Iran Newspaper

آرزوهای بر باد رفته

- محمد بلوری

قسمتنودوچه­ارم / جوانک موسرخ گفت: ته انباری بیخ دیــوار یک چاهک هســت که روش را پوشــاندند. جنــازه را میاندازیمت­ویچاهک. مهران با نگاه تلخی به او گفت: هر چی باشه پدر من بود با همه نفرتی که ازش داشتم اجازه نمیدم جسدش تو چاه طعمه مار و عقرب شه یا کرم بذاره. برزیلی خپله به پسرک موسرخ نگاه تهدید آمیزی کرد و با لحن دلسوزانهای رو به مهران گفت: حق با توست رفیق. به جنازهبابات­نبایدبیحرم­تیکنیم. برزیلی لندوک با تأیید پیشــنهاد هموطن خپلهاش گردن نی قلیانی درازش را به روی شانهاش خماند و با قورت دادن آب دهان سیبک روی گلویش باال و پایین رفت و گفت: باید طوری عمل کنیم که پلیس جنازه را ببره که تو قبرستان دفن کنند. اینجوری به جنازه پدر آقا مری توهین نمیشه. بچهها هر سه نفرشان مهران را مری صدا میزدند. موســرخ پرســید: چطوری؟ میشــه توضیــح بدی؟ جوانــک لندوک با نگاهی از ســر غمخــواری تســلی بخش به مهران گفــت: من میگم جنازه مرحــوم را همینجا رها میکنم تا پلیس با ورود به این انباری پیداش کنه. هر چهار نفر با نگاهی پرســان رو بهم چشــم گرداندند و مهران گفت: این پیشــنهاد بدی نیســت بچهها و موسرخ با خوشحالی گفت: با این حساب جنازه را آبرومندانه دفن میکنند. برزیلــی خپله گفت: خب دوســتان هر اثری تو این انباری از ما هســت جمع کنیم و پراکنده میشیم. یادمان باشه تو این مدت همدیگر را ندیدیم. وقتی از هم پراکنده میشدند مهران دست در جیبش فرو برده بود و کلید زنجیردار صنــدوق امانــات بانکی را توی مشــتش میفشــرد و رؤیای شــیرین و پرهیجانی در ذهنش نقش میبســت. بــه یاد مژگان افتــاد و به فکر افتاد به ویالی ســناریونو­یس هالیوودی تلفن کند و با او تماس بگیرد اما بیمناک از تعقیب پلیس پشیمان شد. با خودش گفت: به تهران که رسیدم تماس میگیرم و بهش توصیه میکنم لگد به بخت و اقبالش نزنه و پیش یحیی خان بماند و مسیر موفقیت آمیزی را در زندگی طیکندتااین­کهسالهابعد­درتهرانیاه­رکشوردیگری­زندگیمشترک­یراپیبریزن­د. وقتیواردبا­نکشددلشوره­اینفسگیربه­جانشافتاد.ازاینبیمنا­کبودکهممکن اســت هر لحظه مأموران پلیس محاصرهاش کنند و دستبند به دستهایش بسته شــود. بــا خود فکر میکرد تــا در فرودگاه هواپیمایی که در آن نشســته از باند به پرواز درنیاید از این دلشوره رهایی پیدا نخواهد کرد. صبح شبی که سرهنگ پیر از سوئیتاش ربوده شده بود مدیر بخش پذیرش هتل شــماره ســوئیت او را گرفت تا بیدارش کند. سرهنگ شب پیش سپرده بود. ساعت هشت صبح بیدارش کنند تا به بانک سر بزند. اما مسئول پذیرش چند بار با شماره تلفن سوئیت 23 تماس گرفت اما هیچ کس جوابــی نداد گمان برد حتماً ســرهنگ در خوردن قرص خواب آور زیــاده روی کرده و همچنان به خوب ســنگینی فرو رفته اســت. یکی از مستخدمین را مأمور کرد تا به سراغسرهنگب­رودوازخواب­بیدارشکندم­ستخدموقتیب­رگشتبانگرا­نیبهمدیر بخش پذیرش خبر داد: پیرمرد ناپدید شده قربان. مدیر بهت زده گفت: چی؟ سرهنگ ناپدید شده؟ بله قربان وقتی به سراغش رفتم دیدم در ورودی سوئیت باز مانده و اثری از سرهنگ نیست. قسمت دستشویی و حمام و توالت را هم گشتم و سرهنگ را صدا زدم حتی سراسر راهرو را گشتم اما بیفایده بود. گفتم شاید از هتل بیرون رفته باشه.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran