Iran Newspaper

اشباح سرگردان در پیادهروهای یخزده

گشتی در پاتوقهای شبانه جنوب شهر تهران

- محمدمعصومي­ان گزارشنويس

پارچه کثیفی را که روی سرش کشیده، کنار میزنــــد و میگوید: «خــــواب بودم به من نرسید!» یکی فریاد گنگی میکشد: «اون پتــــو رو بده من یــــخ زدم.» صدای زمزمه آهنگی خراباتــــ­ی از الی بوتههــــا میآید: «دمت گرم چه جنســــی داشت.» صدای مشتریهای جدید که با موتور وارد پاتوق میشــــوند چرت چند نفری را که به دیوار آجری تکیه دادهاند پاره میکند: «پایپ، پایپ فروشی!» شیشــــهها­ی براق زیر نور تیر برق وسط پارک شوش میدرخشد.

یک شــــب پاییــــزی ســــری میزنم به خیابــــان مولــــوی و میــــدان محمدیــــه و شــــوش تــــا ببینم با شــــروع فصل ســــرما کارتن خوابها چگونه روزگار میگذرانند. بخشــــی از جامعه که در کوران مشکالت اقتصــــاد­ی بیــــش از همیشــــه فرامــــوش شدهاند.

ســــاعت از یازده شــــب گذشــــته که با گروهی از جمعیت «طلوع بینشــــان­ها» وارد پارک شــــوش یا انبار گندم میشوم. قطرههای باران، در شــــالق باد سوزناک، شلختهمیبار­ند.

کارتــــن خوابهــــا مثــــل اشــــباحی ســــرگردا­ن از تاریکــــی بیــــرون میآیند تا ظرفی غذای گرم بگیرند. از همان ابتدای پارک پراکنده روی صندلیها نشستهاند. زن و مــــردی تنــــگ هــــم روی صندلــــی مشغول کشیدن شیشهاند. مردی که توی آالچیقــــ­ش روی زمین ســــرد خوابیده، با سروصدای نایلون غذا دست دراز میکند و غذا میخواهد اما نای بلند شدن ندارد. مــــردان و زنانی که معلوم نیســــت از کجا میآیند و کجــــا ناپدید میشــــوند. هرچه جلوتر میروم تعدادشان بیشتر میشود.

غذایی بر میدارد و خودش سر حرف را باز میکند با چشــــمانی قرمــــز که انگار چنــــد ســــانتی از حدقه بیرون اســــت: «تو این شــــبای سرد راه رفتن بهتر از نشستنه. هیچکس هم نیســــت جای غــــذا دوتا پتو برای ما بیاره. مردیم از سرما!»

میپرســــم چنــــد ســــال اســــت کــــه میکشــــی؟ میگوید: «مــــواد مخدر مغز آدمو زایل میکنه. چند ســــال؟ نمیتونم حساب کنم. شــــاید 10 سال، چه میدونم 8 ســــال؟ ولــــی22 ســــاله مــــواد میزنم.» چی میزنــــی؟ میگوید: 4« مــــواد اصلی هروئیــــن، تریــــاک، شــــیره، شیشــــه. اصالً هرچی گیر بیاد میزنم. دست رد ندارم.»

پرسیدن از نوع موادی که میزند برای او مثــــل این اســــت که از من بپرســــند چه چیزی میخوری؟ خب معلوم است نان، برنج، گوشت یا حتی سبزیجات. یکدفعه میایستد و آنقدر سرفه میکند که نفسش بند میآید. روی سکوی دور حوض پارک مینشیند.

انتهــــای پــــارک جای متفاوتی اســــت. تعداد زیادی گوش تا گــــوش دیوار و روی چمنهــــا دراز کشــــیدها­ند، راه میرونــــد، حرف میزنند، انگار نه انگار ســــاعت از 11 شــــب گذشــــته. زنی با صورت روی زمین افتاده یا دراز کشــــیده. فروشندهها با پایپ و جیبهــــای پر به اســــتقبا­ل آمدهاند. اما تا نایلونهای غــــذا را میبینند همه چیز عوض میشــــود. ســــعی میکنند رسمی حرف بزنند و تشکر کنند. هرقدم که جلوتر میرویم ازدحام بیشــــتر میشود: «آقا یه غذا هم به ایــــن خواهر ما بده!»، «آقا من اولین باره غذا برمیدارم!»

اینجــــا همه چیــــز آزاد اســــت؛ خرید و فــــروش انواع مــــواد مخــــدر و مصرف در هرگوشــــه­ای از خیابــــان. بــــه هرطرف که نگاه میکنید آتــــش فندکها را میبینید که زیر پایپها سوســــو میزنند. دوری در پاتــــوق میزنم. پیرمردی با ریش بلند که به صورتش چســــبیده دســــتم را میگیرد و میگویــــد: «آقــــا این شــــبها هوا خیلی سردهپتوییچ­یزیهمراتنی­ستبهمون بدی؟ کاش هیچوقت زمستون نشه!» به نایلون غذاها نگاه میکنم و چیزی ندارم که به او بدهم. مردی الغر معلوم نیست از کجا میرســــد و دســــتش را میگیرد و با خنده میگوید: «تو باید بری استوا زندگی کنی.» باهم پشــــت درختی مینشینند و مشغولمیشون­د.

از پاتــــوق که بیــــرون میرویــــم همان زنی که بــــا صورت روی زمیــــن افتاده بود کنــــج دیــــوار نشســــته. صورتش را پشــــت کاله بلوز مندرسش پنهان میکند تا البد دندانهای نداشــــته­اش را نبینم. صورت پرچروکش را و چشــــمهای­ی که نمیتواند بیــــش از چنــــد ثانیه بــــاز بمانــــد: «خیلی ســــردمه. چیــــزی همرات نیســــت به من بــــدی؟ کاپشــــن نــــداری؟ دلــــم میخواد حموم برم، پــــول ندارم. حمــــوم 10 هزار تومن میخواد، ندارم.» میپرســــم خیال ترک کردن نداری؟ میگوید: «شــــما فکر کن نــــدارم! االن بگو میتونــــی به منی که قصد ترک نــــدارم خدمات بدی؟ ما باید تند تند حموم بریم که مریض نشیم. باید لباس گرم داشته باشیم. زمستون شده؟»

پاتــــوق قصــــد خلوت شــــدن نــــدارد. همینطور آدم اســــت که پیاده یا با موتور وارد و خارج میشوند. زندگی شبانه اینجا پررونقتر از هرجای دیگر تهران است. زن و مــــرد و پیر و جوان بــــا تیپهای مختلف به پاتوق میآیند تا شبشان را بگذرانند. پســــری جوان با کاپشن و شــــلواری تمیز و مرتب بــــه دیوار تکیه زده و خونســــرد پک میزنــــد و بــــرای اطرافیان نیمــــه خوابش سخنرانی بیسرو تهی میکند. زن جوانی کنار چند مرد نشسته که پایپ را دست به دستمیکنند.

وضعیــــت در خیابــــان مولــــوی هــــم دست کمی از گوشــــه پارک شوش ندارد. آنها همه جا هســــتند در هرکوچه که ســــر بچرخانی گروه زیادی دورهم نشستهاند و آتش روشن کردهاند تا شاید گرم شوند. سر خیابان میایســــت­م و میخواهم گپی بزنــــم. دو مــــرد روی ســــکوی مغــــازها­ی نشستهاند؛ یکی مشغول کشیدن است و دیگری خیلی حوصله حرف زدن ندارد. او که خــــودش را ورشکســــت­ه یک تولیدی لباس معرفی میکند، میگوید: 15« ساله کنار خیابون میخوابیم. البته چون شوفاژ داریم گرمه.» دائم سعی میکند چشم در چشمنشویموا­نگارلبخندت­مسخرآمیزی هم روی لبش گیر کرده: «اینجا هم خونه و زندگی ماست، فقط جاش عوض شده. قبالً داخل بود و گرم، االن بیرونه و ســــرد. هزینهها هم بیشــــتره. راستش رو بخوای

پاتوق قصد خلوت شدن ندارد. همینطور آدم است که پیاده یا با موتور وارد و خارج میشوند. زندگی شبانه اینجا پررونقتر از هرجای دیگر تهران است. زن و مرد و پیر و جوان با تیپهای مختلف به پاتوق میآیند تا شبشان را بگذرانند

نه مواد میزنم و نــــه عالقهای دارم فقط گاهی مجبورم از یکی بگیرم و بفروشم که اون هم از رو نداری و گشــــنگیه، وگرنه من کجا و این زندگی کجا. واسه خودمون کسی بودیم. االن رو نبین!»

نگاهــــی بــــه داخــــل کوچــــه میکنــــم. هرکس گوشــــهای دراز کشــــیده. یکی روی ســــکوی مغازه، دیگری روی دریچههایی که باد نه چندان گرم پارکینگ زیرزمینی از آن بیــــرون میزند. چند نفــــر دور آتش نشســــتها­ند. چند زن هــــم بین جمعیت میچرخند ...و اینجا تهران آنهاست.

همینطور که حرف میزند مرد بغل دستی از جیبش اسکناسی 10 هزارتومانی در میآورد و کف دستش میگذارد. پول را میگیرد و سیگار تعارف میکند: «ارزش ایــــن تجربههایــ­ــی که مــــا تو ایــــن خیابونا بهدســــت آوردیم خیلی زیــــاده، باید پول بدی تا بهت بگم. چون زندگیت رو نجات میده. شاید یه روزی تو هم مثه من به این روز افتادی، خدارو چه دیدی...» شاهزاده تاریکی میزند زیر خنده طوری که یعنی وقت خداحافظی اســــت. بــــه راهم ادامه میدهــــم. خیابــــان مولوی آنقدر شــــلوغ است و معتاد و کارتن خواب دور آتشها جمع شــــدهاند که راه رفتــــن در پیاده رو را سخت کرده. باور اینکه ساعت از 12 شب گذشته سخت است.

کمــــی جلوتــــر، دور میــــدان محمدیه ماشینهای زیادی در ضلع شرقی پارک شــــده. انگار بازارچهای شــــبانه برپا شــــده باشــــد. کنار دیــــوار همه آزادانه مشــــغول کشیدن و خرید و فروش مواد هستند. باد سوزناکی میوزد و ماشینهای گشت دور میدان چرخی میزننــــد و میروند. کار از دستبند زدن و جمع کردن گذشته و انگار دیگر این شکل از زندگی شبانه در جنوب تهران، رســــمیت پیدا کرده اســــت. بیش از این نمیتوانم ســــرما را تحمل کنم، به خانهبرمیگر­دم.

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran