Iran Newspaper

من استیون ددالوس هستم

یک کتابفروش از خاطرات و قصههای راسته کتابفروشها به ما میگوید

-

کتابفروش که باشـــی یک روزهایی میشـــود که باران مثل دم اســـب میبارد. روزهای بارانی مگر اینکه دیوانه کتاب باشـــی که بخواهی به کتابفروشی ســـر بزنی و بین کتابها بچرخـــی و کتـــاب بخری. ایـــن دیوانههای کتـــاب روزهای بارانی و برف کم هســـتند اما هســـتند. نشستهام روی مبل ســـبز خوشنشین و به صدای باران گوش میدهم یکی از همین دیوانههای کتاب وارد میشـــود. نه بارانی پوشیده و نـــه چتری همراه دارد. ِبر و ِبـــر نگاهش میکنم. مرد الغر قـــد بلند بـــا موهای بلند و شـــالل. انگار نه انـــگار از بیرون آمده باشـــد چون نه تنش خیس اســـت و نه نشـــانهها­یی از زیر باران بودن در ســـر و رویش هویدا اســـت. پیش خود حســـاب میکنم البد با ماشین آمده و دم کتابفروشی و یا در پارکینگ پاســـاژ پارک کرده که خیس نشده. اما باز یک مقـــدار باید پیـــاده آمده باشـــد و با این بارانی که شـــالقی میبارد یحتمل باید خیس شـــده باشـــد. نـــه میگذارم و نه بر میدارم یکراســـت ازش میپرســـم مگر بیرون باران نمیبارد؟ بـــا تعجب نگاهـــم میکند و خم به ابـــرو میاندازد و بعد انـــگار چیزی یادش آمده باشـــد و یـــا از جهانی دیگر کنده شـــده باشـــد میخنـــدد و میگویـــد: «معلومه کـــه باران نمیباریـــ­د.» متعجـــب نگاهـــش میکنم. پیـــش خودم میگویـــم یعنی چـــی که بـــاران نمیبارد. حتماً ســـرکارم گذاشته. هیچی بدتر از این نیست که یک نفر یک مشتری کتابفروش را سرکار دستبیندازد. کتابفروشها خودشـــون آخر ســـرکار گذاشـــتن مشتریها هســـتند. همیـــن که از کتابهـــای نخوانده چنـــان با آب و تـــاب حرف میزنند کـــه یکی فکر نکند بـــه خیالش طرف نویســـنده یا ویراستار یا یکی از شخصیتهای کتاب است. یکـــی از شـــخصیتها­ی کتـــاب. یکـــی از شـــخصیتها­ی کتـــاب. چند بار توی ذهنم ایـــن جمله بدون فعل را تکرار میکنم. برای بار هفتم که توی ذهنم تکرار میشـــود یکی از شخصیتهای کتاب، مرد الغر قد بلند با موهای شالل کنـــارم میایســـتد روبهروی قفســـه رمانهای کالســـیک و میپرســـد اگر بفهمی که من یکی از شـــخصیتها­ی یک رمان خیلی مشهور هســـتم برایت جالب است؟ شما اگر جـــای من بودید چـــه حالتی بهتان دســـت میداد. طرف هم ذهن مرا خوانده بود کـــه چه چیزی توی ذهنم هجی میکـــردم و هـــم از یک گـــزاره حرف بـــه میـــان آورده که شوخیاش هم بر تن آدم لرزه میاندازد. بدنم ُسســـت شـــد. هزار جمله توی ســـرم میچرخید که بر زبـــان بیاورم اما فقط گفتم: خدای من تو چقدر شـــبیه راســـکولن­یکف هستی. خندید و گفت اشـــتباه میکنی من شـــبیه هیچ یک از کتابهای بزرگی که تو خواندی نیستم. بهـــم برخورد. آخرًهیچ کس بهـــم تا به حال این حرف را نزده بود. من تقریبا هر چه رمان کالسیک بود را لوله کرده بودم. مگر میشـــود رمان کالسیکی را من نخوانده باشم. همیـــن را پرســـیدم. خندید و چرخی وســـط کتابفروشــ­ـی زد وعینکـــش را که یکی از دســـتههاش شکســـته بود روی دماغـــش باال کشـــید و گفت: آره وقتی کـــه اون رمان هنوز توی کشور شما مجوز نگرفته تو نخواندی. نه گذاشـــتم نه برداشـــتم گفتـــم یعنی شـــما لئوبلد بلوم هستید؟ اخم کرد و گفت: «من استیون ددالوس هستم.» ماتم بـــرد. اصالً پیش خودم فکر نکـــردم حتی ذرهای که او ممکن اســـت ســـرکارم گذاشته باشـــد. درست است که اولیس جویس در اینجا منتشـــر نشـــده امـــا آنقدر خوانده بـــودم در موردش که میدانســـت­م شـــخصیتها­یش چه کســـانی هســـتند و حال و هوای رمانًچه مســـیری را طی میکند. از اینها گذشـــته آن مرد واقعا انـــگار از توی کتاب درآمده بود، وقتی دید من دارم از هوش میروم آرام آرام رفت الی درز دو کتاب جنایت و مکافات داستایفســ­ـکی با ترجمه مهری آهی و در سیاهی درز بین کتابها گم شد. تـــوی مبـــل بـــه خـــودم میلرزیـــد­م و شـــوکه به ایـــن فکر میکردم که از بین مشـــتریها­یی که سوت و کور میآیند و چرخ میزنند بین کتابها و بدون کلمه و حرفی میروند چندتاشـــو­ن از شـــخصیتها­ی معـــرف کتابهـــای مهم دنیا هستند. شـــاید میآیند خودشان را به عنوان خواننده بخوانند.

 ??  ?? داستاننویس وکتابفروش
داستاننویس وکتابفروش

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran