آرزوهایبربادرفته
قســمت پنجاه و یکم/با اوج گرفتن جنبشهــای مردمی و ادامــه تظاهرات و راهپیماییهای گســترده، دولت شــریف امامی، ناگزیر به سقوط شد و با فرو افتادن لوح «آشتی ملی» ازدستاوبرزمیناینباربرایکنترلاوضاع،دولتنظامی با شمشیر آخته و پنجه آهنین با قدرت پا به میدان گذاشت تا ســرکوب مردم برانگیخته از شور مبارزه را آغاز کند. ژنرال ازهــاری، نخســتوزیر نظامی، با همکاری ســپهبد اویســی فرمانــدار نظامی تهــران و بــه دلگرمی ژنرالهای مشــتاق ســرکوب خونین مردم، هرچند به کنترل اوضاع و برقراری نظــم آهنیــن از طریــق اعمال قدرتــی قهرآمیز امیــد اندکی داشت اما بسیاری از مردان سیاست امیدی به غلبه حکومت پنجه آهنین و سرکوب مردمی نداشــتند. سیاســتمداران وابســته به حکومــت و برخی نظامیــان ثروتمند و سوءاستفادهچیباشتابروزافزونیبهجمعآوریثروتوفروشامالکبادآوردهشان میپرداختند و همه ثروتشان را بهصورت دالر به بانکهای خارج انتقال میدادند تا هرچه زودتر بار سفر به امریکا و اروپا بربندند. سرهنگ پیر هم که اوضاع کشور را برای ادامه زندگی در تهران، پرخطر میدید بسرعت شروع به فروش امالک و زمینهای کشــاورزیاش در تهران و سایر شهرها میکرد تا آماده سفر به امریکا شود. وی زمانی که مسئولیت سرپرستی انبارهای آذوقه و تدارکات ارتش را برعهده داشت طی سالها ثروت هنگفتی از راه اختالس و حیف و میل اجناس ارتش به چنگ میآورد. او زمانی که با همســر اولش در خیابان درختی منیریه ســکونت داشــتند، هرچه از راه حیف و میل و ارتشا و اختالس بهدست میآورد، برای این زن پا به سن گذاشته طال و جواهر بهعنوان پساندازشان میخرید یا زمینها و امالک مختلفی را از سر احتیاط و دوراندیشی به او انتقال میداد. اما از آن پس که با زن جوانش مهسا ازدواج کرد آنچه به چنگ میآورد به حســاب بانکی این زن واریز میکرد یا بهنام او به آپارتمانســازی میپرداخت.درروزهاییکهازبیمدستگیریبهاتهاماختالستدارکسفربهامریکارا میدیداینوسوسهبهجانشافتادهبودچگونهوبهچهبهانهایبایدداراییاشراکهدر اختیارهمسراولشقرارداردبهچنگبیاورد.سرهنگتصمیمگرفتهبودباجمعآوری ثروتی که در اختیار همسر اول و دومش قرار داشت، این ثروت را به دالر تبدیل کند و در ایالت فلوریدا به آپارتمانسازی بپردازد به همین خاطر به فکر جمعآوری هرچه بیشــتر دالر افتاده بود. هنگام غروب برای بیرون رفتن از خانه لباســش را پوشــید و به مهساکهباشرکتدوستانیازخانوادههایثروتمندمیهمانیعصرانهایترتیبداده بود، خبر داد به دیدن یکی از دوستانش بیرون میرود و هنگام شب برخواهد گشت. پا به ایوان گذاشــت و ســیگاری را با فندک طالیش روشــن کرد و رانندهاش که در اتاق مستخدمینحریصانهبهساندویچشگازمیزد،بیروندویدوپرسید: -آقا جایی تشریف میبرید؟ من بیام؟ سرهنگ گفت: تو الزم نیست بیایی مراد فقط ماشینم را بیار. راننده دوید و اتومبیل کراسلر سیاهرنگ سرهنگ را از گاراژ بیرون آورد و لب ایوان نگهداشــت. از ماشــین بیرون پرید تا برود دروازه باغ را چهار طاق باز کند. سرهنگ سوار ماشین شد و از شمیران رو به مرکز شهر راه افتاد ...و شــهر کــه در تمامــی روز در تب تظاهرات مردمی میســوخت، اکنــون در غروب دیگر، خلــوت و غمنــاک به نظر میآمد اما هنــوز فضای خیابانها آکنده از بوی دود و ســرب گداخته بود. سرهنگ که به آرامی جاده شمیران را رو به مرکز شهر طی میکرد، از میدان حســنآباد گذشــت و در حاشیه خیابان فرهنگ، خودرویش را پارک کرد تا بقیه راه را تا منیره پیاده طی کند تا توجه آشنایان قدیمی ساکن این محله را به خود جلب نکند در کوچهای پای یک در چوبی قدیمی ایستاد و زنگ را فشرد.