Iran Newspaper

قلعهای برای خیال پردازان

- مريم طالشی گزارشنويس

«ِمـــردل» هرچـــه چشـــم انداخـــت، «گرانـــاز» را ندیـــد. عادت همیشـــهاش بود. چشـــمهایش همه جا دنبال گراناز میگشت، حتی حاال که دیگر نبود. نبود؟ مگر میشـــود گراناز نباشد؟ ِمردل باشد و گرانـــاز، نـــه؟! کجا فکر میکـــرد چنین روزهایی هم برســـد. زنها سرها را پایین انداختـــه بودند و گوشـــه ســـربندها را به چشـــم کشـــیده بودند. مردها خاموش پیـــش میرفتنـــد. ِمردل نمیتوانســ­ـت گراناز را ببیند. آن ِ پیکرپیچیده در پارچه ضخیـــم، حتماً کـــس دیگری بـــود. آره، حتماً. گراناز حاال حاالها جا داشت برای مردن. برای نیســـت شـــدن. اصالً دختر 17 ســـاله را چه به مردن؟ ها؟ درستش همین است. مردل نباید باور کند. اینکه نشســـته بر فـــراز آبادی و چشـــمهایش از فرط اشـــک درنیامده، میســـوزد هم خودش نیست؛ مردل نیست. حاال باید جشن عروسیشان باشد. گراناز را بنشاند بر اســـب و در آبادی بچرخاند. عروس از زیِر سربند ســـرخ، ریز ریز بخندد و داماد قند توی دلش آب شـــود. حاال اما گراناز مرده. یک شب، ناگهان در خواب.

مـــردل از همـــان روز اشـــکش خشـــک میشـــود، دلـــش را میبنـــدد و تا ابـــد خاموش میمانـــد. او را ســـالها میدیدهاند که بر فراز آبادی، همانجا که برای آخرین بار گرانـــاز را بدرقه میکرد، نشســـته و به نقطهای خیره مانده است. صدها سال است که او اینجاست.

همانجـــا ایســـتاده­ام، همانجـــا کـــه مـــردل ایســـتاده بـــود، برفراز روســـتای «قلعه نو». آفتاب توی چشمم میزند و بـــاد صورتـــم را میســـوزان­د. چشـــم برمیگردانم و مردل را کنارم میبینم؛ در هیـــأت پیرمـــردی چندصـــد ســـاله، «ُلنگوته» به ســـر بســـته. پلـــک میزنم و ایـــن بار مـــردل جـــوان را میبینم، در حســـرت گراناز جوانمرگ. این داستان کامالً خیالی اســـت. من آن را ساختهام. از همـــان لحظـــه ورود به روســـتا چنین حســـی دارم، اینکه کسی همه چیز را از آن باال زیر نظر گرفته. یک عاشـــق ناکام که من اســـمش را مردل گذاشتم و نام معشوقش را گراناز که هردو از اسمهای قدیمـــی سیســـتانن­د. مردل بـــه معنای مهِردل و گراناز به معنی ناِز گران.

قلعـــه نـــو روی تپـــهای بلنـــد پیـــدا میشـــود. اصـــ ًال بـــرای همین اســـمش قلعه اســـت، چون روی تپه قـــرار گرفته. خانهها با ســـقفهای گنبدی شـــکل به صورت پلکانی قرار گرفتهاند. در ســـقف خانهها بادگیرهایـ­ــی قرار گرفتهاند که در زبان محلـــی به آن «کولـــک» میگویند و در دیـــواره آن «ســـورک» قـــرار دارد که دریچهای است که سبب ورود هوای سرد و کوران آن میشـــود، به گونهای که باد از سقف وارد و از سورک خارج میشود.

کوچههای شـــیبدار خانههـــا را به هم متصل میکنـــد. از این جهت میشـــود گفت شـــبیه ماسوله اســـت و به آن لقب ماسوله جنوب شرق ایران را هم دادهاند گرچهنسبتدا­دنشبهماسول­ه،بهنظرم نام و آوازه خود قلعه نو را یک جورهایی تحتالشعاعق­رارمیدهد.

تنهـــا روســـتای نمونـــه گردشـــگری منطقهسیستا­نراخیلیهان­میشناسند. قلعه نو البته نامی آشناست؛ در مشهد، تهران، اراک، ورامین، نیشـــابور، بروجرد و شـــهرهای دیگر هم روســـتای قلعه نو داریم که احتماالً مثل قلعه نوی زهک، کنار قلعهای کهنه بنا شده است. قلعه نو و قلعه کهنـــه نزدیک هم و کنار محوطه باستانی دهانه غالمان قرار گرفتهاند.

قلعه نو در سه راهی جزینک – زهک و 26 کیلومتـــر­ی زابـــل قـــرار دارد، پـــس رســـیدن به آن کار دشواری نیست. کافی است از فرودگاه زابل که فقط 5 کیلومتر با شـــهر فاصله دارد، یکراست به سمت قلعه نو حرکت کنید؛ این را برای آنهایی میگویم که خیال میکنند سیســـتان آن طرفدنیاست.

سیســـتان و بلوچســـتا­ن 9 هزار روستا دارد اما از میان آنها فقط قلعه نو اســـت که بافت خشت و گلی خود را کامالً حفظ کرده. معماری بومی منطقه را میتوان تمام و کمـــال در قلعه نو دیـــد. خانهها یکدست هســـتند. به محض ورود، خود را در ارگی تاریخی میبینم. از زمینهای کشـــاورزی ُتُنک و درختان گز گذشتهام و پا به روســـتای تاریخی گذاشتهام. شیب کوچهها مالیم اما نفسگیر است. کوچهها ســـنگفرش شـــدهاند و خانهها را مرمت کردهاند. این موقع سال یعنی پاییز، کسی برای تفریح اینجا نمیآید. تابســـتان­ها هم البته با وجود بادهای 120 روزه خبری از مسافر نیست. تمام دلخوشی اهالی به همان عیدهاست که مسافر برای بازدید از روســـتای تاریخی که قدمتش را هزار و 200 سال عنوان کردهاند، بیاید.

قلعه نو دو اقامتـــگا­ه بومگردی دارد کـــه هـــردو خالیاند. بـــه گفته ســـرایدار یکی از آنها، 6 ماه اســـت هیچ مسافری اینجـــا نیامـــده. زن در را بـــاز میکند و از پســـرش میخواهـــد محوطه را نشـــانم دهـــد. یک حیاط بزرگ مربع شـــکل که با باغچههای کوچک آراسته شده و بعد از باالرفتن از پلکان، به اتاقها میشـــود رسید که درشـــان به بالکن باز میشود و تعدادشان 6 تاست. پسر جوان، در یکی از اتاقها را باز میکند که درواقع دو اتاق تودرتوست. وســـط اتاق قالی با طرحی خلـــوت پهـــن کردهاند و روی آن ســـفره گـــرد حصیری کـــه زیر مجمعی مســـی پهن شـــده و روی آن کوزهای ســـفالی که طرحی از شهر سوخته زابل دارد. گرچه دهانه غالمان هم که قلعه نو نزدیک به محوطهاش قرار گرفته، کم قدمت ندارد و تنها شـــهر هخامنشی است که با نقشه شهرسازی بوده و هنوز هم در اطراف آن تپههـــای تاریخی وجـــود دارد که باید در آن کاوش کرد، هرچند باستانشناس­ـــان اعتقاد دارند بخشـــی از این شـــهر به زیر دریاچه «چاهنیمه» رفته و از دســـترس خارج شده است.

دور تـــا دور اتـــاق را زیرانـــدا­ز و متـــکا چیدهاند و رختخواب ها هم در پســـتویی گوشـــه اتاق قرار گرفتهاند که رویشان را با چادر شب پوشـــانده­اند. آیینهای که روی طاقچه گذاشـــته شـــده، قابـــش دورتادور آیینهکاریا­ستودرمجموع­تماماسباب و وسایل اتاق نشـــانی از هنرهای دستی و بومیوپیشین­هباستانیمن­طقهدارد.

زن ســـرایدار میگوید: «اینجا بیشـــتر مســـافرها از تهران میآینـــد البته خیلی وقت اســـت نیامدهاند. از فرانسه و ایتالیا هم آمدهاند.»

ســـرویس بهداشـــتی اقامتـــگا­ه برای گردشـــگرا­ن خارجی هم تجهیز شـــده و توالت فرنگـــی دارد. جالب ترین چیزی که در اقامتگاه به آن برمیخورم، سیستم خنکســـازی طبیعـــی اســـت کـــه روی بالکن قرار دارد. چیزی شـــبیه یک قفس اســـت، محفظهای است که داخلش را با شـــاخههای خشک و پوشـــال پر کردهاند و وقتـــی جریـــان آب را برقـــرار میکنند، آب قطـــره قطـــره روی آن میچکد و باد کـــه عنصر جدایی ناپذیر منطقه اســـت، خنـــکای مالیم و دلچســـبی را بـــه وجود مـــیآورد کـــه بـــا موســـیقی فروریختـــ­ن قطرهها،دلنشینترهم­میشود.

ســـاکنان قلعـــه کهنـــه بـــه قلعـــه نو مهاجرتکرده­اندوقلعهکه­نهمتروکهای خالی از ســـکنه اســـت. محمدسنجران­ی یکـــی از اهالـــی روستاســـت. مـــردی ســـالخورد­ه که عصازنان طـــول کوچهای منتهی به بـــام قلعه نـــو را طی میکند. میگوید: «از اینجا هم خیلیها کوچ کرده و رفتهاند. اینجا از طایفههای سرابندی، نارویی، ســـنجرانی، کیانی، و شیرانزهی هستند. مردم کشاورز و دامدارند اگر سال خشکی نباشد. از پارسال یک قطره باران هم نیامده. دعا کنید باران بیاد.»

از باالی روســـتا، همـــان جایی که من مـــردل را تصـــور کرده و داســـتان عشـــق ناکام او را به گراناز برای خودم ساختهام، کل روســـتا پیداست. گورستان با قبرهای پلکانی، بیشتر آدم را یاد لوکیشنی از یک فیلم تاریخـــی میاندازد. شـــاید منظره گورستان اســـت که داستان تشییع جنازه گراناز و نظاره دردناک مردل را در ذهنم میســـازد. داســـتانی واقعی البته وجود دارد از قبر دختری که در گورستان کشف شـــده و معماری آن نشان میدهد مال دوران صفویه اســـت اما معلوم نیســـت خود دختـــر کیســـت. نمیدانم دختری جوان اســـت، معشـــوقه مردی نـــاکام یا دختری پا به سن گذاشته که بار حسرتی کهنه را به دل داشـــته، کسی شبیه آبجی خانوم داســـتان هدایت که جســـدش را فردای عروسی ماهرخ، خواهر کوچکش توی ســـرداب پیـــدا میکنند. کســـی چه میداند، اما این را خوب میدانم که اگر گذرتان به قلعه نو بیفتد، میتوانید شما هم مثل من تخیلتـــان را به کار بگیرید و داستان شخصیتان را بسازید؛ سیستان سرزمینافسا­نههاست.

ساکنان قلعه کهنه به قلعه نو مهاجرت کردهاند و قلعه کهنه متروکهای خالی از سکنه است. محمد سنجرانی عصازنان طول کوچهای منتهی به بام قلعه نو را طی میکند. میگوید از اینجا هم خیلیها کوچ کرده و رفتهاند. اینجا از طایفههای سرابندی، نارویی، سنجرانی، کیانی، و شیرانزهی هستند. مردم کشاورز و دامدارند اگر سال خشکی نباشد. از پارسال یک قطره باران هم نیامده. دعا کنید باران بیاد

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran