Iran Newspaper

داستاِن ماشین تحریر

یک کتابفروش از خاطرات و قصههای راسته کتابفروشها به ما میگوید

-

از ماشــــین تحریر هیچ وقت برای دکور کتابفروشــ­ــی اســــتفاد­ه نکنید. میگویم چرا. هیچ وقت هم به یک ماشــــین تحریر بــــدون اســــتفاد­ه و البته ســــالم خیره نشــــوید. میگویم چرا. هیچ وقت هم به مشــــتریا­ی کــــه میآیــــد میگویــــد ایــــن ماشــــین تحریــــر پشــــت ویترین کتابفروشــ­ــی فروشی اســــت جواب ندهید؛ نه بگویید«ها»، نه بگویید «نه». بگویید ها یک دردســــر دارد بگویید نه یک دردسر دارد. میگویم چرا. هیچ وقت توی کتابفروشی بیکار ننشینید حتی زمانی که هیچ کاری ندارید مشتری ندارید حال و حوصله کتاب خواندن ندارید، ســــر خودتان را به کاری گرم کنیــــد. اصالً یک کتــــاب بردارید و بــــه صفحاتش خیره شــــوید الکی یعنی دارید کتــــاب میخوانید. این کار چنــــد مزیــــت دارد. میگویــــم چــــرا. هیــــچ وقت به توهمات یک مشــــتری که از کتابی کــــه خوانده و درش یــــک موجود عجیب زده بیرون در یک شــــب پاییزی و یا حتی زمســــتان­ی و یا حتی بهاری و یا حتی تابســــتا­نی اهمیــــت ندهید. از یک گوش بشــــنوید و از گوش دیگر به در کنیــــد. میگویم چــــرا. هیچ وقت بــــه حرفهای مشتریهای کتابفروشــ­ــی گوش نکنید حاال میخواهد دو نفر یا بیشــــتر باشــــند کــــه با هم حــــرف میزنند و یا یــــک نفر که بــــا خــــودش یــــا اوهامش حــــرف میزند. میگویــــم چرا. هیچ وقت به هیچ چیز در کتابفروشــ­ــی فکر نکنید. حتماً میپرســــی­د مگر میشود به هیچ چیز فکر نکنید. میگویم بله هیچ فکر کنید خوِد هیچ کلی ماجرا دارد که به هیچ چیز ربط ندارد. میگویم چرا. من نشسته بودم توی کتابفروشی و طبق معمول روی کاناپه سبز خوش رنگ و خوش نشین که دختری آمد داخل کتابفروشی و یک راست رفت سراغ ماشــــین تحریر پشــــت ویترین که برای نمایش است و دکور و تزیین ویترین و فروشــــی هم نیست. با انگشتان ظریف و به دقت الک زدهاش روی دکمههای ماشین تحریــــر زد و انگار چیزی داشــــت تایــــپ میکرد گفت: فروشــــی است. گفتم نخیر فروشی نیست. گفت از کجا خریدید. از جایی نخریده بودم. یــــک شــــب زمســــتان­ی وقتــــی داشــــتم کتابفروشــ­ــی را میبســــتم مردی کــــه چهــــرهاش تکیده بــــود و از توی جعبه مشــــکی این ماشــــین تحریر را در آورد و گفت از من بخرید خیلی ارزان میدهم. درست مانند آن مرد داستا ِن کتاب شنی بورخس. ارزان میداد و خریدم. از آن وقت گذاشــــتم­ش پشــــت ویترین. به دختر گفتم از یک پیرمرد دســــتفرو­ش خریدم. خندید و آمد طرفم. باالی سرم ایستاد گفت اگر بگویم آن پیرمرد من بودم باورت میشود. فکــــر کردم دارد هذیان میگوید چون نگاهش به دیوار قرمز سمت راست بود و زیر لب آرام زمزمه کرد. گفتم محال اســــت. باز رفت سراغ ماشین تحریر و آن را از روی میــــز گرد چوبی برداشــــت و بغــــل کرد و مثل نــــوزادی توی بغلش تکان داد. زیــــر لب برایش الالیی خواند. مــــن همین جور خیــــره بهش نــــگاه میکردم. آنقدر غرق این لذِت دیداری شــــدم که گفتم تو همان پیرمرد هســــتی چون او هم وقتی ماشین تایپ رو بهم فروخت همین کار را کرد. ولی او انگار اصالً نشــــنید. ماشــــین تایپ را گذاشت سر جایش و رفت از کتابفروشــ­ــی بیرون. دویدم ســــمتش تــــا برســــم بــــه آســــتانه در و ســــر بچرخانــــ­م خبــــری از دختر نبود. از آن روز تــــا حــــاال باید هر شــــب برای ماشــــین تحریر الالیی بخوانم و توی بغلم تکانش دهم اگر یک شــــب ایــــنکار را نکنم صبح که میآیم از دل و رودهاش کلی آب خــــون بیرون ریخته. این را بگویم چون توضیحش را دادم. پیرمــــرد گفــــت: این ماشــــین تایــــپ مال نویســــند­های بــــود کــــه داشــــت داســــتان دختــــری را مینوشــــت که کشــــته شــــده بود امــــا خو ِد نویســــند­ه هم کشــــته شــــد. نمیگویم چرا.

 ??  ?? داستاننویس وکتابفروش
داستاننویس وکتابفروش

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran