Iran Newspaper

دنیای کوچک، جهان بزرگ

- نسرین ظهیری

آنها دنیا را به رســم خودشــان تعریــف میکنند، با نگاه و منطــق کودکی. این کودکانه دیدن و زیســتن است که دنیا را برایشان قابل درک میکند. اما کنار بچههای مهد کودک، دنیا طور دیگری میچرخید؛ دانســتم کــه مــا دغدغههــا و رؤیاهــا را بــا کالف بزرگسالی در ذهنشان بافتهایم. دلمــان نمیخواســت­ه، امــا در دنیــای کودکــی آنها دســت بردهایم. بچگیشان را دزدیدهایم. آنها در بچگــی شیرینشــان؛ تلــخ، بزرگی میکننــد. یکی تــوی رؤیاهای آنها خط انداخته و زندگی را برایشــان مشــکلدار معنی کرده. «یک زن ساده، یک مرد سادهتر و دو تا بچه و یک ساک کوچک. نشسته دور میــز.» ایــن نقاشــی ســاده را مربــی جوان مهــد میکشــد روی تخته. بچههــا نشســتهاند روی صندلیهــای صورتی و قرار اســت در یک صبح پاییزی هرچه که در مورد این آدمها به ذهنشان آمد، بگویند. امیرمهــدی بــه زحمت خــودش را روی صندلــی در حالت نشســته نگه مــیدارد. انــگار میــان او و صندلــی هــزار فرســنگ فاصلــه اســت: «این آقاهــه بابای خونهس. داره به پســرش میگه که... راســتی اســم پســرش ساشاس... داره بهش میگه درسات رو بخون، درسات رو بخون!» لینــا بــا دو گیــس پراکنــده و لبهای آلبالویــی رنگ، مــیدود توی حرف امیرمهدی:« نخیر. اینا دارن در مورد دالر حرف میزنن.» ســارینا تنــد برمیگــردد تــوی صــورت لینــا و گیــس پراکنــده آشــفتهتر میشود:«دالر چی هست؟» امیرمهــدی فاتحانه توضیح میدهد: «مث پوله. آقاهه میگه زریجون دیدی دالر اومد پایین؟» امیرمهــدی مثــل کالف ســفت پیچیــده شــده دارد تقــال میکنــد خــودش را بــاز کند:«دیدیــن ماشــین هــم چقــد گــرون شــده. بابای منم میخواســت ماشــین بخره، گرون شــد، هی به مامانم میگه تو نذاشتی، تو نذاشتی!» اســم ماشــین کــه میآیــد آریــن میپرد وســط ماجــرا. انــگار حرفهای مهمــی دارد که منتظر بــوده تعریف کند و تا حاال بــه زور جلو خودش را گرفته:«لکســوز هم خیلی گرون شده، دایی من یه سیاه خوشگلشو داره. خیلی تند میره، دیشــب خورده بود به یه ماشین دیگه اومد خونه ما به مامانم گفت ای وای دیدی بیچاره شــدم. داییم میگه اما اشکال نداره، ماشینم گرون شده، پولدار شدم.» پســرها نقاشــی و مربــی را ول میکننــد. انــگار نــه انــگار، رفتهانــد ســراغ ماشینها: «من بزرگ شم باید یه المبورگینی بخرم.» «اصالً میدونی چقد پولش میشه؟!» «قد خدا خیلی خیلی خیلی» «بابام میگه باید دکتر بشی بتونی از اون ماشینا بخری!» «دکترا آمپول میزنن...» «نه نمیزنن!» «چرا میزنن. همین دیروز یکیشون بهم آمپول زد، ببین جاش رو!» آریــن میخواهد لباســش را پایین بکشــد و جــای آمپول را نشــان بدهد. مربی میآید وسط و بحث را ختم به خیر میکند: «قرار شد در مورد این خانواده حرف بزنیم!» آفتــاب از کنار پــرده صورتی میخورد به نگاه آرام بــاران. باران میگوید: «آفتــاب میخوره به چشــمم.» مربــی میگوید برو پــرده را بکش. باران دلخور میگوید: «بچهها نباید پرده بکشــن. ســخته!» جا به جا میشود و بعد نقاشی را نگاه دوباره میکند: « من فهمیدم. اینا دارن در مورد مادر بزرگشون حرف میزنن. ببین مامانه چقد ناراحته، ســاک رو برداشــته بره قهر؛ فکر کنم از دست مادر شوهرشششش ناراحته، ببینید! مرده هم میگه هیچی نگو، هیچی نگو مادرمه!» آتنــا چشــمهایش را از توی موها میکشــد بیــرون: «هممتتتتون اشــتباه میکنید. اینا میخوان برن. دارن وسایلشــون رو جمع میکنن. میخوان برن پیش خالشــون کانادا. زنه میگه دلم برای مامانم تنگ میشــه، من نمیام، من نمیام!» رضا میگه:«نخیرم، مســتأجرن که میخوان برن، میخوان خونه رو جا به جا کنن.» آتنــا میگه: «تــو فکر من نرو. خــودت فکر کن. اگــه راس میگی پس چرا نمیرن؟!» رضا میگه:« پولشون کم اومده نمیتونن.» حلما که در ســکون و ســکوت محض فقط گوش میدهد و خیره شده به نقاشــیهای ساده، بلند میشود میرود جلو و دست میکشد روی نقاشــی دختــر کوچک خانــواده. دختر کوچــک در لحظه پــاک و محو میشود. مربی حلما را برمیگرداند سر جایش: «چرا پاک کردی اونو!!» حلما بیترس و واهمه میگوید: «نباید کوچیک باشه باید بزرگ باشه.» مربی در بهت و حیرانی: «چرااا »!!!؟ حلمــا همچنان مصمم:« چون مامانــش اونو بزرگ به دنیا نیاورده، اگه بــزرگ بــه دنیا آورده بود، الزم نبود بره مهد. مامانا باید بچهها رو بزرگ به دنیا بیارن نه کوچیک.» مربی میرود ســراغ بچه اول خانواده: «هیشــکی نمیخواد در مورد این آقا پسر گل که احتماالً میره مدرسه چیزی به ما بگه؟» فربد محکم و ســنگین میگوید: «ولش کنین اینــو. حتماً بیتربیته، بچه بدیــه، رفتــه ســیگار کشــیده اون پشــت کوچه شــون. حاال قایمــش کرده ببینین تو مشــتش قایم کــرده، مث داداش مــن...» بچهها کپ میکنند در لحظــه. نگاههــا میخــورد به فربد. ســنگینی فضــا فربد را مینشــاند روی صندلــی. مربی فرمان خروجم را میدهد: «تا کار به جاهای باریک نکشیده شما تشریف ببرید.»

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran