Iran Newspaper

جاده فریاد میزند بیا

آرامش مسافران در آینه خانم راننده

-

خیلیها به زهرا و زینب گفتهاند زن باید پشــت ماشــین لباسشــویی بنشــیند نه پشت فرمــان؛ آن هم فرمــان اتوبوس امــا این دو زن جوان حاال شــب بــه جادههای کویری میزنند تا مســافرانی را که آســوده خوابیدهاند، به مقصد برسانند: «وقتی توی آینه زل میزنــی به مســافرها کــه آرام خوابیدهاند، احســاس میکنی به آرزویت رســیدهای.» این را هر دو میگویند و خوشــحالند کــه دیگر کمتر از آن حرفها میشــنوند. زهرا 33 ســاله اســت و چند ماهی اســت که راننده اتوبوس محمدشــهر کرج شــده و در مســیر تهران- رفسنجان کار میکند؛ 9 ساعت رانندگی، چند ساعت استراحت، رسیدگی به بچهها و انجام کارهای خانه، برنامه روزانه اوســت. زینب اما 5 ســال است که راننده اصفهان- قشم است و جاده را مثل کف دستش بلد است.

■ من و جاده زهــرا از روزهایــی کــه بــرای رســیدن بــه آرزویــش تــالش میکــرد و رفتــار جالــب مردم در مواجهه با یک زن جوان که پشت فرمان اتوبوس نشســته، میگوید: «در یک خانــواده پرجمعیت در رفســنجان به دنیا آمــدم. از همــان کودکــی عالقه زیــادی به رانندگــی داشــتم. عاشــق جــاده هســتم و از وقتــی یادم میآید، وقتی ســوار ماشــین پدرم میشــدم، تا مقصد پلک نمیزدم تا بتوانم از زیباییهای جاده لذت ببرم. جــاده یعنــی همــه چیــز. لــذت تماشــای زیباییهــا­ی جــاده، مهمتــر از رســیدن بــه مقصد است. همیشه خودم را پشت فرمان ماشینهای ســنگین در حال رانندگــی تصور میکردم. وقتی 11 سال داشــتم، رانندگی میکردم و موتور هم سوار میشدم. با این آرزو بزرگ شــدم و وقتــی ازدواج کــردم و همســرم از عالقــهام بــه رانندگی اتوبوس مطلع شــد، کمــک کرد بــه آرزویم برســم. آییننامه را خوانــدم و جلســه اول قبول شــدم. باید با اتوبوسهــا­ی دندهای امتحــان میدادیم.

اتوبوسهایـ­ـی کــه خیلــی ســال پیــش در شــرکت واحد اســتفاده میشــد. باید کالچ بگیــری و دنده عوض کنــی و دور زدن هم با آنها خیلی سخت است. بــرای گرفتــن گواهینامــ­ه اتوبــوس خیلــی جوان بــودم و روز امتحــان همه با تعجب نگاهــم میکردنــد. خیلیهــا تصــور میکردند فقط به عشق داشتن گواهینامه پایــه یــک در ایــن آزمــون شــرکت میکنم و بعــد از گرفتــن گواهینامــ­ه آن را تــوی آلبــوم خاطراتــم میگذارم. امــا من هدف بزرگتــری داشــتم. در امتحــان عملــی هم موفق شدم و یک گام به آرزویم نزدیکتر شدم.» زهــرا خیلــی زود مقدمــات کار را فراهــم کرد و پشــت فرمان اتوبوس رفســنجان به تهــران نشســت: «مــن یکــی از جوانترین زنــان راننــده اتوبوس هســتم و وقتی برای اولین بار پشت فرمان اتوبوس مسافربری نشســتم، حس عجیبی داشــتم؛ استرس و هیجان. مســافرها وقتی یکی یکی سوار میشدند، با تعجب نگاهم میکردند. البته رانندگی بــا اتوبوسهــا­ی جدید مســافربری خیلی راحتتر از اتوبوسهای دندهای اســت که با آن امتحان پایه یک دادیم. ســاعت 4 عصــر حرکــت کردیــم و تاریکی شــب وقتی از آینه دیدم مســافرها راحت خوابیدهاند، دیگر از خوشــحالی در پوست خــودم نمیگنجیــد­م. 9 ســاعت بــدون خستگی رانندگی کردم. شــاید باور نکنیــد اما هیچ وقت احســاس خســتگی نکــردهام. آن روز وقتی به تهران رســیدیم، همــه مســافرها تشــکر کردنــد. بخصــوص خانمهــا کــه تشــکر خاصــی داشــتند و میگفتنــد بــه شــما افتخــار میکنیــم. دیــدن مســافرهای­ی کــه روی صندلی خواب هســتند، خیلــی لذتبخش است.» زهــرا میگویــد در طول مســیر همیشــه به این موضوع فکر میکند که جان مسافرها در دســت اوست و باید با احتیاط و رعایت قوانیــن ایــن امانــت را به مقصد برســاند: «خوشــبختان­ه تا امروز تصادفی نداشتهام و فقط یک بار به خاطر اینکه در ســرازیری اتوبــان کاشــان کمــی ســرعتم بــاال رفــت، جریمه شدم.» او خاطره دیگری از جاده اردستان تعریف میکند: «مســیر اردســتان دستاندازها­ی زیــادی دارد و یــک بــار نیمــه شــب وقتــی از روی ایــن دســتانداز­ها رد میشــدم، یــک مســافر زن با تــرس از خــواب پرید و جلو آمــد و فکر کرد ســرعت اتوبوس زیاد اســت و به من اعتراض کرد. سرعت سنج ماشــین را نشــان دادم و خواســتم کنــارم بنشــیند و خونســرد باشــد. چند دقیقهای کنارم نشست و وقتی فهمید اشتباه کرده، دوبــاره به صندلیاش برگشــت و خوابید. تــوی جاده بارهــا خودروهایی کــه از کنارم عبــور میکننــد، بــا بــوق و چــراغ خســته نباشــید میگوینــد یــا سرنشــین خودروها برایــم دســت میزننــد و همــه ایــن کارها روحیه مضاعفی به من میدهد.» او بــرای هر بار رفت و برگشــت به تهران و رفسنجان 200 هزار تومان میگیرد که پول ناچیزی اســت اما خودش میگوید لبخند مسافران بیش از اینها برایش ارزش دارد. ■ عشق اتوبوس «اتــاق مــن بــه جــای عروســک پــر از اتوبوسهــا­ی رنگارنــگ بــود. تــوی دنیای کودکــی، خــودم را راننــده اتوبــوس فرض میکــردم و بــا کاغــذ، بلیــت درســت میکــردم و آنهــا را بــه خواهــر و بــرادرم مــیدادم کــه ســوار اتوبــوس مــن شــوند. پشــت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی تنهــا چیــزی کــه چشــمم را خیــره میکرد عروســک نبــود، اتوبوسهــا­ی رنگارنــگ مخصوصــاً اتوبوسهــا­ی دوطبقــه بــود.» اینهــا را زینــب ناظمــی، راننــده 32 ســاله اتوبــوس اصفهــان- قشــم میگویــد و بــا هیجــان از روزهایــی تعریــف میکنــد کــه عاشق اتوبوس شد: «خاطــرات خــوش کودکیام با ســفرهای خانوادگــی گــره خــورده. همه این ســفرها بــا اتوبــوس بــود و مــن روی صندلــی پشــت راننــده ســاعتها بــه جاده چشــم میدوختم و لذت میبردم. به من خیلی خــوش میگذشــت و بــا ایــن آرزو بــزرگ شــدم کــه یــک روز راننــده اتوبوس شــوم. وقتی مدرســه میرفتم، توی خیال خودم را درحــال رانندگی تصــور میکردم و بعد از پــارک کــردن ماشــین خیالــی در حیاط مدرسه، وارد کالس میشدم.» او با همین خیاالت رشــد کرد و شــد مربی آموزشــگاه رانندگــی. امــا اینکه چرا ســراغ گواهینامــ­ه پایه یــک و اتوبــوس نرفت، به تصــورش از رانندگــی زنــان برمیگشــت و اینکــه فکــر میکــرد زنها اجازه داشــتن گواهینامــ­ه پایــه یــک و نشســتن پشــت کامیــون و اتوبــوس را ندارنــد: «ســراغ مربیگــری پایــه 2 رفتــم و چنــد ســال توی آموزشــگاه رانندگــی مربــی بودم تــا اینکه یــک روز تصمیــم گرفتــم گواهینامــ­ه پایــه یکــم را بگیــرم بــا ایــن فکــر کــه بتوانــم آموزشگاه تأسیس کنم. اما وقتی تحقیق کردم، متوجه شــدم زنان هم میتوانند با داشتن گواهینامه پایه یک پشت فرمان اتوبوس و کامیون بنشینند. از شــنیدن این خبر خیلی خوشــحال شدم و 5 ســال قبل بــرای اولین بار پشــت فرمان اتوبوس خط اصفهان- دزفول نشستم.» آن موقع زینب 28 سال داشت و با جثهای کوچــک روی صندلــی راننده نشســته بود: «مردم خوزستان خیلی خونگرم هستند و خیلی زود به من اعتماد کردند. البتــه بودنــد کســانی که با تعجــب به من نــگاه میکردند. چند نفــری هم میگفتند تصــور مــا از راننــده زن اتوبوس یــک زن با هیــکل درشــت انــدام بود اما شــما بــا این جثــه چطــور میخواهیــد مــا را بــه مقصد برســانید؟ نمیدانم شــاید آنها تصورشان این بود که قرار است با شانههایم اتوبوس را به دزفول ببرم! آن روز بــرای من یک رؤیــا بود و از آنجایی کــه همســرم راننــده اتوبــوس اســت و در خیلــی از ســفرها هم همراهــیام میکند، آن روز کنــارم بود. خیلی از مســافرها بعد از اولیــن ســفر مشــتری ثابت ما میشــوند و ســعی میکننــد بــا اتوبوســی کــه مــن رانندهاش هســتم، ســفر کنند. در اتوبوس مســافرانی کــه اولیــن بــار بــا من همســفر میشــوند، چنــد دقیقــهای بــا بهــت بــه رانندگــیا­م نــگاه میکننــد و بعــد از اینکه

جاده یعنی همه چیز. لذت تماشای زیباییهای جاده، مهمتر از رسیدن به مقصد است. ما از جوانترین زنان راننده اتوبوس هستیم و وقتی برای اولین بار پشت فرمان اتوبوس مسافربری نشستیم، حس عجیبی داشتیم؛ استرس و هیجان. مسافرها وقتی یکی یکی سوار میشدند، با تعجب نگاهمان میکردند

اعتماد میکنند، آرام به خواب میروند.» زینــب میگویــد زندگــیاش در جــاده و ســفر خالصه میشــود و بــا وجود داشــتن دو فرزنــد، آنهــا را به گونــهای تربیت کرده که مســتقل باشــند و در نبود مــادر و پدر از عهــده کارهایشــا­ن بربیاینــد: «هــر چقــدر هم که احســاس خســتگی کنم، وقتی یک ســرویس بــا اتوبــوس بــروم، حالــم خوب میشود.» میگویــد اینکه تــو را به عنوان یــک الگوی موفق زنان بشناسند حس خیلی خوبی به آدم میدهد. او از اینکــه توانســته ایــن حــال خــوب را بــه دیگــران هــم منتقل کنــد، خــود را یک انســان موفــق میدانــد: «قبــل از اربعیــن وقتی مســافر میبردم مهــران، با دو دختر جــوان همصحبــت شــدم. یکــی از آنهــا مربــی ورزش بــود و میگفت شــما از نظر مــا یــک زن موفــق هســتی و میپرســیدن­د چطور میشود از شــغل و زندگی احساس رضایت داشــت؟ به آنها گفتم اگر عشق و عالقه در انجام کاری وجود نداشــته باشد، در کمتر از یک ســال از انجام آن کار دلزده میشــوی اما وقتی عاشــق کارت باشــی، با همــه ســختیها و مشــکالت کنــار میآیی. مــن اگــر به عقب برگــردم، باز هــم همین شغل را انتخاب میکنم. بــا وجــود اینکــه میدانــم بیخوابیهــ­ای طوالنــی میتوانــد بــه پوســت و چهــرهام آسیب بزند و جوانی را از صورتم بگیرد اما برایم مهم نیست. عاشــق رانندگی در شب هستم و برای من هیچ چیزی نمیتواند جای سکوت شب و آرامش آن را بگیرد.»

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran