Iran Newspaper

طعم شیرین آزادی

- رحیم قمیشی آزاده

آنقـــدر خـــواب آزادی را دیده و بیدار شـــده و دیده بودیم هنوز در همان آسایشگاهیم که حق داشتیم باور نکنیم آزادی هم میرسد! آنقدرازخدا­خواستهبودی­مهمینفرداآ­زادمانکند و نکرده بود که حق داشـــتیم فکر کنیم خدا کارهای مهمتری دارد و حاال حاالها نوبت ما نخواهد شد! آنقـــدر خبرهـــای آتشبس و قطعنامـــه و مذاکره را شـــنیده و نگهبانهـــ­ا گفتـــه بودند بـــزودی تبادل میشوید و نشده بودیم که حق داشتیم تصور کنیم تا سالهای سال طعم آزادی را نخواهیم چشید. ولیمااشتبا­همیکردیم! خدا همیشه بندههایش را غافلگیر میکند و همان چیزی را که منتظرش نیستندناگه­انمیفرستد.همانموقعیک­هماظرفیتول­یاقتشراداش­ته باشیم. همان موقعی که ما قدرش را بدانیم. تابستان سال9631 و مرداد ماهش گرما در سرزمین صحرایی عراق بیداد میکرد. پنکههای نیمه جان آسایشـــگا­ه هیچ تأثیری در خنک شدن هوا نداشتند. تنها گرما را در شلوغی اتاقهایی که در آنها به زحمت چپانده شـــده بودیم از باال به پایین میدادند. نزدیک به دو ســـال از پایان جنگ گذشـــته و ما هنوز اســـیر بودیم. اســـارت در روزهای جنگ تا حدی قابل تحمل بود، اما وقتی همه ســـِر کارهایشـــ­ان برگشته، وقتی سنگرها دیگر جمع شـــده، وقتی مذاکرات بینتیجه صلح، ســـِر همه را گرم کرده بود، تحمل اسارت و غربت و تنهایی خیلی سختتر شده بود. دیگر تنگی جا برایمان قابل تحمل نبود و خفهمان میکرد، آب گرم اردوگاه تشنگیمان را رفع نمیکرد. تصور از یادها رفتن، فکر پیر شـــدن در غریبی، فکر اینکه قســـمت ما را خدا، تنها ســـختیهای زندگی گذاشـــته، نه گشـــایشها و زیباییهایش...کافهمانمیک­رد. ماهها بود که دیگر خواب آزادی را هم کمتر میدیدیم. حسین* عکسی از بچههایش را سالها نگه داشته بود که میدانست حاال بعد از هشت سال خیلی بزرگتر شدهاند. میگفت نمیدانم بچههایم، خانوادهام،مراهنوزمیش­ناسند...شیما،شیواوعاطفه­سهدخترکوچک­ش االن چه شکلی شدهاند؟ همسرش چطور 8 سال تنهایی، از عهده بزرگ کردنشانبرآ­مده... نگهبانهاکه­گفتندتبادل­میخواهدشرو­عبشودباورن­کردیم.فکرکردیم دروغ دیگری است. میخواهند تنها دلمان را خوش کنند. عکس صدام در تلویزیون عراق ظاهر شد و پیام مهم و عجیبش؛ ما همه شرایط ایران را پذیرفتیم و تبادل اسرا را از فردا شروع میکنیم... خواب میدیدیم؟ نه! هر چه چشمهایمان را مالیدیم، خواب نبودیم، در سکوت مطلق تنها به هم نگاه میکردیم؛ یعنی باور کنیم؟! یعنی خدا بیمقدمه همه آن چیزهایی را که خواســـته بودیم فرستاده... ناگهان آخِر خو ِش داســـتان شد؟! داستانی که بیشترش رنج و تاریکی و سختیومحنتب­ود. ناگهانستار­ههایزیبامی­خواهنددرآس­مانپیداشون­د؟ ناگهانصبحم­یخواهدبرسد؟! حسین اشکهایش قطع نمیشد. اشکهای شوقاش... نمیدانستیم اشـــک شـــادمانی بیشـــتر از اشـــک تأثر میریزد! مرتضی مثل دیوانهها شـــده بود، کمی میخندید، کمی ساکت میشد. من بغض کرده بودم. اردوگاه بههـــم ریخت. باید آدرس میدادیـــم و آدرس میگرفتیم. باید صورتهای هم را میبوسیدیم. نمیدانستیم باید میرقصیدیم یا نماز شکرمیخواند­یم... 29 ســـال از 26 مرداد 1369 گذشـــت، تلخیهای اســـارت یادمان رفت. کتکهایـــش فراموشمـــ­ان شـــد. تشـــنگیها­یش، ناامیدیهای­ـــش، زخمهایش، شـــکایتها­یمان به خدا. آنچه ماند مزه شـــیرین «آزادی» بـــود که محو نمیشـــود. طعمش که هنوز زیر زبانهایمان اســـت. لذت آغوش مردمی که هنوز و هر روز شرمندهشان میشویم، مردمی که هنوز دوستمان دارند و دوستشان داریم. مردمی که در سختیها ایستادند تا ما سربلند برگردیم. مردمی که دلهایشان بزرگ بوده و هست. و خدایی که قـــول داده برای بندههای خوبش جبران همه ســـختیها را بکند و خدایی که اســـباب شادمانی و خنده را ناگهان میفرستد. خدایی که هیچوقت بندهاش را فراموش نمیکند و دعایش را همیشه برآورده میکند... حسین میگفت وقتی که رسید ایران دختر کوچولویش زودتر از همه او را شناخته بود. خودش را از آغوشش جدا نمیکرد، همسرش از هوش رفته بود. جشن و استقبالی که مردم در بروجرد برایش گرفته بودند، در خواب هم نمیدیده. همه محلهشان چراغانی شده بود. چند شبانه روز جشن و پایکوبی بوده. میگفت خودم حس میکردم خدا هم دارد میخندد... مـــن که مادرم را دیدم همه خســـتگیها­یم یکباره رفت. خســـتگیها­ی تمام چند ساله. میدانستم نمیتوانم چیزی بگویم. میدانستم مادرم نمیتواندچی­زیبگوید... فقط میگفت پسرم خوبی؟ پسرم آزاد شد، پسرم... و من سرم روی شانههای او آرام گرفت. وزیباییهای­یکهمنتظرشن­بودم. همه را خدا به من داده بود. «آزادی» را... آزادی وصف ناشدنی است آزادیناگفت­نیاست آزادی همه زندگی است من در اسارت همه اینها را فهمیدم. شیرینیآزاد­یهمهتلخیها­رامیبرد وخداحتماًبهوعدههایش­عملمیکند کافیستازخد­اناامیدنشو­یم... *حسینکلهریا­زنیروهایلش­کر29زرهیاه­وازبود.درعملیاترم­ضان

سال1۶ اسیرشدو8 سالرادوراز­همسروسهدخت­رکوچکشگذرا­ند. «حسن»برادرکوچکت­رشپسازاسار­تاودرسال۶۶ شهیدشدوتار­وز

آزادیبیخبر­ازشهادتبرا­دربود.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran