Iran Newspaper

من با شادی و عشق بزرگشدم

ساعتی با مهلقا مالح مادر محیط زیست ایران

- سهیال نوری جوان قدیم گزارش نویس

پشــت هر چروک صــورت «مهلقا مــالح» دنیایــی از تجربــه و تأثیر، پنهان اســت. به انــدازه همه این 102 ســالی که از خدا عمــر گرفته، بــرای آبادانی ایران قدم برداشــته و بیدلیل مادر محیط زیســت ایران نشده. حرف که میزند، حافظهاش را به شکل یک کتــاب قطــور تاریخ میبینم. کتابــی کــه آرام آرام ورق میزند و بعــد از کمی مکث، از روزگار کودکی و جوانیاش میگوید. او تحصیلکرده ســوربن فرانســه است و دکترای جامعه شناســی از ایــن دانشــگاه دارد. مــالح در ســال 47 رئیــس کتابخانــه مؤسســه تحقیقات روانشناسی شد و در سال 74 جمعیت زنان مبارزه با آلودگی محیط زیست را بنیانگذاری کرد. مقاالت بســیاری در زمینه محیط زیســت از او در نشریات مختلف چاپ شده است.

از خانــواده بگوییــد و اینکه چطور بزرگ شدید؟

پــدرم از ماکهــای دامغان بــود و مادرم از زنــان پیشــگام در عرصههــای فرهنگــی. به خاطر شــرایط شــغلی پدرم توی شــهرهای مختلفــی زندگــی کردیــم امــا مــادرم هیــچ وقت دست از آموختن و آموزش برنداشت. جزو اولین کســانی بــود که یک روپوش برای خــودش و یکی هم برای مــن دوخت. چون برای مردم محله تازگی داشــت وقتی باهم راه میرفتیــم بچههــا بــه ســمت مــا ســنگ میانداختند. یک روز یکی از ســنگها خورد پــای چشــم مــن. دردم گرفــت و تــا آمــدم گریــه کنــم مامــان گفــت مهلقا جــان نبینم گریــه کنــی! بایــد پــای تصمیمت بایســتی و قــوی باشــی. شــبیه این جملــه را بارهــا و به شــکلهای مختلــف از پدر و مادرم شــنیدم. من خانوادهای مبارز داشتم.

برای اینکه با دنیای اطراف ارتباط بهتری بگیرید چه کارهایی انجام میدهید؟

پــدرم خوبتر از هرکســی به من آموخت طبیعــت را دوســت بــدارم. پــدرم به من یــاد داد مــن متعلــق بــه خــاک هســتم و بایــد به طبیعــت احترام بگــذارم. مادرم هــم بــا اینکــه بیشــتر مواقــع در بســتر بیماری بود هر کتابی منتشــر میشد یک نســخه بــه دســتش میرســید و شــبها بــه مــن میگفــت مهلقــا جــان اگــر بازی و تمرینهــات تمــام شــد بیــا پیــش من. کنارش مینشستم و از روی کتاب برایش میخواندم. اما معنی خیلی از کلمهها را نمیدانستم. مثاً یکبار وقتی به کلمه «خون» رســیدم با همان صــدای بچگانه پرســیدم مامان جــان خون دیگــه چیه؟ مادرم بــا نهایت حوصله یادم داد. گفت مامان جان وقتی وســط بازی دســتت زخــم میشــود مایع ســرخ رنگی بیرون میآید که خون است. مــن قبل از اینکه به مدرســه بــروم خیلی چیزها را میدانستم و از بچههای همسن و ســال خودم اطاعات بیشــتری داشــتم بــرای همیــن حتــی مدیــر و معلمهــای مدرسه هم باورشان نمیشد آن کسی که مدام آتش میسوزاند من باشم.

مگــر شــیطنتهای دوران مدرســهتان چه بود؟

دو نمونــه کوچکــش را برایــت تعریــف میکنــم خــودت تــا تــه ماجــرا را بخوان! صبحهــای خیلــی زود قبــل از اینکه بقیه بچهها برســند میرفتم مدرســه و داخل صندلی معلم را پر میکردم از ســوزن. او هــم میآمد و مینشســت ولی فقط خدا بایــد آخرش را بــه خیر میکــرد. بعضی وقتها هم وقتی همه بچهها توی کاس جمع شده بودند، قبل از آمدن معلم، با یک صابون بزرگ میافتادم به جان پله

آخــری کــه بعــدش ورودی کالس درس بــود. فکــرش را بکــن معلــم زبان بســته همیــن که پایــش را میگذاشــت روی پله آخر با ســر میافتــاد توی کالس و بعدش میگشــت دنبال کســی که این کار را کرده امــا اگر از میزها صــدا در میآمد از بچهها هــم صدا میآمد. تازه جالب ماجرا اینجا بــود کــه هیچکــدام از مســئوالن مدرســه باورشــان نمیشد ســر کالف شــیطنتها دست من باشد.

ایــن روحیــه روی ادامــه زندگیتان هم سایه انداخت؟

همینطــور اســت. چــون روحیــه شــادی داشــتم با حــال خــوب درس میخواندم و مفاهیم درســی را خوب درک میکردم. از طرفــی چــون مطالعه داشــتم و مادرم تأثیر زیــادی روی رفتار من داشــت، دوره تحصیــل را خیلــی خــوب ســپری کــردم. وارد دانشــگاه تهــران هم که شــدم عالوه بر اینکه درس میخواندم و فرزند چهارم را بــاردار بــودم، مســئول کتابخانههـ­ـای دانشکدههای مختلف دانشگاه تهران هم بودم و به کتابخانهها­ی آنجا حسابی سر و ســامان دادم. هر کتابی کــه جایش خالی بــود ســفارش مــیدادم و بــه ایــن ترتیب بعد از مــدت کوتاهی مجموعهای غنی از کتاب در حوزههای مختلف داشتیم.

با وجود اینهمه مشــغله و مسئولیتی که در جوانــی داشــتید چطور از پــس 4 فرزند برمیآمدید؟

همیشــه دوســت داشــتم بچههــای مــن کودکی غنیتری از خودم داشــته باشــند. برای همین سعی میکردم از به روزترین کتابهای روانشناسی که آن سالها یعنی بیشــتر از 70 ســال قبــل وجــود داشــت، اســتفاده کنــم و با جدیدترین شــیوههایی که به تأیید روانشــناس­های جهان رسیده بــود، بچهها را بــزرگ کنم. حتــی وقتی از طــرف دانشــگاه رفتم ســوربن تــا دکترای جامعــه شناســیام را بگیــرم دورا دور حواسم به تربیتشان بود.

تأثیرگذارت­رین روش کدام بود؟

یکی از روانشــناس­ها که اســمش خاطرم نیست، موضوع مهمی را مطرح میکرد؛ اینکــه یک دفتــر بــردارم و هر واکنشــی را کــه بچهها انجــام میدهند با ذکــر تاریخ، ســاعت و همــه جزیئــات ثبــت کنــم. این را کــه برایــت تعریف میکنــم خوب یادم هست؛ درست باالی تخت سوسن - بچه آخرم را میگویم- یــک میله بود که روی آن عالوه بر عروسکهای پشمی و پنبهای کــه خودم درســت کــرده بودم یــک دفتر هم آویزان بود. آن روزی که چشــمهایش را بــه هــم فشــار داد، روزی کــه بــه رنــگ ســبز خیره شــد، وقتی از بیــن حیوانهای عروســکی باالی تخت یکی بیشــتر از بقیه برایــش جالــب بــود و همــه واکنشهایی را کــه سوســن در مراحــل مختلــف رشــد نشــان میداد داخل دفتر مینوشــتم و با همیــن کار وقتــی کــه بزرگتر شــد خوب میدانستم به چه چیزهایی بیشتر از بقیه عالقه دارد.

یکــی از ایــن عالقهمندیه­ایی کــه برای بقیه هم جالب باشد خاطرتان هست؟

سوســن میرفــت مهــد کــودک. یــک روز ممتحن آمده بود برای بازدید. مربی مهد، سوســن را به او نشان میدهد و میگویــد ایــن دختــر بچــه از مــن هــم باســوادتر اســت. ممتحن که از این جمله خوشــش نمیآید، ســختترین ســؤال را از سوســن میپرســد و میگویــد کوچولــو ســه لغــت بگــو که بــا حــرف «چ» شــروع شود. سوســن همینطــور کــه میدویــده و بازی میکــرده ســریع میگویــد چخــوف، چلینــی، چایکوفســک­ی. ممتحــن کــه حســابی تعجب کرده بــوده میگوید اینها کــه گفتی چــه کارهاند؟ سوســن هــم کــه کــم نمــیآورد فــوری جواب میدهد چایکوفســک­ی دیگــه! همون موزیســین معــروف اروپــا. چخوفــم نویسنده روسه و چلینی هم که نقاش و مجســمه ســاز معروفه. ممتحن که حســابی جا خورده بوده با عصبانیت مهــد کودک را ترک میکنــد و من که بــرای برگرداندن سوســن رفته بودم، مربــی مهد ماجــرا را مو به مــو برایم تعریف کرد.

پس با این اوصاف نــه تنها فرزندان با سوادی دارید که باید نوههای موفقی هم داشته باشید.

بچههــای مــن که حــاال 70 ســالگی را هــم رد کرهانــد، تــوی دانشــگاهه­ای معتبر دنیا مشــغول تدریس هســتند و مایــه افتخــار مــن هســتند، امــا از اینکه نوهها هم موفق هســتند، واقعاً خوشــحالم. مخصوصاً وقتی که برای دفاع تــز یکی از نوههــا، اروپا میهمان بــودم. یــک عالمــه خوراکیهــا­ی ایرانــی درســت کــرده بــودم و در میانه جلســه دفاع، نوهام از اســتادان خواســت برای یــک اســتراحت کوتاه بیایند ســر میز خوراکیها و استقبالی هــم کــه از آن غذاهــا شــد، حســابی سرحالم کرد.

ایــن روزهــا بــه چــه چیزهایــی فکر میکنید؟

نگهــداری از محیط زیســت همیشــه دغدغــه مــن بــوده و خواهــد بــود. هرکســی هــم بــرای محیــط زیســت تالش کند مــن را خوشــحال میکند. مــن همچنــان خــودم را جزئــی از ایــن اجتمــاع میدانــم و در همــه اتفاقهــای آن شــریک هســتم. یکــی دیگــر از چیزهــای مهــم بــرای مــن این اســت کــه زنــان خودشــان را باور داشــته باشــند و روی پــای خودشــان بایستند.

چون روحیه شادی داشتم با حال خوب درس میخواندم و مفاهیم درسی را خوب درک میکردم. از طرفی چون مطالعه داشتم و مادرم تأثیر زیادی روی رفتار من داشت، دوره تحصیل را خیلی خوب سپری کردم. وارد دانشگاه تهران هم که شدم عالوه بر اینکه درس میخواندم و فرزند چهارم را باردار بودم، مسئول کتابخانهها­ی دانشکدههای مختلف دانشگاه تهران هم بودم و به کتابخانهها­ی آنجا حسابی سر و سامان دادم. هر کتابی که جایش خالی بود سفارش میدادم و به این ترتیب بعد از مدت کوتاهی مجموعهای غنی از کتاب در حوزههای مختلف داشتیم

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran