یکدستورالعملسادهدربابرنجاندنکتابنخوانها
یک کتابفروش از خاطرات و قصههای راسته کتابفروشها به ما میگوید
من خوابم مییاد. این را میتوان به بعضی مشتریها گفت که میآیند توی کتابفروشی و نمیدانند برای چه آمدهاند. سردرگ ِم سردرگم. معلوم نیســــت دنبال چه جور کتابی هســــتند و اگر هم بفهمند که عاشــــق معرفی کردن ادبیات ناب بهشــــون هســــتی و شــــوق و ذوق کتابفــــروش را ببیننــــد کــــه چه عطشی دارد برای معرفی کتابهایی که خاص هستند و متعلــــق به ســــرزمین ادبیات ناب، دیگــــر باید فاتحه جسم و روحت را بخوانی تا پایان آن روز. از بس چنین مشــــتریهایی بازی دارند پس بهتر است همــــان اول آب پاکی را روی دستشــــان بریزی و بگویی من خوابم مییاد. بــــاور کنید من هم روزهــــای اول کتابفروش بودنم گول ظاهــــر فریبنــــده چنیــــن مشــــتریها را میخــــوردم. در واقــــع بهتر اســــت بگویم گول ظاهر همه مشــــتریهای کتابفروشی را میخوردم. همه را به چشــــم یک کتابخوان میدیدم. اما باور کنید که هر مشــــتری که وارد کتابفروشــــی میشود کتابخوان نیســــت. بعضیهــــا میآینــــد و بــــرای رفع خســــتگی و یــــا اتالف وقــــت و یــــا ســــر در آوردن از چیــــزی (کتاب) کــــه بــــا آن فاصلــــه کهکشــــانی دارنــــد، در کتابفروشــــی میچرخند. چنین مشــــتریهایی تأکیــــد میکنم بســــیار خطرناک هستند برای شما اگر کتابفروش هستید. حتی اگر کتابخوان هســــتید و هفتــــهای الاقل یک بار به کتابفروشــــی میروید هم از برخورد با چنین آدمهایی اجتناب کنید. برای شــــناخت این گونه کتابنخوانها کافی است این کد را از من داشته باشید: همین که کسی را دیدید که به جای نگاه کردن و ورق زدن و باال و پایین کردن کتابها به شما به دستهای شــــما به انتخاب شما خیره شده از ایشــــان فاصلــــه بگیرید اینهــــا دقیقاً همــــان جنس ناخوانندههای مزاحم هســــتند که قصــــدی ندارند جز مزاحمت برای روح و روان و جسم شما. من همین اآلن که این ســــطور را مینویســــم به یکی از ایــــن ناخوانندهها گفتــــم خوابم مییاد و آمدم پشــــت لپتاپ نشســــتم و یادداشــــت کتابفروش ایــــن هفته را شروع کردم به نوشتن. او را میبینــــم (همــــان ناخواننده را) که خیره شــــده به من. به دســــتهایم. آخ که چه لذتــــی دارد که میبینم غرق در فضولی اســــت که من چه مینویسم و به جای راهنمایــــی کردنــــش که چــــه کتابی خوب اســــت بهش گفتم من خوابم مییاد! بهش گفتــــم خوابم مییــــاد و او بــــدون اینکه تعجب کنــــد گفت پس خوب بخوابید! و آمدم پشــــت لپ تاپ نشستم. میبینید چنیــــن کتابنخوانهایی حتــــی از این جمله یک کتابفــــروش هم تعجب نمیکنند. باید بگویم دنیا از وجود چنین آدمهایی ُپر است. مگر میشــــود آدم بیایــــد توی کتابفروشــــی و نداند چه بخواهــــد بخواند. پس هنر رنجاندن به قول شــــوپنهاور اینجا نمایان میشود. کتابفــــروش بــــا نهایت خصــــم و بدطینتــــی باید چنین کتابنخوانهایی را از خــــود برنجاند و البته باید آنقدر زیرکانه برخورد کنــــد که کار به برخورد فیزیکی و لفظی نکشد. همه چیز باید در نهایت زیرکی انجام شود. من دارم مینویسم و مشتری کتابنخوان به جای نگاه کردن به کتابها و انتخاب کتاب و حساب کردن و رفتن پی کارش دارد ِ ِبروبرمنو نگاه میکند. حتمــــاً فهمیده کــــه دارم در موردش مینویســــم و او را به بدترین شــــکل ممکن دارم خطاب میکنم. ولی نه چنین آدمهایی از کمترین نیروی تخیل و حس ادراک قــــوی برخوردارنــــد. واِال... نمیگذارد باقــــی جملهام را بنویسم. از همــــان روبهرو پشــــتش را به من میکنــــد و میگوید: کاشــــکی میشــــد با خرید کتاب وقت خریدشان را هم بخریم.