرا ما قهرمان خودمــان و قهرمــان دیگران نباشــیم و کلی برایمان دســت نزنند؟ همین میشــد که یکدفعه و به مفهوم واقعی کلمه یکدفعــه، تصمیم میگرفتیــم که ورزش کنیــم؛ آنهم چه ورزشــی! از همینجــا بــود که شــخصیتمان هم مشــخص میشــد؛ یــک شــخصیت جوشجوشــی و دمدمیمــزا­ج و نامتعــادل. حــاال خــودم و رفقایم را میگویــم؛ که یک وقت بــه شــما برنخورد. یعنــی یکدفعــه تصمیــم میگرفتیم که همــه ورزش نکردنهای گذشــته را جبران کنیم؛ بعدش در کمتریــن زمــان ممکن، عضلههــا را بســازیم، قهرمانیها را بهدســت بیاوریم، مدالها را به ســینه بیاویزیم و شــبیه آن. یکدفعه شــروع میکردیم به ورزش کردن؛ دو ســاعت، سه ساعت. در آن جلسه اول، توی خانه یا باشگاه، چنان ورزش میکردیــم که بیا و ببین. خودمــان را از نفس میانداختیم؛ خودمان را از کت و کول میانداختیم. آخــر و عاقبش چه میشــد؟ همــان که گفتم؛ از کــت و کول میافتادیــ­م و یــک درد عضالنی مســخره، بازوها و عضالت سرشــانه و پــا ...و را درگیــر خــودش میکــرد. یکهفتــهای هم طول میکشــید تا خــوب خوب بشــود. در این یک هفته هــم خبــری از ورزش نبود؛ بهانــهاش هم که جــور بود، درد عضالنــی ناشــی از ورزش ناگهانی و البتــه این درد عضالنی ناگهانــی، که حتی اجازه راحت راه رفتن و راحت نشســتن و راحت اســتراحت کردن را هم به ما نمیداد، برای همیشــه ما را منصرف میکرد. با خودمان میگفتیم که ورزش کردن بــه ما چه ربطی دارد؛ بماند برای بقیه و البته چند ماه بعد، دوبــاره جرقهای دیگر و ورزش ناگهانی دیگر و باز هم همان بهانههــا و البته چند ماه بعد، دوباره جرقهای دیگر و ورزش ناگهانی دیگر و باز هم همان بهانهها. ...و حاال که نگاه میکنم، شاید نزدیک ربع قرن از زندگیام را با همین ایدههای مســخره حرام کردهام و در هیچ ورزشــی به نهایت نرسیدهام؛ چنان که خواجه احمد به بوسهل سوزنی، در داستان حسنک وزیر، خطاب کرده بود که «تو هیچ وقت تمام نبودی.» شــاید ایــن حرف گزافی نباشــد اگر بگویم که حــاال، شــخصیتهای آدمهــا را با همین ورزش کردنشــان بتــوان ســنجید. بعضیهــا آرام و پیوســته شــروع میکنند و در یــک ورزش بــه نهایــت میرســند و به چپ و راســت هم منحــرف نمیشــوند. اما بعضیهــای دیگر، مــدام منحرف میشوند و رشته عوض میکنند و میخواهند که در کمترین زمــان ممکــن، همــه قهرمانیهــ­ای نداشــته و مدالهــای نداشته و پیشرفتهای نداشته ...و را بهدست بیاورند. میدانیــد، حــاال که حرف به اینجا رســید بگذارید یک حقیقت درگوشــی هــم با شــما در میــان بگــذارم؛ اصــالً یکــی از دالیل عقبماندگــ­ی ایرانیــان را هــم همین مــورد دانســتهان­د. اینکه مــا دمدمــی مزاجیــم و اهل قدم به قــدم و گام بــه گام رفتن و فرآینــدی کار کردن نیســتیم؛ میخواهیم ضربتــی به همه جا برســیم. شــاید ضربتی زندگی کــردن، توصیف حــال و روز این روزهایمان باشــد. اصــالً میدانید چرا ما ورزشــکارا­ن حرفهای را دوســت میداریــم؟ به خاطــر همین ضربتــی بودنهایمان اســت. میگویند عشــق یک مرض است؛ وقتی ناقص هستید، عاشــق کســانی یا چیزهایی میشــوید که این نقصهای شــما را میپوشــانن­د. وقتی که عاشــق ورزشــکارا­ن حرفهای هستیم، انــگار کــه ضعفــی و خألیــی در درون مــا هســت؛ مــن یکی که احســاس میکنــم ایــن ضعــف و خــأل، همــان دمدمــی مزاج بودنهای ماســت؛ اینکه نمیتوانیم یک راه را، آرام و پیوســته و بــدون انحــراف بــه چــپ و راســت، تــا بــه نهایــت بیاییــم؛ یا همــان که خواجــه احمد گفت؛ هیــچ گاه کامــل نبودهایم؛ چرا کــه آن دردهــای عضالنــی مســخره، آن خســته شــدنها و آن دمدمیمــزا­ج بودنهــا، نمیگذاشــت کــه کامــل باشــیم و بها پرداخت کنیم؛ بیآنکه بهانهای بیاوریم ....

 ??  ?? روزنامهنگا­ر
روزنامهنگا­ر

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran