Iran Newspaper

خانم جوانی که تازه استخدام کرده بودند...

- سیروس ابراهیمزاد­ه بازیگر

# وقتـــی برای جـــور کـــردن 10 میلیـــون توما ِن ناقابـــل بـــرای یـــک جفـــت ســـمعک امیـــدم از همـــه جـــا قطع شـــد، بـــه راهنمایـــ­ی یکی از اعضای «مؤسسه خیریه پیران درمانده خرد» نامهای برای مدیرعامل مادام العمر صندوق بازنشســـت­گی اداره خودمان نوشتم. فردای آن روز وقتی مقام محترم مرا در گوشه خیابان به انتظار مســـافرکش خطی دید، دلش ســـوخت و بر اتومبیل «پاژرو»ی خود ســـوارم کرد، قول مســـاعد داد کـــه تقاضایم را با نظـــر موافق در اولین جلسه هیأت مدیره مطرح خواهد کرد. # آبدارچـــی دیس نیـــم خورده میوه و شـــیرینی و بشـــقابها­ی مصرف شـــده را از ســـالن هیأت مدیره صندوق بازنشستگی بیرون آورده با دست دیگرش یادداشـــت کوچکی را روی میز حسابدار گذاشت و در یک مکث کوتاه سراپای این فقیر را ورانداز کرده خارج شد. آقای حسابدار یادداشت را خوانده با دلســـوزی موذیانهای گفت: معذرت میخوام اســـتاد بزرگوار! هیـــأت مدیره به اتفاق آرا با تقاضای شـــما مخالفت کـــرده، چون طبق مقررات... # دســـت خـــودم نبـــود... چشـــمهایم را بســـته دهانـــم را باز کردم: خجالت بکشـــید! حیا کنید! اگر حاال به داد من نرســـید پس کی؟ مرده شوی مقرراتتـــ­ان را ببرد! اگر نتوانید در ســـختیها به داد افراد برســـید چه صندوقی؟ چه تعاونی؟... وقتی چشم باز کردم همه اعضای هیأت مدیره و کارمندان بخشهای مختلف دورم جمع شده بودنـــد. با دیدن مدیرعامل زخم دلم تازه شـــد: آقا چرا روز روشن دروغ میگویید. چرا سر مردم را شـــیره میمالید؟ استاد اســـتاد به چه درد من میخورد؟ اگر نتوانید یک قرضالحسنه کوچک به من بدهید که ضرورِت اساســـی خودم را رفع کنم، پس چکارهاید؟ حاال باید به داد من برسید. پـــس از مرگم مجلـــس ختم باشـــکوه و یادبود و ســـوگواره به چه درد من میخورد... چطور است که خودیها و « ِج ِّن نیک»هـــا بدون اینکه حتی عضو اداره باشند وامهای میلیاردی پس ندادنی میگیرند، بدون تصویب هیأت مدیره ...و ...و ...و میخواهم هزارســـال سیاه من را سوار «پاژرو»ی خود نکنید!... شلیک خنده کارمندان بیرحمانه منفجر شـــد و از ته دل ادامه پیدا کرد... همچنان کـــه در صحنه تئاتـــر اتفاق میافتـــد. خندههای به اوج رســـیده فروکـــش کرد... و کـــف زدنهای پراکنده! سکوتی سنگین برقرار و سپس حاضران سرهاشان را پایین انداختند. # در سکوت سرگردان صحنه، از گوشهای صدایی برخاست. بهطرف صدا نگاه کردم. خانم منشی جوانی که تازه استخدام کرده بودند هق هق گریه میکرد.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran